بگذارید از قهرمانی همسرم بگویم
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۲:۰۲
زندگی بنایی که سردار شد، آنقدر ساده و صمیمی است که حتی خواندن خاطراتش هم روح آدمی را قلقلک می دهد.
رهبر معظم انقلاب در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۸۵ در جمع فیل مسازان و کارگردانان سینما و تلویزیون درباره این کتاب فرمودند: «الان چند سالی است که کتاب هایی درباره ی سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و می نویسند و بنده هم مشتری این کتابهایم و می خوانم. با اینکه بعضی از اینها را من خودم از نزدیک می شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت های صادقانه است- این هم حالا آدم می تواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه آمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکان دهنده است.
آدم می بیند این شخصیت های برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمد هاند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته اند و من توصیه می کنم و واقعا دوست می دارم شماها بخوانید. من می ترسم این کتابها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خا کهای نرم کوشک » است؛ قشنگ هم نوشته شده. »
زندگی بنایی که سردار شد، آنقدر ساده و صمیمی است که حتی خواندن خاطراتش هم روح آدمی را قلقلک می دهد. وقتی به همسر شهید زنگ زدم به قدری با روی باز برخودر کرد که انگار نه انگار من را نمی شناسد . نزدیک خانه شان که شدم سادگی و دیوارهای آجری یک منزل خیلی زود بهم فهماند پرچم برونسی هرگز به زمین نمی افتد.
اول از همه درس و مدرسه را رها کرد
توی اتاقی که نشسته ام عکس بزرگی از شهید به دیوار نصب است. به قدری میهمان و دانشجو به این خانه آمده است که انگار خانم «سبک خیز » توی نگاه هر کسی می تواند بخواند چه توقعی دارد، رو به من می کند و می گوید: «هر کسی بابت دل خودش اینجا می آید مسلما شهید از شما ها دعوت می کند که به اینجا بیایید. »
تواضع و مهمان نوازی اش را می ستایم همین حرف کافیست تا احساس راحتی کنم، می گویم: « از وقتی کتاب را خواندم خیلی دوست داشتم بنشینم و از نزدیک شما را ببینم. » با اینکه مردی در اتاق نیست اما ایشان چادرش را دورش می گیرد و می گوید: « آن کتاب چیزی نیست به جزء حقیقت و آنچه از دل برآید لاجرم به دل بنشیند. » از خانم «سبک خیز » که نگاه مادرم را به یادم می آورد، می پرسم: «کمی از شهید برایمان بگویید » ایشان که گویی از به یاد آوردن خاطرات کودکی لبخند به لب دارد می گوید: «عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای (گلبوی کدکن) از توابع
تربت حیدریه به دنیا آمد. روحیه ستیزه جویی با کفر وطاغوت، از همان اوایل کودکی با درونش عجین بود.کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی و فضای نامناسب، درس و مدرسه را رها کرد و به شغل کشاورزی مشغول شد. در سال 1341 به خدمت سربازی در پادگان آموزشی ارتش که در جنوب استان خراسان و در شهرستان بیرجند احضار شد که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان قرار گرفت. اواخلاق خاصی داشت زیر بار حرف زور نمی رفت می دانست که دارد به کشور خیانت می شود همین شد که ساکت ننشست.
سال 1347 بودکه با هم ازدواج کردیم با گذشت زمان و شناخت بیشتر می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده. پدرم روحانی بود و او هم به دنبال یک خانواده مذهبی می گشت. آن وقت ها، در روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت حتی یک متر. برای این و آن کار می کرد به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع و راضی بود. با این حال از همان اول ازدواج رساله حضرت امام (ره) را داشت که با رساله های دیگر فرق داشت. عکس خود امام (ره) روی آن بود. عبدالحسین شبها که می آمد خانه پدرم برایش رساله می خواند واز کتاب های دیگر امام (ره) می گفت یعنی حالت کلاس درس بود
همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد.
