با بچه های مقداد در ایستگاه گرمدشت! ...
در تابستان سال 1396 مجموعه ی فرهنگی- ادبی نوپایی موسوم به «دفتر ادبیات مقاومت» با تلاش شبانه روزی مرتضی سرهنگی و هدایت الله بهبودی، سومین اثر از مجموعه ی کتاب های خود با موضوع خاطرات رزمندگان دفاع مقدس رامنتشر کرد. کتابی کم حجم و بسایر پربار، حاوی خاطرات رزمنده بسیجی اصغر آبخضر در نبرد «الی بیت المقدس» با نام «گردان عاشقان».
به جرات می توان مدعی شد یکی از زیباترین آثار ماندگار در حوزه ی خاطره نویسی جنگ، به ویژه در حیطه ی رخدادهای عملیات آزادسازی خرمشهر، طی 28 سال گذشته، همین کتاب ارزشمند است.
خواننده کتاب «گردان عاشقان» ماجراهایی را که از مقطع دورخیز برای آغاز عملیات تا فرجام خونین مرحله ی دوم این پیکار، بر رزمندگان بسیجی گردان مقداد بن اسود گذشت. از مجرای قلم روان و نثر به شدت تصویری آبخضر، به مشاهده می نشیند. جالب آن شخصیت محوری وقایع این کتاب، فرمانده ی جوانی است به نام «مرتضی» که نویسنده به دلیل چرخش قلم بی تکلف و ارادتی که با او داشته، شاید لازم ندانسته بود اطلاعات بیشتری درباره اش به خواننده ارائه دهد.
در بعد از ظهر ابری روزی چهارشنبه سی و یکم فروردین 1390 توفیق رفیق راهمان شد تا بچه مسجد جوادالائمه (ع) و فرمانده گردان عاشقان که اینک غبار گذر سالها از آن واقعه بر سرورویش نشسته، دیداری داشته باشیم تا ببینیم او از آن نبرد حیرت انگیز چه ناگفته هایی دارد.
حاصل بخش هایی از گفت و گوی چهار ساعته ما با آقای «مرتضی مسعودی» را به پیوست این وجیزه به حضور خوانندگان فهیم پلاک هشت تقدیم می کنیم.
- در یک معرفی مختصر، از خودت بگو و تاریخ تولد، محل تولد و ....
مرتضی مسعودی هستم. 52 ساله، ساکن تهرانف شغل آزاد و متولد دوم فرودین 1338 در شهرستان تفرش.
- پس دوم فروردین هستی و تاریخ تولدت با روز شروع عملیات فتح مبین یکی است، بله؟!
آره دیگه!
- چند برادر و خواهر هستید؟
دو برادر و چهار خواهر، که بنده فرزند دوم خانواده هستم، پدرم خبّاز بود و ماردم خانه دار.
- تا پیروزی انقلاب در تفرش ساکن بودید؟
نخیر. سال 1342 و از پنج سالگی من، با خانواده آمدیم تهران و در محله ی رباط کریم ساکن شدیم. تا کلاس پنجم در این محله بودیم. بعد از آن به محله ی 16 متری امیری در جنوب غربی تهران نقل مکان کردیم.
- فعالیت های فوق برنامه ی دوران نوجوانی ات چی بوده؟
بیشتر ورزش می کردم، ورزش پرورش اندام.
- اسم مدرسه هایی که می رفتی یادت هست؟
بله. کلاس پنجم و ششم نظام قدیم را در دبستان کمالی خواندم اول دبیرستان را هم به مدرسه ی اتابکی، در دو راه قپان می رفتم.
- در کدام درس ها زرنگ بودی و در کدامشان ریپ می زدی؟
در درس های مربوط به علوم تجربی قوی بودم، منتها.... درس ریاضی ام زیاد تعریفی نداشت.
- کجا دیپلم گرفتی؟
بعد از مدرسه ی اتابکی، یک مدت هم به دبیرستان دکتر هوشیار؛ در خیابان 21 متری جی می رفتم و در رشته ی طبیعی یا به قول محصلین امروزی تجربی- ادامه تحصیلی دادم. تا کلاس یازده آن جا درس خواندم و برای کلاس دوازده، رفتم دبیرستان خوارزمی؛ روبه روی دانشگاه تهران، هدفم این بود که از همان جا مستقیم بروم دانشگاه، چون آنهایی که دبیرستان خوارزمی درس می خواندند، شرایط خاصی داشتند و به نوعی دانشگاه رفتنشان هم تضمین شده بود.
خلاصه، در سال تحصیلی 56-55 دیپلم ام را از دبیرستان خوارزمی گرفتم. چون معدلم بالا بود، در آزمون دریافت بورسیه ی پزشکی به کشور هند هم، قبول شدم.
- پس بار و بندیل را بستی و رفتی به سفر هندوستان بله!؟
نخیر آقا! انقلاب شد و کاسه و کوزه ی کل محاسبات من و پدر و مادرم به هم ریخت.
- از دوستان هم کلاسی ات که بعدا با هم ارتباط داشتند، چه در دوران انقلاب و چه در دوران جنگ، چه کسانی را می توانی نام ببری؟
چهره شاخص آن بچه ها، فریدون نصیری قره چه داغی بود، که بعد از پیروزی انقلاب، به اتفاق هم رفتیم و سپاهی شدیم.
طی دوران انقلاب؛ منظورم از دی 56 تا بهمن 1357 است، چه فعالیتی داشتی؟
آن ایام به اقتضای شر و شوری دوران تازه جوانی، عادت داشتم از این کاردهای شکاری با خودم همراه می بردم! روز 13 آبان 1357 که بعدها به روز دانش آموز نام گذاری شد، جلوی دانشگاه، تظاهرات و زد وخورد شدیدی بین جوان ها و مامورین رژیم درگرفت. نیروهای ژاندارمری شاهنشاهی هم از بالای بالکن ساختمان ستاد ژاندارمری، در ابتدای خیابان کارگر فعلی بچه ها را با تیربار می زدند.
