پوتینقرمزها منتشر شد
فاطمه بهبودی درباره چگونگی پرداختن به خاطرات مدیر جنگ روانی ایران و عراق میگوید: بعدازظهر دلپذیر یکی از نخستین روزهای پاییز 1393 بود که آقای مرتضی سرهنگی، مدیر مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری پیشنهاد نگارش خاطرات مدیر جنگ روانی ایران و عراق، در سالهای 1365 تا پایان جنگ، را به من دادند. جستوجوی کوتاهی درباره آقای مرتضی بشیری مرا به نگارش خاطرات وی مشتاق کرد. پس از اولین جلسه دیدار، مصاحبهها پا گرفت و مدتی بعد پوتین قرمزها متولد شد.
نویسنده کتاب در مورد بشیری میگوید: زبان طنازی دارد و لحن خوش مزاح بر کلام. در عین حال، بهدقت سخن میراند؛ طوری که همواره میان «نگاه کردن»، «دیدن»، و «مشاهدة دقیق» او تفاوت چشمگیری وجود دارد. هر چند این جنس از حساسیت مرا در نگارش یاری داد؛ اما پژوهش را نیز به سمتِ گزینشی شدنِ خاطره کشاند. مدیر جنگ روانی ایران تحصیلات خود را تا مقطع دکتری ادامه داده؛ هرچند به اتمام و دریافت مدرک آن مایل نبوده است. علاوه بر این، به زبانهای عربی، انگلیسی، و پرتغالی مسلط است و زبانهای اسپانیولی، ایتالیایی، سواحلی (زبان کشورهای شرق آفریقا)، و اردو را تا حدود زیادی میفهمد.
وی تاکید میکند: دربارۀ بخش استنادی کتاب گفتنی است اسناد مرتبط با بازجوییها از وزارت امور خارجه به مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی ایران منتقل شده و این مرکز، بنا به قانونی دستوپاگیر، تا چهل سال بعد امکان بازدید، مطالعه یا هرگونه دسترسی به اسناد را از مراجعان سلب کرده است و به هنگام مکاتبة بنده این جابهجایی بهتازگی انجام شده بود.
همچنین از آنجا که قرارگاه خاتمالانبیا بخش اطلاعاتی سپاه محسوب میشده، عکسبرداری یادگاری نیز بهندرت صورت گرفته است.
بهبودی ادامه میدهد: در انجام امور تحقیقاتی کتابخانهها نقش همیاری پایایی دارند. کادر کتابخانه تخصصی جنگ حوزه هنری در اجرای مصاحبههای مرجع، برای رساندن هر خوانندهای به کتابش، تلاش متعهدانهای میکنند که در این راستا سپاسدار آقای نصرتالله صمدزاده و خانمها بهناز باقرپور، مرجان مهدیپور، محبوبه عزیزی، و مرضیه محمدی هستم.
نویسنده «پوتینقرمزها» پیش از مقدمه، کتاب را به شهدای غواص تقدیم میکند:
پیشکش به
مرواریدهای اروندرود
خطشکنان دلدادگی
غواصان نجیب امالرصاص
و به مظلومیت خفتۀ دستهای بسته
زیر خروارها خاک سرد ...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
جنگ و درگیری به مرحلهای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامهریزی، تیپ و گردان سازماندهی میکرد و به جلو میفرستاد. آنها میخواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچههای ما را بترسانند و پس بزنند. نکتة جالبی که از بازجویی رابح دریافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخوردههای انهدامی تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای 5 به سر میبردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود.
فرماندهی تیپ 94، رابح محمد یاسین الصوفی، سرهنگ پیادة ضعیف و بیفایدهای بود که به دلیل بیکفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی میدانست، بهناچار در سمت فرمانده تیپ واخوردهها فرستاده شده بود و به نظر میآمد به کار او امیدی هم نداشتند.
صدای اذان از بلندگوی سولة نماز جماعت قرارگاه امام علی(ع) بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مکبر «بِِحَولِ الله وَ قُوَّته اَقومُ وَ اًقعُد» را میگفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: «هَذه صَلوتِکُم غَلبتُ عَلینا! الله یَنصُرکم لِأنّکُم مُصَلین...»
برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشمهای بسته از مقابل سوله رد میشدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانههای افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگدوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سری طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود.
قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگدوم روی نزدیکترین صندلی به بازجویِ دومین اتاقِ بازجویی لمیده بود. چشمبند سیاه را برداشته بود و میشد چشمهای درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یکبند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک میگرفت.
صلاح عسگرپور، که بازجوییاش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگة بازجویی سرهنگ را نگاه کردم:
ـ محمدرضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگدوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، 41ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچیک از لشکرهای عراق.
در حالی که فرم بازجویی را میدیدم، سرهنگ چهره به هم میکشید تا به من بفهماند دردی او را بیتاب کرده است.
ـ اهل کجایی سرهنگ؟
ـ اهل کوت.
چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواد بزرگی است.»
اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلولهای در پاشنة پای چپ دارم که اذیتم میکند.»
دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد:
ـ ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده.
استفاده از دستهایش حین صحبت کردن اغراقآمیز بود.
ـ شما را به بهداری نبردند؟
ـ برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد.
چون میدانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: «میخواهید بعداً صحبت کنیم؟»
ـ نه! در خدمت شما هستم.
فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت درآمده بود. او حملهکننده به این محور بود. اولین سؤالی که ذهنم را دربارة فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر میکرد این بود که او در امالرصاص دقیقاً کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای 4داشته است. این را پرسیدم. یکمرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی که تا چند دقیقة قبل با آرامش حرف میزد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشمهایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نمانَد. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را باخت و جوابهای پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقاً مسئولیت تیپ شما در امالرصاص چه بود؟»
با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتککننده بودیم. ضدحملة من امالرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...»
به من و من افتاد:
ـ ما قصد کشتار نداشتیم؛ ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عدهای اسیر...
حسّم میگفت دروغ نمیگوید. ولی همه چیز را نمیگفت. موضوع را عوض کردم تا حالتهای او را ارزیابی کنم.
ـ معاون شما در تیپ چه کسی بود؟
ـ سرهنگدوم پیاده مضر سعدون اسلومی الامیر.
ـ از سرنوشت او اطلاعی دارید؟
قرارگاه امام علی(ع) در محور شهید بهشتی شلمچه قرار داشت.
این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامهکنندة نماز هستید، نصرت دهد...
راوی شرح مصاحبه با سرهنگ جشعمی را در کتاب مستقلی نگاشته است.
با روشنایی هوا، صحنة عملیات چهره عوض کرد. یگانهای جدیدی از دشمن وارد منطقة درگیری شدند و دست به پاتکهای سنگین زدند. با افزایش فشار، که با بمباران شیمیایی همراه بود، نخست عملیات را متوقف کردند. سپس، دست به تعرض زدند و مناطق ازکفداده را بازستاندند. با اوضاع جدید، که از آمادگی و هوشیاری و اطلاع دشمن سرچشمه میگرفت، برای جلوگیری از تلفات، دستور بازگشت رزمندگان اسلام صادر شد و پس از دو روز نبرد عملیات کربلای 4، در حالی که انتظارها را برآورده نمیساخت، پایان گرفت.
به نظر راوی، عملیات کربلای 4 به علت نفوذ و خیانت منافقین لو رفت. از این رو، پیش از رسیدن غواصان به جزیرة امالرصاص، تیپ کماندویی سپاه هفتم به فرماندهی جشعمی در جزیره منتظر آنها بودند. با فرماندهی او و هجوم سربازانش، تعدادی از غواصان ما به شهادت رسیدند.
پس از آن نیز راوی سعی میکند از جشعمی دربارة مسئولیتش در امالرصاص و سرنوشت نیروهای ایرانی پرسوجو کند؛ اما مطلبی به دست نمیآورد.
وی در این باره میگوید: «دو روز بعد از گفتوگو با جشعمی از مضر سعدون اسلومی الامیر، معاون جشعمی، بازجویی کردم. از او هم دربارة مسئولیتش در امالرصاص پرسیدم. از به شهادت رسیدن بسیاری رزمندگان ایرانی و اسارت آنها، که بیشک شاهد آن بود، ابراز بیاطلاعی کرد. به خاطر خباثتی که در مدت اسارتش از او دیده بودم، پاسخش را قابل اعتنا و اتکا تلقی نکردم. وقتی در خردادماه سال 1394 خبر پیدا شدن پیکر 175 شهید غواص ـ که در عملیات کربلای 4 با دستهای بسته در منطقة ابوفلوس به شهادت رسیده بودند ـ زبان به زبان میگشت، دائم چهرة مضطرب جشعمی مقابل نگاهم بود که میگفت: ‘ما نیروی پاتککننده بودیم... قصد کشت و کشتار نداشتیم.
اما، تعدادی از غواصان ایرانی شهید شدند و عدهای اسیر...’ چون در تمام دوران اسارت جشعمی، بیصداقتی از او ندیدم، فکر میکنم موضوع شهادت ناجوانمردانة رزمندگان ما به او ربطی نداشت. اما معاون حقیر او، مضر سعدون اسلومی الامیر که در تمام بازجوییها ترسی عمیق در چشمهایش موج میزد و در عین حال کلّ ماجرا را منکر شده بود، نمیتوانست در این ماجرا بیتقصیر باشد. برداشتم این است که این جنایت میتواند از مضر سعدون، که از ضعف نفس رنج میبرد، صادر شده باشد. شخصیت بیمقدار و بیدین او، برای خوشخدمتی به اربابان بعثیاش، دستور قتلعام غواصان دستبسته را صادر کرده است. هرچند جشعمی، در جایگاه فرمانده تیپ، در این ماجرا بیگناه نیست؛ چون در مقابل اقدام معاونش سکوت کرده است.»
انتهای پیام/