رو به همسر شهید می گویم: «از چه وقت مبارزه را شروع کردند؟ » همسر شهید می گوید: «خیلی زود افتاد توی خط مبارزه .حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. درمسجدسخنرانی کرد علیه رژیم. شب،عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدا بیشتر شد. »
قصه تقسیم اراضی و نه به تصاحب زمین
حکایت تقسیم زمین های ارضی را در زمان شاه می دانیم اما چه شد که خیلی ها همان زمان مخالف بودند؛ همین را از خانم «سبک خیز » می پرسم چرا که می دانم شهید هم با این مسئله مخالفت کرده بود، که پاسخ می شنوم: «شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد.
حتی لبخند به لبش نمی آمد. من پاک گیج بودم پیش خودم می گفتم «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره! » یک بار که خیلی دمغ بود بهش گفتم: «چرا بعضی ها خوشحالند وشما ناراحت؟ اخم هایش را کشید. به هم جواب واضحی نداد فقط گفت: همه چی خراب می شه، همه چی رو نجس می کنند. » بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد یک روز چند نفر دولتی آمدند روستا گفتند: اهالی بیان تو مسجد آبادی. توی همان وضع یک دفعه دیدم سروکله همسرم پیدا شد. سریع رفت توی خانه قایم شد و با هیجان گفت: اگه کسی آمد دنبال من بگو نیستم.چند لحظه ای نگذشت
که در زدند. آمده بودند دنبالش وقتی خبری ازش پیدا نکردند مردهای محل رفتند. بالاخره تمام ملک ها تقسیم شد خوب یادم هست حتی پدر ومادرش آمدند پیشش. دوساعت ملک به نامش در آمده بود. اما به هیچ عنوان حاضر نبود بگیرد. آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین صاحب زمین یعنی خود ارباب بود، بهش گفت «عبدالحسین برو زمین من رو بگیر حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر » در جواب بهش گفت: تو خبر داری که چقدر از اون ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده. اینا همه رو با هم قاطی کردن. کم کم فهمیدم چرا زمین رو
قبول نکرده بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه وگفت: چیزی رو که طاغوت بده نجس در نجسه. اینا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن.
از روستا رفت
از همسر شهید می پرسم «چه شد که به مشهد آمدید؟ » ترک کردن زادگاه همیشه تلخ است چه برای ما باشد و چه دیگران برای همین به گذشته فکر می کند و می گوید: «آب ها که از آسیاب افتاد خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این وآن.
اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند آمد وگفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی!
گفتم: مواظب چی؟جواب داد: نه خودت و نه بچه هفت ماهه مان خانه این و آن و حتی بابام
هم یک ذره نون نخورند! آنقدر لحنش محکم بود که من هم قبول کردم. پاییز از راه رسید.
یک روز بار وبندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. برعکس دفعه های قبل این بار خیلی طول کشید. ده پانزده روزی گذشت بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید آن هم برای پدرم! پدرم هر چه می خواند چهره اش شکفته تر می شد وبالاخره نامه که تمام شد گفت: عبدالحسین نوشته «من دیگه به روستا برنمی گردم اگه دوست دارید دخترتون رو بفرستید مشهد وگرنه هر چی دارم مال اون فقط بچه ام رو بفرستید ». پدر بهم گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده بهتره تو وحسن بروید شهر، ما هم ان شالله اسباب مون رو جمع می کنیم ومی آییم پشت سرتون، روستا دیگه
جای موندن مثل ماها نیست.
به خاطر حلال و حرام سر گذر بناها ایستاد
همسر شهید با صداقت وسادگی این طور ادامه می دهد: «آدرسی که شهید بهمان داده بود توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح عیان نشین شهر مشهد است. برایم سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده. جای خوب ودلبازی بود.
