جواد به پرواز عشق ميورزيد
بانو ژيلا ذره خاك همسر شهيد فكوري ميگويد كه داشتن چنين همسري افتخار بزرگي است. ولي افسوس كه اين خانواده بيش از 17 سال دوام نياورد. گويا جواد با آسمان عقد اخوت، و با خداوند متعال عهد وصال بسته بود. از موقعي كه تحصيلات ستادي اين شهيد در خارج از كشور پايان يافت، سپس مسئوليتهاي كليدي در نيروي هوايي و وزارت دفاع جمهوري اسلامي به عهده گرفت، از هر تلاش فداكارانه براي پاسداري از دستاوردهاي انقلاب و حفظ سلامت و يكپارچگي ميهن در برابر تجاوز دشمن غدار دريغ نكرد. او همچون يك بسيجي جان بر كف، شب و روز در جبهههاي كارزار حضور يافت و همچون شيرمردان خداجوي، مردانه جنگيد، در آخرين مأموريت جنگي براي شركت در شكستن حصر آبادن هراسان به خانه رفت و ساک خود را برداشت و دست در دست همرزمان و همسفران خود گذاشت و به قلههاي نامتناهي عروج كرد و به ابديت پيوست. بانو ذره خاك در گفت و گو با شاهد ياران مراحل زندگي با اين شهيد فرزانه را شرح داده است:
در موقع ازدواج 17 سال سن بيشتر نداشتم، جواد فكوري از دوران جواني خوش اخلاق و از رفتار پسنديده برخوردار بود. هنگامي ايشان را براي همسري انتخاب كردم، همه ابعاد شخصيتي و خصوصيات اخلاقي ايشان را از قبل بررسي كردم.
یکبار در منزل تیمسار ربیعی فرمانده پايگاه شيراز دعوت بودیم. ایشان به من گفت که فکوری از قيد کار در نیروي هوای میزند و به دینش میرسد. گفتم تیمسار اشتباه به عرضتان رساندهاند. جواد ضمن اينكه وظایفی دیني خود را انجام میدهد، به كارش هم ميرسد
با اشتياق تحولات انقلاب را پیگیری میکرد. وقتی به ایران آمدیم ایشان خم شد و زمین فرودگاه را بوسيد، و گفت خدایا شکرت. مهمتر از آن وقتي انقلاب شروع شد، همسرم در آمريكا بر ضد شاه سخنرانی میکرد. بعد دوستان میآمدند به من میگفتند اگر جواد به ایران برسد، سرش رفته است
به طور مرتب به ایشان ميگفتم جواد نرو جبهه. تو سمتی نداری و مشاور هستی. جواد در جواب گفت: «تیمسار فلاحی مرا در ستاد مشترک ارتش ديد و به من گفت كه فردا عازم جبهه جنوب هستم، فکوری تو هم با ما بیا برویم جنوب. من نمیخواهم روی ایشان را زمین بیاندازم»
در آغاز گفت و شنود بفرماييد كه با توجه به اينكه خانواده شهيد فكوري آذربايجاني، و تازه ساكن تهران شده بودند، چگونه با ايشان آشنا شديد؟ و ازدواجتان چگونه صورت گرفت؟
به نام خدا، من در سال 1343 با شهيد فكوري ازدواج كردم. چون با مادر بزرگم در
محله دردار در جنوب تهران زندگي ميكردم. خانواده شهيد فكوري هم در يك كوچه آن طرف
كوچهمان زندگي ميكردند. اين دو خانواده همديگر را ميشناختند. در ميان فامیل افراد
ارتشی زيادي داشتیم که تا صحبت از یک خواستگار ارتشی ميشد، مادر بزرگم و بستگانم
كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستی مرا داشتند، مخالفت ميكردند.
موضوع آمدن شهيد فكوري به خواستگاري مدتی مسکوت ماند تا زماني كه تحصیلات ايشان در
آمریکا تمام شد و این بار شخصا به خواستگاریام آمد. البته تا آن روز آمادگي ازدواج
نداشتم، ولي نميدانم چرا ايشان را پسنديدم.
خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چارهای جز موافقت نداشتند. بعد از چند نوبت رفت و آمد، مهریهاي به مبلغ 50 هزار تومان تعیین و مراسم عقد ساده برگزار شد. بعد از گذشت حدود یک ماه به خانه همسرم شهید فکوری رفتم، و زندگي مشتركمان را آغاز كرديم. مدتي را در پايگاه هوايي مهرآباد و سه سال هم در پایگاه شاهرخی همدان گذرانديم. دوباره سه سال در تهران و هشت سال در شیراز زندگي كرديم. انوشيروان و دخترم آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند، و علی پسر کوچکم در شیراز متولد شد. به هر حال من و شهيد فكوري تا زمان شهادت ايشان 17 سال در كنار هم زندگي كرديم، و نتيجه اين ازدواج همين سه فرزند بود.