آن روز من برای این که کاری کرده باشم، با همان کارد شکاری لاستیک اتوبوس ها را پنچر می کردم، تا به نوعی راه بندان ایجاد شود و جلوی هجوم مامورین ژاندارمی به سمت مردم گرفته شود و بچه ها بتوانند فرار کنند.
قبل از این واقعه هم یک اتفاق جالبی برایم در همان سال افتاد که خیلی بامزه است. آن روزها امام خمینی یک اعلامیه ای داده بود که من با بعضی از دوستانم سر تاریخ اعلامیه با هم بحث داشتیم. من آن اعلامیه را گذاشتم جیبم تا به دوستم نشان بدهم که تاریخ صحیح اعلامیه این است. روز پنج شنبه 16 شهریور 57 بود، یعنی یک روز قبل از 17 شهریور، آن موقع ها من یک موتور 125 یاماها جگری رنگ داشتم. خلاصه آن روز به اتفاق چند نفر از دوستان، برای تفریح سوار بر موتورها، رفتیم سمت جاده چالوس. صبح جمعه، موقع برگشتن از چالوس، داخل میدان اصلی شهر کرج، که یک کیوسک پلیس در آن جا بود، جلوی موتوری ها را می گرفتند. ما را هم گرفتند. یک سرباز آمد همه را بازرسی بدنی کرد. از قضا، آن اعلامیه ی امام را هم از جیبم درآورد. گفت: این چیه؟ گفتم: امتحان فیزیک داشتم، این هم ورقه ی امتحانم است. حالا نگو که نه من حواسم هست و نه آن سرباز، که اصلا امروز جمعه است. و روز جمعه، جایی امتحان نمی گیرند!خلاصه، آن سرباز بدون این که متحوای نامه را بخواند آن را گذاشت توی جیبم. اما چون گواهینامه نداشتم. من را بردند داخل کیوسک، پیش فردی که یک پلاک برنجی روی سینه اش آویزان بود و روی آن نوشته شده بود: افسر نگهبان. آن افس دوباره جیبم را گشت. آن ورقه را درآورد. و باز کرد و تا کاغذ را خواند، مثل آسمان غرنبه، توپید: خرابکار بی وطن! و در جا محکم گذاشت توی گوشم. طوری که سه مهتابی آن طرف تر روش شد. یعنی این قدر محکم زده بود. همان جا من را از بقیه جدا کردند و بردند به کلانتری و آن جا، انداختند داخل یک سلول.
- پس کارت به محبس کشید؟
یک جورهایی؛ فردایش من را بردند دادسرا. بعد هم انتقالم دادند به زندان قزل الحصار کرج. لدی الورود، مرا بردند زیر هشت؛ تا نوبتم بشود برای بازجویی و بعد هم با کابل مرا بزنند.
- و لابد حسابی حالت را جا آورند.
نه .... شانس آوردم!
چطوری؟
وقتی نوبتم برای بازجویی رسید، بازجو از من پرسید: برای چی تو را به این جا آورند؟ گفتم: با رفقا رفته بودیم موتورسواری توی جاده چالوس، گواهینامه ی موتور نداشتم من را بازداشت کردند و فرستادند خدمت شما. گفت: عجیب است؛ آخر آنهایی که گواهینامه ندارند را که این جا نمی آورند!؟
- بعد چه کار کرد؟
هیچی. نتیجه اش این شد که طرف به شک افتادکه شاید من خرابکار نباشم، در نتیجه، من را کتک نزدند. بعد هم من را بردند جای دیگر. آن جا پاسبانی را گیر آوردم به او گفتم: می دانی چیه؟ این آدرس منزل ما است. برو به خانواده ام بگو که من را اشتباهی آوردند این جا. بیایند یک کاری بکنند. آن بنده خدا هم دلش به حالم سوخت و رفت به پدرم اطلاع داد.
خانواده توانست برایت کاری بکند؟
بله؛ روز بعد، دیدم پدرم به همراه یکی از همسایه ها که در سازمان امنیت کار می کرد، آمد و با پرداخت سه هزار تومان، من را آزاد کرد و بعد از هشت روز مهمانی در قزلحصار، برگشتم منزل.
- درگیری های روز 22 بهمن 57 کجا بودی؟
آن روز من به اتقاق چند نفر از دوستانم رفتیم سمت دانشکده ی افسری ارتش؛ در خیابان سپه سابق و امام خمینی فعلی. آن جا رفتیم داخل زیرزمین دانشکده، که اسلحه خانه بود. من سریع دو قبضه اسلحه ی ژ- 3 برداشتم. می خواستم از پله های زیرزمین بیایم بالا، که یک نفر آمد جلو و با قلدری یکی از آن دو ژ-3 را از من گرفت.
- این اسلحه ای که برداشتی، فشنگ و خشاب هم داشت؟
الان عرض می کنم. آمدم داخل خیابان که بیایم سمت پادگان جی، که دیدم همان جا یک نفر ایستاده و دارد فشنگ تقسیم می کند. چند تا فشنگ و خشاب تحویل گرفتم و راه افتادم. نرسیده به چهارراه ولی عصر، دیدم، یک کلت روی زمین افتاده. کلت را هم برداشتم. یک نفر خواست آن را از من قاپ بزند که نگذاشتم و با آن اسلحه ی ژ-3 و کلت سر راهی! راه افتادم سمت محل. یک چفیه از جیس چفیه های فلسطینی هم داشتم، آن را بستم و به سر و صورتم و شدم یک پا چریک!
- حالا چرا چفیه ی فلسطینی؟
خب، آن موقع این چیزها عرف بود پیش جوان های انقلابی، چریک های فلسطینی حکم غول را داشتند و آقای یاسر عرفات هم برای خودش اسطوره ای بود. مثلاً یادم هست اوایل انقلاب یک مغازه ی لولافروشی، توی همین محله ی جی باز کردیم که اسمش را گذاشتیم لولا فروشی یاسر عرفات!
