گم شدن در ميدان مين
نوید شاهد: آخرين روزهاي جنگ بود, ايران قطعنامه 598 راپذير فته بود, با اين همه عراق همچنان دنبال نيت پليد خود يعني ادامه اشغال بخشهايي از خاك ايران بود.
متجاوزان در جنوب بار ديگر حمله سنگيني رادرمنطقه خوزستان انجام دادند و قصدشان اين بود كه دوباره خرمشهر را اشغال كنند و در غرب مزدوران منافق با كمك تسليحاتي, لجستيك حتي انساني عراق به خيال باطل خودشان آمده بودند كه از شهرهاي ايران يكي پس از ديگري عبور كرده و طبق يك برنامه زمانبندي شده ابلهانه به تهران بيايند.
دو گروه آماده شديم, بنده و آقا رضا بورقاني, هركاري كه كردم آقا رضا قبول نكرد كه به جنوب برود و پوشش عمليات مرصاد را به من بدهد و درنتيجه " شير خط " آورديم و آقا رضا برد. بابي ميلي راهي جنوب شديم و پس از پوشش خبر دفع تجاوز عراق ,به منطقه نفت شهر رفتيم كه در راه يكي از سربازان دژبان تيپ خرم آباد كه از او عكسي به يادگار گرفته بوديم در ساعت استراحت خودش با ما همراه شد.
لشگر 16 زرهي قزوين كه منطقه را در اختيار داشت براي ما برگ تردد صادر كرده بود,منتهي حضور يك دژبان در خودروي گروه قوي تر از برگ تردد عمل مي كرد و از اين رو از هر منطقه اي كه عبور مي كرديم كسي از ما نمي پرسيد كه كي هستيم و به كجا مي رويم. بي آنكه نقشه منطقه را داشته باشيم ساعتها در جاده هاي خاكي و معبرهايي كه تنها اثر عبور چرخ خودرويي روي آنها بود,عبور كرديم تا به نزديكي نفت شهر رسيديم كه در مقابل و در دو سمت خودمان ميدان بسيار بزرگي از مين را ديديم.
اينجا بود كه به قول معروف نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. سالها قبل از آن فيلمي را ديده بودم كه در آن آرتيست فيلم پس از آنكه درميدان مين گير كردند, روي خودرو رفت و با فرمان دادن به راننده خودرو را از ميدان مين خارج كرد.
سعي كردم مانند آرتيست فيلم عمل كنم, روي سقف خودرو رفتم, هرجور كه فكر كردم نمي شد از ميدان مين خارج شد.
تنها جاي چرخ خودرو ديده مي شد و دور تا دور همه ميدان مين بود.
تسليم وضعيت شده بوديم, شب به سرعت از راه مي رسيد و هوا كم و بيش تاريك شده بود.
تنها راه را در آن ديديم كه با چراغ علامت بدهيم و تقاضاي كمك كنيم.
رو به روي ما درست در حالتي كه ما قرار گرفته بوديم نيروهاي عراقي بودند و نيروهاي خودي كه نور چراغ ما را نمي ديدند در پشت سر قرار داشتند.
با چراغ خودرو شروع به علامت دادن كرديم ,درفكرم اسارت و آن چيزهايي را كه احتمالا برسرمان خواهد آمد, مرور مي كردم. زمان به سختي مي گذشت, نمي دانم چند دقيقه و ياحتي ساعت از علامت دادن ما با چراغ خودرو گذشته بود كه از دور يك خودرو با رنگ آميزي مشهور به پلنگي پيدا شد كه آنتن هاي بلندي براي بيسيم داشت, مثل خودروي عراقيها.
همكاران همه متوجه شرايط شده بودند,ازكسي حرف و سخني شنيده نمي شد.
شايد آنها هم در خاطر خود اسارت و نحوه برخوردي كه بايد داشته باشند را مرورمي كردند.
خودروي نظامي هرلحظه نزديك و نزديك تر شد و تا جايي كه مي توانست جلو آمد و ما ديديم كه دو نظامي ملبس به لباس تكاورها با قدي بلند و مسلح به كلاشينكف, مثل عراقيها,از آن پياده شدند. هرچه آن دو به ما نزديك مي شدند, خودم را به اسارت رفتن و شرايط اسارت نزديك تر مي ديدم تا اينكه آن دو توانستند از معبري كه ايجاد كردند به ما نزديك شوند.
جملاتي را در ذهنم مي ساختم تا در برابر پرسش احتمالي مثلا بگويم كه خبرنگاريم و.. . كه آن دو به ما نزديك تر شدند و اولين سوالي كه پرسيدند اين بود كه: اينجا چكار مي كنيد. جملات به فارسي بيان شد و جملات بعدي به ما فهماند كه آن دو از برادران رزمنده گروه مشترك ارتش و سپاه هستند.