چگونه با هم آشنا شديد؟
آشناييمان به صورت خواستگاري بود. مرحوم جبار برادر كوچكتر شهيد فكوري و پسر
دايي كه پسر عمه من هم بود، در دوره دبيرستان همكلاسي و دوست صميمي بودند. موقعي
كه خانواده شهيد فكوري به خواستگاريام آمدند، مادر بزرگم از پسر داييام پرسيد:
شما كه با جبار دوست صميمي هستيد، آيا جواد برادر بزرگ او را هم ميشناسيد؟ پسر
داييام گفت: آري جواد را هم ميشناسم و آدم بسيار خوبي است.
موقعي كه همسرتان به خواستگاري آمد و تصميم به ازدواج گرفته شد، در آن برهه درباره اخلاق و رفتار ايشان تحقيق هم كرديد؟ منظورم خصوصيات همسر آيندهتان را پسنديديد؟
موقع ازدواج 17 سال سن بيشتر نداشتم، جواد فكوري از دوران جواني خوش اخلاق و از رفتار پسنديده برخوردار بود. هنگامي ايشان را براي همسري انتخاب كردم، همه ابعاد شخصيتي و خصوصيات اخلاقي ايشان را از قبل بررسي كردم. بعد از ازدواج هم كه خداوند فرزنداني به ما عنايت كرد، رفتار خوبي با فرزندان داشت. بيش از اندازه با فرزندان توجه داشت. موقعي كه با جواد ازدواج كردم، به تازگي دوره آموزش خلباني را پشت سر گذاشته بود، و يك خلبان واقعي شده بود. به پرواز عشق ميورزيد. به من ميگفت: پرواز را دوست دارم. بيشتر دوران زندگي را كه با ايشان گذراندم، در خانه نبود. يا در مأموريت، يا در حال پرواز شبانه بود. ولي تا جايي كه امكان داشت كه با همسرش و با بچههايش باشد كوتاهي نميكرد. هميشه به نحو احسن و ظيفه خانوادگياش را انجام ميداد.
اشاره كرديد كه شهيد فكوري هميشه در حال پرواز و مأموريت بود، يا هرچند مدت يكبار ناچار بوديد از پايگاهي به پايگاه ديگري نقل مكان كنيد، با مشكلات جابجايي، يا دوري از خانواده چگونه برخورد ميكرديد؟
افزون بر مشكلات جابجايي، شهيد فكوري تا قبل از تولد بچهها اغلب وقتها در مأموریت بود، و من هم با ايشان میرفتم. گاهي در دورههاي مختلف آموزشي هم شركت ميكرد. در آخرين دوره آموزشي ايشان كه دوره ستاد و فرماندهي بود، در اوايل سال 1357 به آمريكا اعزام شد، و حدود 9 ماه طول كشيد، و من و فرزندان را به همراه خود به آنجا برد. در آن برهه كه ما در آمريكا بوديم، در ايران انقلاب شروع شده بود. در اسفند ماه سال 1357، يك روز بعد از پايان دوره آموزشي ستادي ايشان در آمريكا به ایران بازگشتیم. در آن موقع وسايل خانه و زندگیمان در پايگاه شیراز بود. حدود سه ماه از بازگشت از آمريكا نگذشته بود كه جواد را به فرماندهي پايگاه هوايي تبريز منصوب كردند. بعد از مأموریت تبریز و سرکوب حزب خلق مسلمان به فرماندهی پایگاه هوايي مهرآباد منصوب شد، و ما دوباره به تهران بازگشتيم. سرانجام با شروع جنگ تحميلي، نيامدن جواد به خانه شروع شد، و در روزهاي اول جنگ به مدت 20 روز به خانه نيامد.
داستان خودداري جواد از درس پزشكي و گرايش به خلباني چيست؟
زماني كه شهيد فكوري از تبريز به تهران مهاجرت كرد در كلاس دوم ابتدايي بود. پدر ايشان هم در بازار تهران به شغل تجارت مشغول بود. جواد شاگرد زرنگ مدرسه بود و اكثر دانش آموزان ايشان را دوست داشتند. در سن 18 سالگي در كنكور شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. قبولي جواد در رشته پزشكي با خوشحالي پدر مواجه شد. بعد از آن يكي از همكلاسيهاي جواد كه دوست صميمي او بوده از جواد پرسيد كه آيا مدرك ديپلم خود را گرفتيد؟ جواد گفت آري گرفتم و در كنكور هم شركت كردم و در رشته پزشكي قبول شدم. دوست جواد به او گفت رشته پزشكي را رها كنيد و بياييد با هم در دانشكده خلباني ثبت نام كنيم.
