روایتی ازآخرین لحظات شهادت وزوایی و شهید پیچک
او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود . چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت به نظر تو به علی طاهری بگوییم که رفتنیه یا نه ؟گفتم فعلاً نگی بهتره . پیچک که سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت : « این علی طاهری خیلی پوست کلفته باید این و بهش بگیم »رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند: برادر طاهری ، وزوایی چی می گه ؟ چی شده ؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید ؟ محسن با رندی شروع به صحبت کرد . علی ، من نمی خواستم بگم ولی برادر پیچک اصرار کرد ، خلاصه ما رو حلال کن ،کلی سر به سر علی گذاشتیم ، بالاخره محسن حرف آخر را زد :« توی این عملیات شما شهید می شی»طاهری تبسمی کرد و گفت : «از این خبرا نیست.»
این وصله ها به من نمی چسبه . من کجا و شهادت کجا » محسن دستی به شانه علی طاهری زد و در حالی که از او دور می شد گفت : « علی جون چه بخوای ، چه نخوای ، توی این عملیات فاتحه ات خوانده است » . روز اول عملیات طاهری برای محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام . روز دوم و سوم هم سپری شد و علی دایماً خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام .
روز پنجم که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه آن جا من و محسن را دید و گفت : « برادر وزوایی ، فقط دستم تیر خورده ، من هنوز شهید نشدم » دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران وزوایی که در منطقه بود با بی سیم علی را گیر آورد و به او گفت:« علی تهرون ، مهرون خبری نیست . تو این عملیات شهید میشی .غزلو بخون » طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: «این دفعه رو خطا کردی برادر وزوایی ، من همین الان عازم تهرونم » اما این دفعه مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر شهادت علی را می کشیدم .
بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بودند که علی یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود . یک دفعه مرا پای بی سیم خواستند . علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته .به او گفتم برو پی کارت، دوربیت پیش منه و جاش امنه . با خنده گفت : قول بده ازش خوب نگهداری کنی . مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سرعراقیها می فرستد . تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم . گفتند : برادر طاهری درخواست گلوله کرده . پرسیدم : مگه این آدم نرفته تهرون ؟ آنجا چکار می کنه ؟
بالاخره فهمیدم که او قصد داردثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند . به همین خاطر روی منطقه هدفگیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد . بچه ها را فرستادم دنبالش . به زور وادارش کردیم . بعد از خوردن شام راهی شود . چون شب بود قرار شد صبح حرکت کند . ساعت 11 شب او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران .
هوا که روشن شد خداحافظی کرد و راه افتاد اما در بین راه با تعدادی از نیروهای عراقی برخورد کرد که قصد داشتند از پشت به سنگرهای ما حمله کنند با آنها درگیر شد و با همان دست گچ گرفته اش که آنقدر تیراندازی کرد تا گلوله هایش تمام شد بالاخره عراقیها هم یک نارنجک انداختند جلویش و علی طاهری هم روز نهم عملیات پر زد و رفت همانطور که محسن گفته بود . عصر روز دهم عملیات بود که محسن هم لت و پار شد . گلوله تانک خورده بود کنارش و دست راست و سمت چپ فکش خرد و خاکشیر شده بود .وقتی شنیدم محسن زخمی شده برای دیدنش راه افتادم . در میانه راه بود که دیدم محسن را دارند با برانکارد عقب می برند رفتم بالای سرش.
نیمه بیهوش بود و به خاطر اوضاع فکش نمی توانست صحبت کند . رویش را بوسیدم و چند کلمه ای به زعم خودم برای دلگرمی با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد تا کاغذ و قلم برایش آوردم .با دست سالمش نوشت : « ظاهراً توفیق شهادت حاصل نشد . بچه ها را به شما سپردم . خداحافظ » محسن بعد از آن یک ماه بستری بود . بعدش هم مسئول دفتر ستاد کل سپاه در تهران شد . دیگر او راندیدیم تا عملیات مطلع الفجر که با چانه سیم پیچی شده و دست آویزان از گردنش آمده بود منطقه .
پیچک همان روز شهید شد . محسن نزدیک بود دیوانه بشود . دایم می کوبیدبه پیشانی اش و با بغض می گفت : « می دونستم این پدر صلواتی شهید میشه ولی نمی خواستم باور کنم ، رفیق نیمه راه » یا همان اوضاع شکسته بسته . محسن فرماندهی عملیات یک محور را برعهده گرفت . چون با چانۀ داغانش درست نمی توانست صحبت کند این علی موحد ناقلا پشت بی سیم دستش می انداخت و باعث خنده هم می شد . بعد از مطلع الفجر اوایل اسفندماه بود که محسن یک گردان از بچه ها را برداشت و رفت جنوب . این دفعه مرا با خودش نبرد . گفت : « باید بمونی » و من هم ماندم .