- مربی های خودت در آن دوره ی آموزشی چه کسانی بودند؟
بیشتر مربی ها از میان افراد انقلابی بودند که در کمپ های چریکی مقاومت فلسطین، در سوریه و لبنان آموزش نظامی دیده بودند. افرادی مثل: شهید محسن گلاب بخش، معروف به محسن چریک، علی طوسی، محمود فارسی، رضا مسجدی و ... این ها مربی های من بودند.
هر دوره ی آموزشی سپاه در ان روزها شامل چند نفر نیرو بود؟
حدودا 400 یا 500 نفر بودند که در قالب 5 یا 6 کلاس 50 نفره، برای هر دوره آموزش می دیدند.
گویا تعدادی از زبده های سپاه مثل احمد متوسلیان هم در همان پادگان آموزش دیدند. از این موضوع چیزی به خاطر داری؟
در آن زمان پادگان امام علی (ع) تنها مرکز آموزش سپاه کشور بود. قاعدتا وقتی تنها مرکز آموزش، این مکان باشد، پس همه باید در این جا آموزش ببینند. احمد متوسلیان هم از این قاعده مستثنی نبوده.
راستی، مدت دوره ها چند روزه بود؟
آن اوایل کلیه ی دوره ها 15 روزه بود.
بعد که برای مربی گری انتخاب شدیف در چه ماده ای آموزش می دادی؟
شده بودم مربی تاکتیک!
کمی از آن دوره های آموزشی بگویی، بد نیست.
ببینید آن موقع انقلاب تازه پیروز شده بود. سپاه به عنوان یک بازوی نظامی انقلاب، کم کم داشت شکل می گرفت و نیروهای جدیدی جذب آن می شدند. حجم مراجعات جوان ها برای سپاهی گری زیاد، و مراکز آموزشی سپاه کم بود. به همین دلیل ما در طول 24 ساعت، بیشتر از دو ساعت نمی توانستیم بخوابیم. چون طی روز، حداقل 5 کلاس آموزشی داشتیم و شب ها هم اکثرا خشم شبانه و پیاده روی جزو برنامه ها بود.
در همین رابطه خوب است قضیه ای را برایتان تعریف کنم.
آن زمان حجم کار آن قدر بالا بود که ما مربی ها حتی فرصت نمی کردیم به خانواده هایمان هم سربزنیم. طوری بود که آنها می آمدند دم در پادگان امام علی (ع) ساعت ها می نشستند تا چند لحظه ما را ببینند. یعنی اقتضای آن دوران این بود که ما 24 ساعته در اختیار سپاه باشیم. حالا فکرش را بکن که آن ایام، خودم یک تازه داماد بودم.
در مورد ازدواج خودت چیزی نگفته بودی؟
می پرسیدی، جواب می دادم.
خب حالا بگو.
اوایل بهار 1358 رفتم خواستگاری. عیالات آینده ی بنده، آن ایام محصل دبیرستان بودم و دختر همسایه ی بغل دستیمان. پدرش به من گفت: چون تو کار نداری، به تو دختر نمی دهم. وقتی رفتم عضو سپاه شدم، آمدم، دوباره به خواستگاری رفتم و گفتم: حالا که شغل دارم. مرا به غلامی قبول کنید. پدرش گفت: خب، حالا برو با پدرت بیا! این شدکه با خانواده رفتیم خواستگاری و بحمدالله این وصلت سر گرفت. مراسم عروسی هم در منزل پدر خانم ماو با تشریفات نه چندان زیاد برگزار شد.
ماشین عروس هم جزو آن تشریفات بود یا به سبک زوج های پنجاه و هفتی، مراسم را خیلی ایدئولوژیک و مکتبی! برگزار کردید؟
نه آقا جان، ماشین رفیقمان حسن کشمیری را که یک پیکان زردرنگ بود، گل زدیم و این جری، ماشین عروس هم درست کردیم. این حاج علی سلطان محمدی هم که از همان روزها، عشق عکاسی داشت، از مراسم ازدواج ما عکس گرفت.
و نتیجه ی این وصلت؟
یک پسر است و دو دختر. آقا حامد، زینب خانم و ریحانه خانم و یک زندگی سراسر شر و شور، با چاشنی عشق و ارادت.
بعد از عروسی در منزل پردی سکونت داشتی؟
خیر، یک اتاق کوچک در خیابان کمیل اجاره کردم.
تا چه تاریخی در پادگان امام علی (ع) بیرون آمدی؟
تا چند ماه قبل ازشروع جنگ تحمیلی.
با اختیار خودت از پادگان امام علی (ع) بیرون آمدی؟
نخیر .... اخراج شدم!
عجب! چطوری؟
آن موقع یک سری از دوستان خود ما، برایمان حرف درآوردند که این مربی ها، بس که در پادگان آموزشی مانده اند، یک بعدی شده اند و فقط نظامی فکر می کنند. به عبارتی، بعد عقیدتیشان ضعیف شده، لذا باید یک مقدار روی این ها کار بشود؛ کار عقیدتی.
حتی می گفتند: این ها جنبشی هستند. حالا ما اصلا نمی دانستیم یعنی چی! بعدا گوشی دستمان آمد که این دوستان سوپرایدئولوگ، منظورشان جنمی است از قماش اعضای شاخه ی سیاسی سازمان مجاهدین خلق، که اسمشان «جنبش ملی مجاهدین» بود. شوخی، شوخی انگ منافق به ما زده بودند. همان طور که بعدها به حاج احمد متوسلیان هم چنین انگی را زده بودند! حالا بماند که همین آقایان، بعدها سر از چه ناکجا آبادی درآورند!