جواد از او پرسيد كه آيا رشته خلباني خوب است؟
دوست ايشان پاسخ مثبت داد و افزود كه خلباني رشته خوبي است و براي شركت در دوره خلباني دولت ما را به آمريكا اعزام ميكند. با اين وصف جواد در عالم جواني توصيه دوست خود را پذيرفت و درس پزشكي را رها كرد. جواد وقتي در تصميم خود تجديد نظر كرد به خانه رفت و با شوق خاصي به پدر و مادرش گفت كه به تحصيل در رشته خلباني علاقمند شده و تصميم دارد از تحصيل در رشته پزشكي تجديد نظر كند. مادر جواد فكوري براي من تعريف كرد كه وقتي پدرش اين داستان را شنيد خيلي ناراحت شد.
اشاره كرديد كه در اوايل زندگيتان، همسرتان هميشه در حال جابجايي و مأموريت از پایگاهی به پایگاه دیگر بوده است. سؤالم اين است كه خانواده یک خلبان چگونه ميتواند بر اين مشكلات چيره شود.
اغلب مدت زندگيمان در شهرستانها گذشت. در شيراز، همدان، دزفول و بوشهر. ولي طولانيترين مدت مأموریت شهيد فكوري در پايگاه شيراز بود. هشت سال در شیراز زندگي كرديم و پسر کوچکم علي در شیراز به دنیا آمد. به اين سبك زندگی عادت کرده بودیم. در پایگاهها با دیگران مثل یک خانواده شده بودیم. بیشتر از افراد خانوادهام، با خانواده افسرانی که با جواد همدوره بودند دوست شده بودم. اوقات فراغت را با آنها میگذراندم. با همديگر کلاس میرفتیم.
وقتي همسرتان به خانه ميآمد درباره كار و مأموريتهايش چيزي هم به شما ميگفت؟
خير، ایشان اصلا دوست نداشت هیچ وقت در مورد کارهای اداریاش و پروازش از او بپرسم. لذا از پروازها و کارهای اداری همسرم هیچ اطلاعی نداشتم. بعضي از دوستان از همسرانشان ميپرسیدند، و میآمدند به من میگفتند. در شیراز كه بودیم به ایشان مأموریت دوره ستادي تعلق گرفت و به من گفت كه ميخواهد به آمريكا برود. من و بچهها را هم به مدت 9 ماه با خود به آمريكا برد. زمانی که ایشان معلم خلبان بود، براي كساني كه تعلیم دیده بودند، مهمانی در باشگاه افسران پايگاه میگذاشتند، و خانوادهها هم شركت ميكردند. ایشان در آن مهمانيها خيلي مورد توجه و احترام افسران بود. چون هم از نظر معلومات خیلی بالا بود، هم از نظر ساعات پروازی. البته یکی دو بار هم سانحههای کوچکی دید که خدا را شکر به خیر گذشت. بالاخره مسیر سرنوشت جواد اینگونه پايان يافت.
گويا شهيد فكوري نماز خوان و روزه گیر و مؤمنی بود. در آن زمان برخورد فرماندهان پایگاه با ایشان چگونه بود؟
چون آدم خشن و اخمو نبود، گاهي یک چیزهایی به ايشان میگفتند. ولی ايشان گذشت ميكرد. جواد اهل ورزش هم بود. به یاد دارم روزي با جمعي از افسران پایگاه در حال دويدن و ورزش بود، كه تیمسار مینوسپهر فرمانده پایگاه در گوشهاي ایستاده بود و نگاه میکرد. فردای آن روز جواد را خواست و به او گفت که تو چرا ديروز به من سلام نکردی؟ جواد در جواب به او گفت که من در حال ورزش بودم و نمیتوانستم بایستم و ورزشم را نیمه کاره رها کنم. اين نشان ميدهد كه جواد آدم رک بود. ديدگاهش را راحت به بالاتر از خود میگفت.
یکبار هم در منزل تیمسار ربیعی فرمانده پايگاه شيراز دعوت بودیم. ایشان به من گفت که فکوری از قيد کار در نیروي هوای میزند وبه دینش میرسد. گفتم تیمسار اشتباه به عرضتان رساندهاند. جواد ضمن اينكه وظایفی دیني خود را انجام میدهد، به كارش هم ميرسد. کار خود را به قدري دوست دارد که نه تعطیلی و مرخصي دارد، و نه خوب به بچههای خود رسيدگي ميكند.