با خودش که صحبت کردم دستم آمد مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده عبدالحسین می خواهد ماندگار شود. برده بود به خانه وگفته بود این خونه مال شماست. همسرم قبول نکرده بود. صاحب زمین گفته بود پس برای خودت کاری دست و پا کن و همین جا مجانی بشین. بعد فهمیدم سر همان کوچه یک سبزی فروشی بود که در آنجا کار می کرد. اما دو ماه بیشتر توی این کار نماند، یک روز با دلخوری آمد وگفت: این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم
نشم ولی اینجا هم دست کمی از روستا نداره با زن های بی حجاب سروکار دارم. سبزی فروش
هم آدم درستی نیست سبزی رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. از فردا صبح رفت توی کار لبنیاتی اما این کار هم پانزده روزی بیشتر طول نکشید و آمد وگفت این لبنیاته کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه و بعد دیدم یک روز با بیل وکلنگ آمد وگفت به یاری خدا و چهارده معصوم (ع) می خوام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر برای کار ساختمانی. »
می توانم حدس بزنم این بیل و کلنگ دیگر از دست شهیدمان در نرفته است برای همین در ادامه می پرسم بحث مبارزه هم همان وقت ادامه پیدا کرد؟
خانم «سبک خیز » یادی می کند از خانه چهل متری شان که شهید ساخته است و می گوید: «حاج عبدالحسین آن وقت، روزها را به بنایی می گذراند و شب ها به درس و بحث سر جلسات شهید هاشمی نژاد و دیگر انقلابیون می پرداخت. شب ها نوارها واعلامیه های حضرت امام (ره) را در خانه گوش می کرد. »
همسر شهید در حالی که هنوز هم همان شیر دلی برایش زنده است برایم اینگونه ادامه می دهد: «پیام تازه ای از حضرت امام (ره) رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند به خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند. اوستا عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود و داشت خانه ای را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نمی شناخت، داشت آماده رفتن می شد نوارهای امام، رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا وگفت: اگه یک وقت دیدی من دیر کردم همه اینا را رد کن، تو خونه نمونند.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (ع) و ضد رژیم شعار می دادند. تا ظهر خبر های بدی می رسید. ماموران شاه حمام خون راه انداخته بودند. حتی توی حرم هم تیر اندازی کردند.
خیلی ها شهید شدند وخیلی ها را گرفتند. کیی دو روز گذشت و از شهید خبری نشد. بیشتر از
این نمی توانستم دست نگه دارم. رساله امام را بردم خانه برادرش.
او کیی از موزاییک های توی حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد و رساله را آن جا گذاشت و رویش را پوشاند. برگشتم خانه تمام نوارها را دادم به همسایه. چند روزی گذشت هر روز یک خبر از برونسی می شنیدیم. یکی می گفت اعدامش کردند.دیگری می گفت زنده است تا اینکه بعد از ده روز یک نفر آمد در خانه وگفتا وستا عبدالحسین در زندان وکیل آبادا ست.
اگر می خواهید آزاد شود یا صد هزار تومان پول ببرید یا یک سند خانه،که هیچ کدامش را نداشتم، خدا خدا می کردم که در همین حین آقای قیاسی که برونسی خانه اش را تعمیر می کرد آمد در خانه مان و تا قضیه را شنید سند گذاشت و شهید را بیرون آورد. خوب یادم هست که قیافه اش را وقتی که بعد از گذشت این مدت دیدم، به اندازه ای مسن شده بود که فقط خدا می دانست. دندان هایش در اثر
شکنجه شکسته بود. چیزی نگذشت که باز در یک تظاهرات که مردم حسابی جلو مامورها در آمده بودند، باز اوستا عبدالحسین را گرفتند.
دیگر به زندان رفتنش عادت کرده بودم همان شب طلبه ها آمدند واعلامیه ها را زیر پله ها با سیمان پوشاندند.
زن همسایه نوارها را قبول نکرد برای همین یک تعداد در بالشت و یک تعداد را در قالیچه قایم کردم. مقداری را هم گذاشتم توی قابلمه روی آلادین. ساواک توی خانه ریخت به امام زمان(ع) متوسل شدم وانگاری آقا چشم آن ها را کور کرد. بعد از رفتن آنها بازهم آقای غیاثی سند گذاشت و اوستا عبدالحسین را از زندان بیرون آورد. چند روز بعد امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد. همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه. سند را فرستاده بودن تهران. وقتی برگشتند چند برگه دیگرهم
دستشان بود تازه آنجا بود که فهمیدیم حکم اعدام اوستا عبدالحسین در آمده بود.