بعد از اخراجتان از پادگان، شما را کجا فرستادند؟
فرستادند به ستاد مرکزی سپاه؛ یعنی ما را به اصطلاح، در اختیار پرسنلی ستاد قرار دادند. آن جا هم یک کمی از ما سوال و جواب کردند و دیدند نخیر، این وصله ها به این ها نمی چسبد. این شدکه من را به عنوان مسوول آموزش گردان های رزمی کل سپاه تعیین کردند!
شنیده بودیم در آن برهه مسوولیت آموزش نظامی فرماندهان سپاه را هم این تشکیلات آموزشی به عهده داشته، درست است؟
بله، چه این که اوایل تیر ماه 1359 ما یک دوره ی فشرده ی آموزش تکمیلی برای فرماندهان نواحی سپاه کشور داشتیم که خودم به آنها در زمینه ی تاکتیک آموزش دادم.
حقیقت داشت که یکی از شاگردان آن دوره ه ا، حاج احمد متوسلیان بود؟
بله، گرچه در واقع حاج احمد استاد همه ی ما بود و ... اگر خدا بخواهد هنوز هم هست.
محل تشکیلات آموزشی کل سپاه کجا بود؟
دفتر آقای عبدالوهاب، که آن زمان مسوول آموزش کل سپاه بود. در ستاد مرکزی سپاه، خیابان پاسداران آن جا بود که اول بار، با شهید بزرگوار علی صیاد شیرازی آشنا شدم.
شهید صیاد آن جا چه کار می کرد؟
برهه ای بود که صیاد از ارتش آمده بود سپاه. یعنی بعد از عزل او از فرماندهی قرارگاه عملیاتی غرب ارتش توسط بنی صدر در شب سی شهریور 1359. با آن که هنوز افسر ارتش بود، اما لباس شخصی می پوشید و چون دیگر در ارتش مسوولیتی نداشت، به سپاه می آمد.
ایشان شد مسوول پشتیبانی گردان های رزمی سپاه و من هم شدم مسوول آموزش این گردان ها. از همین جا می رفتیم و به مناطق مرزی هم سر می زدیم. یادهم هست؛ در اواخر تابستان 1359، به اتفاق چند نفر از دوستان، به ما ماموریت داده شد تا برویم و از غرب تا جنوب نقاط مرزی را بازدید کنیم.
- چه کسی این ماموریت را به شما داد؟
فرمانده کل سپاه؛ که آن زمان آقای مرتضوی رضایی بود.
اسامی افراد همراه یادتان هست؟
رضا مسجدی، علی طوسی، رضا شیخ عطار، حسن سرتووه ی شیرازی و چند نفر دیگر، با هم رفتیم سمت غرب و از قصر شیرین با یک سیمرغ وانت راه افتادیم و از طریق جاده ی مرزی به سمت جنوب حرکت می کردیم.
عجیب بود، در مناطق نفتی غرب کشور، حالا مشخصا نفت شهر و سومار، هر جا که می رسیدیم، قبل از ما، عوامل بومی رژیم صدام، لوله های نفت آن جا را منفجر می کردند.
وضع پاسگاه های مرزی هم که واقعا اسفبار بود. یعنی حتی یک قبضه آر.پی. جی در طول این مسیر پیدا نمی شد. بعد از دوازده روز تا مهران را سرکشی کردیم. بعد دیدیم تهران و به مقامات بالا گزارش دادیم که حمله ی عراق قطعی است و وضعیت دفاعی نیروهای ما هم به شدت متزلزل است.
بعد از آن چه کردی؟
چند ماه بعد از شروع جنگ، در اواخر پاییز 1359 همراه اعضای همان اکیپ قبلی، رفتیم جبهه آنکوش در منطقه ی شوش. نزدیک رود کرخه هیچ نیروی نظامی حضور نداشت. از مردم پرسیدند: عراقی ها کجا هستند؟ گفتند: آن طرف رودخانه با چوب بلم درست کردیم تا عرض رودخانه ی کرخه را طی کنیم و برسیم به عراقی ها. بار اول بلم سرنگون شد. دوباره آن را درست کردیم. خلاصه با ره مشقتی بود، خودمان را به ساحل غربی رودخانه ی کرخه رساندیم و لابه لای درخت های آن جا مستقر شدیم. بعد از یک هفته، برگشتیم عقب و گزارش ماموریتمان را به واحد عملیات کل سپاه دادیم که عراقی ها در کجاها مستقر شده اند.
بعد هم به اتفاق سید حسن خمینی، نوه حضرت امام، رفتیم جبهه ی آبادان، چند روزی هم آن جا بودیم.
اسفند سال 1360 یک مجموعه ای از پاسداران تهران به فرماندهی محسن وزوایی حرکت می کنند به سمت جنوب. خودت هم با این گروه اعزامی به جنوب رفتی؟
خیر. من خودم جداگانه آمده بودم دو کوهه و چون حاج احمد متوسلیان از قبل من را می شناخت، تصمیم گرفت به من مسوولیت بدهد.
پیشنهاد دهنده ی حضورت در گردان حبیب بن مظاهر، حاج احمد بود یا مشخصا تمایل داشتی کنار محسن وزوایی باشی؟
خود حاج احمد این پیشنهاد را داد. آخر من را از زمان حضورش در دوره های آموزش پادگان امام علی (ع) می شناخت و می دانست که کار آموزشی کرده ام و از طرفی هم گردان حبیب به لحاظ ماموریت خاص اش، نیاز به آموزش ویژه داشت، بر این اساس من را به گردان حبیب معرفی کرد و گفت: برادر جان، تو و برادر محسن، باید از بین این هزار و خرده ای پاسدار، یک گردان قبراق در بیاورید.