رفت و خورد به پست حاج احمد متوسلیان و تیپ تازه تأسیسش . من طبق معمول باز طاقت نیاوردم و جیم شدم و سر از جنوب درآوردم. عملیات فتح المبین تمام شده بود که رسیدم . حکایت گردان حبیب و گم شدنش در شب اول عملیات ورد زبانها بود . فهمیدم فرمانده این گردان خود محسن خان است ، . با هر جان کندنی بود پیدایش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی داستان را از خودش پرسیدم . خندید و گفت : « همونه که شنیدی گم شدیم خدا خواست از راه میون بر رفتیم و پیدا شدیم .درست پشت توپخونه عراقیا بعدش محسن رفت تهران و من در منطقه ماندم ، حالا هم چند روزی می شود که برگشته .... « داداشی رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتای آخره ... » پشتم تیر کشید خواستم از جا کنده شوم وداد و بیداد کنم . اما نتوانستم . حرفی را که زد نشنیده گرفتم و پرسیدم : « ببینم ! من شهید میشم یا نه ؟»
اما او نمازش را شروع کرده بود. یک لحظه حرفی را که زده بود از ذهنم خارج نمیشد ، مطمئن بودم که این پیش گویی های محسن درست از آب درمی آید ولی دایماً به خودم تلقین می کردم که « انشاء الله چیزی نمیشه واسه خودش که نمی تونه فال بگیره .مگه مجروح نای خودش رو پیش بینی کرده بود ؟ »عجب نماز امروزش طولانی شده ، دیگر وقت نشستن نیست.
دلم خیلی شور می زند . بی سیم چی محسن وارد سنگر می شود و بلند می گوید : «از قرارگاه ، با حاج محسن کار دارن » محسن بعد از سلام نماز اشاره می کند و بی سیم چی می رود کنارش . من فقط صدای محسن را می شنوم .حاج احمد یا علی !... زنده باشی سالار ... به امید خدا .... چشم ... پس ما پر زدیم . گوشی را زمین می گذارد و رو به من می گوید: « بلندشو داداشی ... حاج احمد گفت بریم کمک عباس شعف .اوضاع بیریخته.بپر همه رو راه بنداز » نمی توانم از فکر محسن بیرون بیایم . خدایا ، اگر او شهید شود ... چند قدمی نرفته ام که برمی گردم و می پرسم::« محسن اون حرفی که زدی جدی نبود ، نه ... ؟» سرش را به علامت کلافگی عقب می برد و می گوید : « بپر برو پسر ، به تو چه ربطی داره بدو !بدو...» تمام مدت فکرم پیش محسن است . با دو گردان نیرو راه می افتیم به سمت کارون . آتش دشمن هر لحظه شدت می گیرد .
به بچه های گردان میثم که می رسیم عباس شعف به استقبالمان می آید . در فرصتی مناسب گوشش را جلوی دهانم می کشم و جریان را برایش تعریف می کنم . او هم می داند که حرف محسن رد خور ندارد و تازه خبر دیگری هم در چنته دارد که شک مرا به یقین تبدیل می کند . از زبان او می شنوم که شهادت تقوامنش را هم محسن پیشاپیش اعلام کرده بد . با هم قرار می گذاریم که حسابی مواظب محسن باشیم و چشم از او برنداریم ، اما عباس با ناامیدی می گشود : « فایده ندارد . زیرا این آتیش زنده بودن خودمون هم معلوم نیست » با دلخوری می گویم : « من که زنده می مونم . تو هم بهتره زنده بمونی.
حاج احمد پوستمون رو می کنه . اگر یک مواز سر محسن کم بشه » اما مگر می شود مواظب محسن بود !یک لحظه نمی ایستاد ، دایماً از این سو به آن سوی خاکریز می دود و ما به گرد پایش هم نمی رسیم یک بار که دید مثل کنه به او چسبیده ام و دنبالش پایین و بالا می روم براق می شود و می گوید :« دیونه شدی مرد حسابی چرا دنبال من راه افتادی ، بچسب به خط . نامردا دارن می زنن آش و لاشمون می کنند » حرفش تمام نشده بود که زمین و زمان دور سرم چرخید . احساس کردم بین زمین و آسمانم یک دفعه محکم زمین خوردم . برای مدتی هیچ حسی نداشتم ، گیج و گنگ دراز کشیده بودم که احساس کردم کسی دارد با لگد به پهلویم می کوبد ...
صدای عباس در گوشم پیچید :« بلند شو پسر ! محسن رو زدن » خون دوید تو رگهایم و مثل فنر از جا پریدم . گرد و غبار هنوز کاملاً فروکش نکرده بود . عباس در حالی که به پهنای صورتش اشک داشت به جنازه ای که چفیه ای روی صورتش کشیده بودند و در چند قدمی ما افتاده بود اشاره کرد و آرام گفت : « حاج احمد گفته بی سرو صدا ببرمش عقب تا روحیه بچه ها خراب نشه » دیگر چیزی نمی شنوم .به خودم که می آیم متوجه می شوم روی موتور نشسته ام و جنازه محسن را ترک موتور سوار کرده و با قانسقه به پشتم بسته اند .
سرش روی شانه ام افتاده و ریش هایش صورتم را نوازش می کند به قرارگاه که می رسیم . حاج احمد خودش می آید و محسن را از ترک موتور پیاده می کند هیچ اثری از شک در چشمانش نمی بینم محکم بالای سر جسد ایستاده ، ولی یکدفعه زانومی زند و لبهای محسن را می بوسد و دوباره قد راست می کند .
می خواهم از موتور پیاده شوم و بروم بالای سر محسن اما نمی توانم . در مقابل چشمانم محسن را از زمین بلند می کنند و می برند . اما من قدرت حرکت ندارم . حاج احمد برای چند لحظه زل می زند به چشمانم به چه فکر می کند ؟ الان است که فریاد بکشد : چرا ایستادی؟ برو پی کارت، الان که وقت خواب نیست» اما چیزی نمی گوید برمی گردد و می رود پشت سنگر قرارگاه تاکتیکی من هم گاز موتور را می چرخانم و جا کن می شوم. به کجا؟ خودم هم نمی دانم . بدون محسن چه فرقی می کند ؟ می روم جایی که بغضم بترکد . خدایا دارم خفه می شوم ...
منبع: روزنامه یاالثارات شماره235
انتهای پیام/ز