همسر شهید روزهای اول انقلاب را دوست دارد می گوید: «سپاه که کم کم شکل گرفت گویی اوستا عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم ندارد. بیست وچهار ساعت سپاه وبیست وچهار ساعت هم خانه. اوایل حقوق هم نمی گرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد جواب خرج و مخارج زندگی را نمی داد برای همین کار بنایی هم قبول می کرد و اکثر شب ها می رفت سر کار. اما بعد از شروع جنگ شهید مدام در جبهه بود و همراه با آیت الله خامنه ای و شهید چمران و شهید رستمی در کردستان خدمت می کردند. »
سایه شهید همیشه در زندگی ام هست
حرف همسر شهید به اینجا که می رسد به این فکر می کنم شهید عبدالحسین برونسی بعد از انقلاب چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و به خاطر رشادت هایی که از خود نشان می دهد مسئولیت های مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین آن فرماندهی تیپ 18 جوادالائمه (ع) است که قبل از عملیات خیبر عهده دار آن می شود. با همین عنوان در عملیات بدر در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.
روح پاکش در سال 64 در شهر مشهد تشییع می شود اما در سال 1389 بالاخره پیکرمفقود شده او بعد از سال ها پیدا می شود. برای همین از همسرش می پرسم:
« از شهید گفتید اما خیلی چیزها هست که درباره خودتان ناگفته باقی ماند در این سال ها با این فرزندان چه کردید چه اتفاقی افتاد؟ » عجیب است که نگاهش نمی لرزد و محکم می گوید: «بزرگ کردن این تعداد بچه کار سختی بود اما باید بگویم سایه شهید همیشه در زندگی من بوده است همگی شان درس خواندند کمک کردم که بتوانند راه پدرشان را ادامه دهند در تمام مشکلات به شهید تکیه کردم باورش شاید چندان آسان نباشد اگر خواستم بچه ها را عروس و داماد کنم به خوابم آمده است حتی اگر کمی صبر کردم بچه ها می دانستند که هنوز اجازه اش را از شهید نگرفته ام شهید هیچ وقت از ما دور نبوده است همیشه درکنار ما و همراه ماست. »
به همسر شهید می گویم: «روحیه شما در تعریف خاطرات زندگی با شهید برونسی واقعا ستودنی است اما از خاطرات و روزهای
پس از شهادت همسرتان هم بگویید. » در پاسخم لبخند معنی داری می زند و می گوید: «همه چیز خوب بود ما با خدا معامله
کردیم اگر گرفتاری هم هست به خدا می گوییم عبدالحسین به ما درس بلند نظری داد و یاد داد که بایستیم و زندگی کنیم همین برایمان کافی
است ما و بچه ها همین را از او برای خودمان به امانت داریم. » دیگر همسر شهید را سئوال پیچ نمی کنم چرا که می دانم این زن ها قهرمانانی بی
مثال هستند.
فرازهایی از وصیت نامه شهید من با چشم باز این راه را پیمودم و ثابت قدم ماندم. امیدوارم این قدم ها که در راه خدا برداشته ام ما را ازآتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سر مشق زندگی تان قرار بدهید باید از قرآن استمداد کنید ومتوسل به امام
زمان)عج( باشید. فرماندهی برای من لطف نیست،گفتنداین یک تکلیف شرعی است باید قبول بکنیدو من نیز بر اساس آیات قرآن قبول کردم. مسلما در این امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید...
سخنان مقام معظم رهبری
زمانی که این شهید عزیز وارد جنگ می شود، نه معلومات دانشگاهی دارد و نه عنوان و تیتر رسمی دارد، اما آنچنان در کار مدیریت جنگ پیشرفت می کند که به مقامات عالی میرسد و شخصیت برجست های می شود، شخصیت جامع الاطرافی که مثلا فرمانده
تیپ می شود و بعد هم به شهادت می رسد. ایشان اگر چنانچه به شهادت نمی رسید، مقامات خیلی بالاتر – از لحاظ رتبه های ظاهری – را هم طی می کرد.
منبع: ویژه نامه فرهنگی اجتماعی شاهد بانوان ضمیمه شاهدیاران / پیش شماره 3/ بهمن ماه 139
نظر شما