این تعداد نیروهای کادر گردان جبیب از کجا اعزام شده بودند؟
طرحی بود به اسم طرح دو پنجم. یعنی دو پنجم از نیروهای پشت جبهه ی مناطق سپاه کشور، باید به جبهه اعزام می شدند. نیروهای گردان حبیب هم مشمول همین طرح بودند. البته بچه هایی بودند که با کلی التماس و درخواست، توانسته بودند برگه ی اعزام بگیرند.
این ها عمدتا نیروهای کادر اداری سپاه منطقه 10 تهران بودند.
با محسن وزوایی چه جوری چفت شدی؟
خب گردان که تشکیل شد، من به عنوان معاون گردان معرفی شدم و با توجه وضعیت جسمانی محسن که ناشی از مجروحیت شدید او در عملیات بازی دراز بود، بیشتر کارهای آموزشی را من انجام می دادم و با محسن هم خیلی هماهنگ بودم و خیلی زود بین ما دوستی عمیقی شکل گرفت.
گردان حبیب و دو گردان دیگر تیپ 27 در شب اول عملیات فتح، کار بزرگی کردند و رفتند سروقت توپخانه ی سپاه 4 دشمن و آن را با همه ی توپ هایش به تصرف خودشان درآوردند. به عنوان یک سوال اصلا در عرف نظامی جنگ های دنیا چنین کاری که این بچه ها انجام دادند و توپخانه را گرفتند و در مرحله ی چهارم عملیات هم تا آن جایی پیش رفتند که چیزی نمانده بود که صدام را هم در مقر فرماندهی سپاه 4 دشمن اسیر بگیرند؛ آیا معمول بوده یا خیر. خودت فکرش را می کردی که این اتفاق بیافتد؟ اصلا الان که در بهار سال، 1390 هستیم. وقتی به آن اتفاقات فکر می کنی، چه برداشتی داری؟
ببینید! اصلا در هیچ کدام از جنگ های دنیا چنین چیزی اتفاق نیفتاده. ما یک کار چریکی و نامنظم داریم و یک کار غیرچریکی؛ یا همان عملیات کلاسیک. در کار چریکی، یک تعداد کمی نیروی ویژه یا اصطلاحا چریک، که بسیاری از فنون نظامی را به حد اعلاء آموزش دیده اند می روند و یک ضربه ای به دشمن می زنند و تعدادشان هم بسیار محدود است.
اما به این کاری که با این حجم نیرویی توسط گردان حبیب در عملیات فتح انجام شد، اصلا نمی شود عنوان یک عملیات چریکی را اطلاق کرد. برای مرحله ی اول عملیات فتح، ما سه گردان ادغامی بودیم، یعنی سه مجموعه که هر مجموعه شامل گردانی ادغام شده از ارتش با گردانی از سپاه بود. هر کدام از این ادغامی ها هم حدود 600 نفر نیرو داشت. بردن این تعداد نیرو به پشت مواضع دشمن و تسخیر موضع توپخانه و در مرحله ی بعد هم گرفتن قرارگاه سپاه چهارم دشمن، اصلا با موازین جنگ کلاسیک، هم خوانی ندارد. نمونه ی آن را هم ما در هیچ کدام از جنگ های دنیا شاهد نبودیم.
البته کاری که بچه های این گردان انجام دادند، فقط با مشیت و توکل الهی تحقق پیدا کرد و بنده و امثال من، هیچ نقشی در آن نداشتیم.
این را الان که سال 90 هست، می گویی یا این که سال 61 هم چنین نظری داشتی؟
نه من، بلکه همه ی فرماندهان جنگ می دانستند که امکانات ما در مقابله با تجهیزات دشمن، هیچ نبود. اگر طرحی ریخته می شد و اگر عملیاتی را طراحی می کردند، فقط با اتکای به خدا و توجهات ائمه معصومین (ع) بوده است.
اتفاقاتی هم که در حین عملیات رخ می داد، ایمان ما را نسبت به حقانیت این باورمان بیشتر می کرد. مثلا همان شب اول عملیات فتح که گردان ما گم شد، این خیلی عجیب است که یک گردان با آن همه نیرو در دل مواضع دشمن، راه خودش را گم شد، این خیلی عجیب است که یک گردان با آن همه نیرو در دل مواضع دشمن، راه خودش را گم کند و بعد به آن شکل، طوری هدایت بشود که سر از مقر توپخانه ی آنها دربیاورد. این جز لطف خدا چیز دیگری نمی تواند باشد.
اگر خاطره ای از عملیات فتح مبین داری که گفتن اش برای خودت دلنشین است، شنونده ایم.
حوادثی که در چهار مرحله از عملیات فتح مبین بر ما گذشت، هر لحظه اش خاطراتی به یاد ماندنی است که بازگویی آنها ساعت ها زمان می برد. اما من بالشخصه، بیشتر با لحظه هایی مانوسم که قبل از آن عملیات شاهدش بودم. مثلا حال و هوای نیروها در روزها و شب های پایانی سال 1360 در میان تپه ماهورهای محور بلتا. همان موقعی که گردان ما در کمپ بلتا چادر زده بود. خب اطراف چادرهای گردان، تپه های نسبتاً مرتفعی وجود داشت. یادم هست شب ها می آمدم روی این تپه ها می نشستم، چشم می دوختم به چادرهایی که داخل آنها نور فانوس سوسو می زد.
از همان بالا، آن ها را تماشا می کردم و خدایی، خیلی لذت می بردم. بچه ها فهمیده بودند عملیاتی که در پیش دارند، عملیات سختی است و امکان بازگشت از آن خیلی ضعیف است. نجواها و مناجات های شبانه ی آن ها در زیر آسمان کبود دامنه های بلتا در آن شب ها، واقعا شنیدنی و دیدنی بود. مشاهده ی مناجات انسانهایی که از همه چیز بریده بودند و برای شهادت آماده می شدند.
