با باران در سنگر
نگهبانی در شب های بارانی حال و هوایی دیگر داشت؛ مخصوصاً وقتی که سنگرها روباز بودند. در چنین شب هایی مجبور بودی نگهبان ها را به داخل یک سنگر سرپوشیده بیاوری و گاه و بیگاه به بیرون سرک بکشی.
آن شب، تاریک تاریک بود. صدای باران و رعد و برق، ناشی از
رگبارهای تند، اضطرابت را بیشتر می کرد. شاید دشمن در شب های بارانی خواست ضربه ای
بزند! صداها همه مشکوک بودند. از چشم ها هیچ استفاده ای نمی شد، و اگر قوه لامسه
ات هم از کار می افتاد متوجه اسلحه ای که در دست داشتی نبودی. گه گاه برق صاعقه
برای لحظه ای منطقه را سفید می کرد.
در آن فرصت کم تو باید منطقه را زیر نظر می داشتی. وقتی می خواستی از این نگهبان به نگهبان دیگر سرکشی کنی، همان راه همیشگی را که چندین بار از آن آمده بودی گم می کردی، و گاهی خودت با اسلحه و آن چکمه های سنگین که در گل فرو رفته بود، با هم به زمین می خوردید. تازه، کار نگهبان ها از کار تو، که پاس بخش بودی، سخت تر بود. آن ها باید با لباسی تر در سنگر، منطقه را می پاییدند. طبیعتاً در چنین شب هایی اضطراب انسان بیشتر می شود و حتی اطمینان نداری که دوست پهلوی تو آیا هنوز زنده است یا نه! و یا اینکه آنجاست و یا به جای دیگر رفته!
در یکی از همین شب ها، که باران بچه ها را کلافه کرده بود، اتفاق جالبی افتاد. پاس یک سرا هر طور که بود دلهره و اضطراب به پاس بخش پاس دوم سپردی و آمدی در سنگر که بخوابی. در همان ابتدای خواب، حسین از کمر سیاه در آن ساعات شب به پایگاه آمد و بچه ها را بیدار کرد. ت و هم بیدار شدی. سعید از پست آمد و گفت که اوضاع ناجور است و خودش و بچه ها آرامش خاطر ندارند. از آنجایی که حسین تجربه اش از همه بیشتر بود، همه را بیدار کرد و با زیرشلوار و یک اورکت در زیر باران به سر پست برد. وقتی که به سنگرها رسید، بلند فریاد کشید: «کی جرئت داره پایش را به این منطقه بذاره؟» ما به او گفتیم:«آهسته صحبت کن!» ولی حسین دوباره بلند بلند فریاد زد و به نگهبان سنگر اول دستور تیراندازی داد؛ بعد دومی و سومی ...
بعد از کمی این طرف و آن طرف دویدن و داد و هوار کردن گفت: «خیالتان راحت باشد هیچ خبری نیست» و آن موقع به سنگرهای استراحت برگشت.
تو و بچه ها که تا آن هنگام دلهره داشتید، با این عمل قوت قلب پیدا کردید و دیگر خیالتان راحت شد.
منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390