هجرت
داخل سنگر اجتماعی نمازخانه «سپاه هفتم فجر» بودم. تمام برادران گرداگرد سوله نشسته بودند و هر کس چیزی می گفت. چون نزدیک به اتمام ماموریت بود همه از رفتن صحبت می کردند.
امروز خبر از رفتن است. اما من خجالت می کشم از رفتن دم بزنم. در این فکر بودم که ناگهان چشمم به عکس شهید بروجردی که به دیوار نمازخانه نصب شده بود افتاد. خجالت کشیدم که اینجا را رها کنم. وقتی به یاد شهدای مظلوم کردستان مثل رضایی و دایی می افتم از زنده بودن خود احساس شرم می کنم و دلم راضی نمی شود جبهه را ترک کنم. در جبهه قبلی «نوسود» با اینکه مدتی آنجا بودم وقتی می خواستم روز هشتم مرداد تسویه حساب کنم به کوهستان های اطراف نگریستم، دلم نمی آمد آنجا را ترک کنم. گویی کسی از رفتن من ممانعت می کرد.
وقتی به یاد اولین روز و آخرین روز پایگاه می افتم احساس عجیبی به من دست می دهد. روز اول هوا بارانی بود، زمین گل بود، کوهستان ها برایم غریب بودند، منطقه به نظرم عجیب می رسید، همه غریب بودند.
اما روز آخر دیگر تمام منطقه را می شناختم، هوا آفتابی بود، زمین خشک با کوهستان های آشنا، دیگر ابهامی از منطقه برایم نبود.... روز اول احساس کردم که دوباره به جبهه آمده ام و روز آخر احساس می کردم که می خواهم از وطن اصلی هجرت کنم؛ می خواهم از خانه ام هجرت کنم.
اینجا جبهه ه ای جوانرود است. بعد از شیخ سله جاده ای به
طرف خط می آید که از رودخانه ای می گذرد و در نزدیکی قله های «شاخ شمیران» 1 و 2
محوری ایجاد می شود. تپه های ابوذر، یاسر و میثم، ثارالله، روح الله و بقیه الله
نیز در این محورها بودند. در روبه رو ستون دیواری رشته کوه بمو قرار دارد و در سمت
راستمان در آن دورها قله بمو است که در دست عراقی هاست، در پشت قله های شاخ
«دریاچه دربندی خان» وجود دارد.
شب، سرپست نگهبانی، نور متصاعد شده شهرهای حلبچه و
سلیمانیه پیداست. کل این منطقه به نام جبهه های دربندی هان معروف است.
منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390