آقا مرتضی، این ایام، روزهای نزدیک به سالگرد فتح خرمشهر است. یعنی 29 سال پیش در چنین روزهایی خرمشهر آزاد شد. خودت هم در آن عملیات فرمانده ی گردان بودی. به عبارتی این بار، بیشتر به مشکلات دست و پنجه نرم می کردی، بحث کمبود نیرو، کمبود امکانات لجستیکی و دیگر مشکلات مبتلا به نیروهای تیپ 27، چطور با این معضلات کنار آمدی؟
قبل از عملیات الی بیت المقدس شهید حاج داوود کریمی، فرمانده وقت سپاه منطقه 10 تهران، در پادگان امام حسین (ع) دو گردان نیروی بسیجی به من داد و گفت: این ها را ببر دوکوهه، تحویل حاج احمد متوسلیان بده. وقتی به دو کوهه رسیدیم، این نفرات در قالب دوگردان سازماندهی شدند که احمد مسوولیت فرماندهی گردان مقدادبن اسود را به من سپرد و فرماندهی گردان میثم تمار را هم به عباس شعف واگذار کرد.
در این ماموریت، از مربیان پادگان آموزشی امام علی (ع) کسی همراه شما بود؟
بله. دوستانی مثل: عزیز نزل آبادی، رضا مسجدی، علی مهدی پور و حسن سر تووه ی شیرازی. علاوه بر این ها که جزء کادر گردان به حساب می آمدند، عباس محمدورامینی، مجید رمضان و محسن حسن هم به جمع ما ملحق شدند. یعنی همان سه نفر فرمانده گروه های گردان حبیب در عملیات فتح. دلیل آمدنشان به گردان مقداد هم این بود که این ها دوره ی آموزشیشان در پادگان امام علی (ع) را زیر نظر خودم سپری کرده بودند، سابقه ی کار مشترک در فتح مبین هم که داشتم، این شد که آمدند گردان ما.
ورامینی شد جانشین گردان مقداد. محسن حسن و مجید رمضان و عزیز نزل آبادی هم، هر کدام فرماندهی یکی از گروهان ها را بر عهده گرفتند. با حضور این بچه ها، گردان مقداد، از نظر کادر فرماندهی، گردان قوی و باانگیزه ای شد.
از بچه های مسجد محله مان، یعنی جوادالائمه (ع) هم، تعدادی بسیجی به تیپ 27 اعزام شده بودند که هر کدامشان کمک حال من در گردان بودند. مثلا اصغر ابخضر و شهید مسعود رضوان، بی سیم چی های فرماندهی گردان بودند. شهید اکبر قدیانی، ایرج آقاسی، شهید ابراهیم شعبانیف شهید فرهاد نصیری، شهید عبدالمجید رحیمی و چند تای دیگر که در گروهان ها و ارکان گردان حضور داشتند.
خب آقا مرتضی! در مرحله ی اول عملیات، گردان شما روی جاده اهواز- خرمشهر، در نوک پیکان مقابله با پاتک های سنگین زرهی و کماندویی دشمن بودو الحق هم بچه های مقداد، آن جا عاشورایی جنگیدند و با وجودی که فشارهای سنگینی بر آنها وارد می شد مردانه ایستادگی کردند. آیا نمونه ی این جنگ نابرابر را تا قبل از آن تجربه کرده بودی؟
راستش این نمونه از جنگ را اصلا ندیده بودم. جنگی که یک طرفش نیرویی بود تا بن دندان مسلح، با تانک ها و زره پوش های پیشرفته اش، با آتش توپخانه و بمباران های شدید هوایی اش و مواضع نفوذناپذیری که ایجاد کرده بود، این ها را تا قبل از آن اصلا ندیده بودم.
در مرحلهی اول عملیات الی بیت المقدس، موقعی که وارد عمل شدیم از منطقه ی محول شده به گردان خودمان شناسایی خوبی نداشتیم. در امر ترابری نیروها هم مشکل داشتیم، حمل و نقل نفرات به صورتی انجام می شد که نتیجه ی آن، ایجاد خستگی شدید در نیروها بود. برای جابه جایی نیرو، از کامیون کمپرسی استفاده می شد! با کمپرسی، که مخصوص حمل ماسه و اجر است، نیرو حمل می کردند. طی آن نقل و انتقال از اردوگاه به نقطه ی رهایی، نیروهای گردان ما داخل کمپرسی ها، گاه تا دو ساعت مجبور بودند در وضعیت ایستاده از جاده های پر دست انداز عبور کنند. به همین خاطر، بچه ها دچار احساس خستگی شدیدی شدند و در نتیجه نمی توانستند به خوبی وارد عمل بشوند.
داشتی از رسیدنتان به جاده ی اهواز- خرمشهر می گفتی!
نیروهای گردان را از غرب کارون حرکت دادیم. بچه های گردان میثم و مقداد، سوار ماشین های باری و کمپرسی شدند. ستون عظیمی تشکیل شد و به این شکل به طرف منطقه حرکت کردیم. حرکت ما مقارن طلوع آفتاب صبح روز جمعه بود. در طول حرکت، دو بار راه را گم کردیم. خواست خدا بود که یکی از بچه های اطلاعاتی محور عملیاتی سلمان، سوار بر موتور آمد، جلوی ستون را گرفت و مسیر ستون ما را تغییر داد و به این ترتیب حدود ساعت 6 صبح که به جاده ی آسفالت اهواز- خرمشهر رسیدیم و نیروها از کامیون ها پیاده شدند.
بعد از پیاده کردن نیروها، تا رسیدن به حد عمل گردان مقداد بر شما چه گذشت؟
در ستون ما، دو گردان میثم و مقداد، پشت سر هم حرکت می کردند. قرار بود گردان میثم، سه کیلومتر مسافت قبل از ایستگاه گرمدشت را پاکسازی و پدافند کند و گردان مقداد هم سه کیلومتر بعدی را، رو به پائین و جنوب ایستگاه گرمدشت، پاکسازی و پدافند کند. ساعت 6 صبح نیروها کنار جاده ی آسفالت از ماشین ها پیاده شدند، دو گردان پشت سر هم حرکت می کردند. نیروی شناسایی یا به اندازه ی کافی نداشتیم و یا اصلا موجود نبود. به همین دلیل، براساس شناسایی ذهنی و آشنایی تئوریکی که از قبل و روی نقشه به ما گفته بودند، عمل می کردیم.
