خاطرات پرتقالی (3)؛ نامردها نجاتم بدهید!
- حاجی! بچه ها رفتند هور تمرین بلم سواری و تیراندازی. خودتی می دانی، وقتی برگردند خسته اند. برو تو مسیرشان یک ایستگاه صلواتی راه بینداز! خدا خیرت بدهد!
آن شب تمرین مان تمام شد و داشتیم با بلم هامان برمی گشتیم، حاج جوشن را دیدیم که با دیگ بزرگ شربت، سوار قایق، سرچهار راه «ابولیله» منظر صبح بود. یکهو دیدیم از دل تاریکی، صدای حاجی جوشن بلند شد:
- شربت فرد اعلی! حاجی جوش آمده.... خانه دار، بچه دار لیوان وردار بیار!
شربت حاجی جوشن!
رفتم جلو و سلام علیکی کردم و خدا قوتی گفتیم و رفتم طرف خشکی. بچه ها اول فکر کردند، قضیه شوخی است و کسی دارد ادای حاج جوشن را در می آورد. بعد که دیدند نه از قرار معلوم قضیه جدی است، همه دور جوشن را گرفتند؛ مثل مورچه های دور یک حبه قند.
کنار قایق حاج جوشن، فقط اندازه ی دو سه بلم جا بود، ولی سی چهل بلم آن جا را قرق کردند. صدای حاج جوشن از میان هیاهوی بچه ها بلند شد:
- مواظب باش! تو را به حضرت عباس مواظب باش!
«شیر تو شیر عجیبی بود.» یکی این طرف قایق جوشن را می کشید، یکی آن طرف اش را. بچه ها داد زدند:
- حاجی! شربت بده!.... شربت!
بچه ه ا بدجوری تشنه و گرسنه بودند. خوابش را هم نمی دیدند که آن وقت شب، بعد از آن همه تمرین و خستگی، حاج جوشن با دم و دستگاهش جلوی راه سبز شود. بچه ها آن قدر هیاهو راه انداختند که حاج جوشن با آن همه صبوری، از کوره در رفت.
از کف قایق، پارویی برداشت و سعی کرد با آن، بچه ها را از اطراف قایق خود دور کند. اعصابش به هم ریخت و داد زد:
- ولم کنید! قایقم دارد غرق می شود.
حالا من ایستاده ام آن طرف و دارم صحنه را می بینم.
یک دفعه قایقی که حاجی جوشن توی آن بود، برگشت و دیگ شربت، پشت رو شد و رفت زیر آب. بچه ها که دیدندگند زده اند، فرار را بر قررار ترجیح دادند.
حاج جوش داد زد:
- نامردها! لااقل نجاتم بدهید! کمک! کمک!
چند تا از بچه ها فوری پریدند توی آب و حاجی را از دل آب بیرون کشیدند. از آب که بیرون آمد، چوب و گل و خلاصه هر چی دستش می آمد پرت می کرد سمت بچه ها. کلوچه ها و بیسکویت ها آمدند روی آب و هر کسی دو سه تا برمیداشت و در می رفت.
احمدعلی ابکایی
منبع: خاطرات پرتقالی/ خاطرات طنز دفاع مقدس/ جواد صحرایی/ 1392