شناسایی ذهنی؛ به چه معنا؟!
قبلا در جلسات توجیهی، حاج احمد و محسن وزوایی به ما گفته بودند که تعداد تانک های دشمن در منطقه ی محول شده به گردان شما، حدود 40 تا 50 دستگاه است. دشمن آنجا حدود 10 الی 20 دستگاه نفربر هم دارد که شما بعد از وارد عمل شدن در آنجا، این ها را از بین خواهید برد.
موقعی که ما وارد عمل شدیم و به داخل منطقه رفتیم، در حوالی ایستگاه گرمدشت، حدود 200 دستگاه تانک لشکر 3 زرهی دشمن فقط در روبه روی گردان ما و گردان میثم ردیف شده بودند.
فکر نمی کنی این تعداد تانک، تازه به منطقه رسیده بودند؟ یا این که نه! از قبل همین تعداد 200 تایی در آنجا مستقر بودند؟ قضیه چطوری بود؟
قبلا از منطقه عکس بردای هوایی دیگر وارد آن منطقه کرده است.
از آن جا که عملیات بیت المقدس در شب شروع شده بود، آرایش این تانک های دشمن در منطقه به هم خورد بود. سازمان نیروهای دشمن به هم ریخته بود و به همین خاطر، آنها توی منطقه پخش و پلا و پراکنده شده بودند. منتها وقتی ما با دشمن در منطقه برخورد کردیم، یک سری از تانک های آنها که جلوتر بودند، منهدم شدند. بعد از آن که سنگرهای دشمن گرفته شد و رو به جنوب، به سمت خرمشهر حرکت کردیم، تانک های عراقی سازمان پیدا کردند و آرایش گرفتند. عراقی ها وقت کافی برای سازماندهی تانکها و اجرای بانک داشتند و خودشان را آماده کردند.
در شب قبل از عملیات، خودت از وجود این 200 دستگاه تانک در منطقه ی واگذار شده به گردان مقداد مطلع شده بودی یا نه؟
شب قبل از عملیات، صرفا به من گفته بودند، که دشمن حدود 200 دستگاه تانک وارد منطقه کرده؛ منتها این که کدام منطقه بوده را به من نگفتند.
چه شد که گردان مقداد آن روز عملا تبدیل شد به نوک چپ نیروهای ایران در عمیات؟
یک سری اشکالاتی در پیشروی یگان های تابعه ی قرارگاه عملیاتی نصر رخ داد. مشخصا تیپ های محاور تیپ 27 محمد رسول الله (ص) عمل نکرده بودند، کلا از دو طرف به دشمن پهلو داد. چون ما نوک پیکان حمله ی تیپ از سمت چپ آن بودیم و کنار جاده ی اهواز- خرمشهر پدافند کرده بودیم و از سمت چپ، نوک می شدیم و به دشمن پهلو داده بودیم، به همین دلیل تانک ه ا و نفربرهای لشکر 3 زرهی عراق آمدند روی خاکریزها و ما را دور زده بودند. در سمت چپ تیپ ما، قرارگاه فرعی نصر-3، یعنی تیپ 3 لشکر 21 و تیپ 46 فجر سپاه باید عمل می کرد. نیروهای نصر- 3 حدود 4 تا 6 کیلومتر مانده به جاده ی اهواز- خرمشهر رسیده بودند ولی نتوانستند به آن نقطه ی پدافندی خودشان در سمت چپ تیپ ما؛ یعنی همان جادهی آسفالت اهواز- خرمشهر برسند.
به همین خاطر تیپ ما از سمت چپ به دشمن پهلو داد و گردان ما هم از سمت چپ، نوک حمله ی تیپ 27 محسوب می شد. به دلیل عدم احداث سنگر در ساعات اول حمله، تانک های دشمن توانستند ان جا بچه های ما را دور بزنند. این که نتوانستیم سنگر احداث کنیم هم ناشی از دو مسئله بود؛ اولی در کار نبودن ماشین آلات سنگین مهندسی برای ساختن سنگر و خاکریز در سمت چپ ما؛ و دومی، خستگی شدید نیروها.
به علت جابه جایی بچه ها با کامیون های کمپرسی در آن مسیر پر از دست انداز، بچه ها از لحظه ی شروع حرکت گردان از غرب کارون تا رسیدن به جاده ی آسفالت اهواز- خرمشهر، متحمل خستگی و کوفتگی زیادی شده بودند. بعد هم که وارد درگیری شدیم، بچه های گردان، انرژی زیادی را صرف درگیری با دشمن کردند. در نتیجه، به کلی خسته و از پاافتاده بودند و دیگر نای سنگر کندن برایشان نمانده بود. خب، تانک های دشمن با استفاده از همین ضعف و از پاافتادگی بچه ها و نداشتن سنگر در سمت چپ گردان، آمدند و ما را دور زدند و در نتیجه، تعداد زیادی مجروح و شهید دادیم.
ماشین آلات مهندسی جهاد به آن جا نیامده بودند؟
نه، چون قبلا در منطقه آب گرفتگی وجود داشت. هر ماشینی که از ساحل کارون به سمت جاده ی اهواز- خرمشهر جلو می آمد، در زمین باتلاقی منطقه گیر می کرد. حتی ماشین تدارکاتی گردان ما که داشت پشت سر بچه ه ا به جلو می آمد، توی آن گل و لای گیر کرد. به همین دلیل، آن روز تدارکات هم به سختی به دست ما می رسید.
بعد از حدود چهار، پنج ساعت از درگیری ما بود که تازه حوالی ظهر روز جمعه، نفربرها و تانک ها به آنجا رسیدند. از آن طرف هم هلی کوپترهای هوانیروز وارد عمل شدند.
از آن جا که نفرات خودی، هلی کوپترهای هوانیروز را نمی شناختند و از طریق بی سیم هم به ما اطلاع نداده بودند که قرار است از طرف هوانیروز برای کوبیدن دشمن در منطقه هلی کوپتر بیاید، بچه های گردان به طرف هلی کوپتر تیراندازی کردند و آن هلی کوپتر خودی هم رفت ودیگر برنگشت. هر چقدر هم درخواست اعزام هلی کوپتر و تانک کردیم، برای ما تانک و هلی کوپتر نرسید.
قضیه ی آمدن محسن وزوایی فرمانده محور عملیاتی محرم به گرمدشت و محدوده ی گردان شما چه بود؟
آن روز پای بی سیم این قدر درخواست نیرو کردم و کمک خواستم که فرماندهی محور ناچار شد خودش وارد عمل شود و به آن جا بیاید. از آن جا که آتش توپ و سلاح های دیگر دشمن روی منطقه شدید اجرا می شد و هلی کوپترهای عراقی هم آن جا را زیر آتش گرفته بودند، در نتیجه یک سری از بچه های ما زیر آتش دشمن پرپر شدند.
وزوایی هم در همان حد عمل گردان مقداد شهید شد؟!
بله، محسن وزوایی و چند نفر دیگر از بچه ها، همان جا شهید شدند. یعنی معاون دوم او، حسین تقوی منش و بی سیم چی آنها در گردان ما هم، مسوولین گروهان ها و معاونین آنها در وهله ی اول زخمی و شهید شدند.
همه ی مسوولین گروهان شهید یا زخمی شدند؟
فرماندهان هر سه گروهان، زخمی شدند. معاون گردان، یعنی عباس ورامینی هم با آن که بر اثر اصابت ترکش آر.پی.جی زمانی عراقی ها به صورتش مجروح شده بود، با همان وضع توی منطقه ماند. فقط معاون دوم گردانف یعنی محمد دانش راد سالم مانده بود، که آخر توی منطقه ماند.
دست آخر، حوالی ظهر روز جمعه بود که تانک ها و نفربرهای ارتش و سپاه توانستند خودشان را به مواضع ما در ایستگاه گرمدشت برسانند. چون بلدوزر به اندازه ی کافی نبود که در آن جا سنگر حفر کند و خاکریز احداث کند، عراقی ها نفرات بی پناه ما را به شدت می زدند و تانک های ارتش هم قادر نبوند به خوبی وارد عمل بشوند. از آن جا که زمین منطقه به صورت پاتلاقی بود، معدود تانک ها سپاه را که آن جا بودند، با این روش می بردیم جلو و مستقر می کردیم.
طی درگیری تانک های سپاه با دشمن، تانک های مجهز عراقی یکی دو تا از تانک ها و نفربرهای ما را در آن جا زدند. از آن جا که نیروهای گردان روحیه ی عملیاتی شان را تا حدودی از دست داده بودند و فرماندهان گروهان ها و معاونین آنها را هم از دست داده بودیم و جمع آوری این نیروها مشکل بود و نیروها دیگر فاقد آن روحیه ی عملیاتی بودند، به همین خاطر از طرف حاج احمد متوسلیان دستور آمد که گردان مقداد و گردان میثم، عقب بکشند.
میثم در راست ما عمل می کرد. ما در سمت چپ گردان میثم بودیم، که از سمت چپ، نوک منطقه محسوب می شدیم. قرار بود گردان سلمان فارسی به فرماندهی شهید حسین قجه ای بیاید و جایگزین ما بشود و همین جایگزینی گردان سلمان با ما، چندین ساعت طول کشید. حوالی ساعت 3 بعدازظهر روز جمعه 10 اردیبهشت بود که ما داشتیم نیروها را جابه جا می کردیم تا بروند و در عقب مستقر بشوند. بعد هم گردان سلمان آمد و به جای ما در آن جا مستقر شد.
وقتی در پایان کار، نیروهای گردان مقداد را جمع آوری کردم، دیدم تقریبا حدود 167نفر نیرو در گردان باقی مانده. از 330 نفر نیروهای گردان مقداد که صبح روز جمعه دهم اردیبهشت 1361 راهی جاده ی اهواز- خرمشهر شدند، غروب آن روز، فقط 167 نفر برایمان مانده بود. آن روز کنار جاده، در ایستگاه گرمدشت 33 نفر شهید دادیم. 112 نفر مجروح داشتیم و حدود 15 نفر مفقود.
حالا بهتر است برویم سروقت مرحله ی دوم عملیات و کربلایی که گردان مقداد با مسوولیت خودت، در پشت دژ مرزی کوت سواری تجربه کرد.
تا جایی که خاطرم هست، اواخر عملیات الی بیت المقدس، راوی اعزامی به تیپ 27 درباره ی ماجراهای مرحله ی دوم آن عملیات، مصاحبه ی مفصلی با من انجام داد. من هر چه گفتنی درباره ی آن مرحله داشتم، در همان مصاحبه گفتم. خودتان هم بخشهایی از آن را در «همپای صاعقه» آورده اید. ضمن این که اصغر آبخضر هم در کت اب «گردان عاشقان» به خوبی به عهده ی توصیف مرحله ی دوم عملیات و نقش بچه های مظلوم گردان مقداد در آن، برآمده که خواندنش خالی از لطف نیست. بالا غیرتا به همین چهار تا نواری که پرکردید، قناعت کنید. قبول؟!
مصاحبه حسین بهزاد با مرتضی مسعودی
منبع: پلاک هشت/ شماره سیزدهم/ بهار 1390 حسین بهزاد