در آخرين مأموريت همسرتان به آمریکا، انقلاب اسلامي در ايران شروع شد. آيا ایشان اخبار تحولات ایران را هم پیگیری میکرد، و چه ديدگاهي نسبت به انقلاب داشت؟
بله خیلی با اشتياق پیگیری میکرد. وقتی هم به ایران آمدیم ایشان خم شد و زمین فرودگاه را بوسيد، و گفت خدایا شکرت. مهمتر از آن وقتي انقلاب شروع شد، همسرم در آمريكا بر ضد شاه سخنرانی میکرد. بعد دوستان میآمدند به من میگفتند اگر جواد به ایران برسد، سرش رفته است. میپرسيدم یعنی چه؟ مگر چه شده است؟ میگفتند سخنرانیهای خيلي ناجوری در مورد شاه کرده. من به همسرم میگفتم جواد کمی ملاحظه کن. میگفت ما اگر به ایران برگرديم دیگر شاهی وجود ندارد. این را کاملا میدانست. ميگفت: حتی اگر مرا بگیرند و بکشن، من حقیقت را گفتهام.
شهيد فكوري در زمان طاغوت مسايلي را ميديد كه خيلي متأثر ميشد. به طور مثال به من ميگفت كه یک هواپیماي مخصوص از شیراز بلند شده رفته تهران تا سگ خانم فرمانده پايگاه را سلمانی کنند. ايشان به شدت حرص میخورد و میگفت آيا ميداني كه این هواپیما كه فقط به خاطر يك سگ بلند شده رفته و برگشته چه هزینهای دارد. معمولا تا جایی که میتوانست در برنامههای آنها شرکت نمیکرد. وقتي فرزندم علی به دنیا آمد گفتم که باید مهمانی بدهید. ايشان مهمانی را مخصوصا در هتل داد که اگر كسي خواست مشروب بنوشد، با حساب شخصي خود برود بنوشد. ما اهل مشروب نیستيم و به كسي مشروب نمیدهيم.
نقل شده كه شهيد فكوري بعد از بازگشت از آمریکا مدتي در جهاد سازندگي فعاليت كرد. ایشان مستقیما به نیروی هوایی رفتند یا به جهاد سازندگی؟
موقعي كه به ایران آمديم، ايشان مستقيما به نیروی هوایی پيوست، و پس از گذشت مدت كوتاهي به فرماندهي پايگاه تبریز منصوب شد. من و بچهها هم به همراه ايشان به تبريز رفتیم. بعد ایشان با دوستاني كه در نهادهاي انقلاب اسلامي داشت، در فعاليتهاي جهاد سازندگی بيرون پايگاه شركت میكرد. ولی سمتی در جهاد نداشت.
از درگیری هواداران حزب خلق مسلمان با همسرتان چیزی شنیدهاید؟
ايشان قرار بود براي پيگيري كاري به تهران بیاید. از من خواست ساك وسایلش را آماده کنم. چند ساعت بعد به من تلفن زد و گفت من الآن میآیم تا ساكم را بردارم و بروم. وقتي نزديك درب خانه شد، ناگهان یک پیکان سفید با سه سرنشين از راه رسيدند، و همسرم را هل دادند به داخل خانه که من جا خوردم و گفتم این چه حرکتی بود که شما كرديد. مهاجمان بعد از كمي بگو مگو راهشان را گرفتند و رفتند. بلافاصله دکتر پايگاه آقاي بیطرفان به خانهمان آمد و گفت خانم فکوری ناراحت نشوید. اینها هواداران حزب خلق مسلمان بودند که انشاالله مشكلي به وجود نميآيد. البته قبل از آمدن جواد به خانه، ايشان را در وسط راه گرفته بودند و لگدكوب كرده بودند که استخوان ساق پای او سرخ شده بود. از دكتر بيطرفان پرسيدم برای چه ایشان را برده بودند؟ گفت انشاالله به خیر میگذرد، و شما نگران نباشيد.
به هر حال فردای آن روز من و بچهها با هواپیما به تهران آمدیم، و جواد دو روز بعد به تهران بازگشت. وقتي از راه رسيد دیدم که قیافه درهم و برهم دارد. پرسيدم چه شده جواد؟ گفت که آنها مرا وسط بيابان گرفتند. یکی میگفت اعدامش کنید. دیگري میگفت كتكش بزنید، تا دیگر از این کارها نکند. در آن شرايط تعدادي از استوارهای نیروي هوايي به كمك جواد شتافتند و او را نجات دادند. گويا ماشین هم داشتند و ايشان را سوار ماشين كردند، و به تهران رساندند. البته برخي از دوستان به ايشان توصيه كردند كه به تبریز برنگردد. ولي جواد فكوري به آنها گفت كه من کارم را ادامه میدهم، مگر که حزب خلق مسلمان از روی جنازه من رد شود. چند روزي نگذشته بود كه به همراهي محافظان بيشتري دوباره به تبریز بازگشت، و به غائله حزب خلق مسلمان پايان داد.
موقعی كه پیشنهاد پست فرماندهي نیروی هوایی به همسرتان شد، با شما مشورت هم كرد، يا بعد از پذيرش اين پست متوجه قضيه شدید؟
خير، هرگز با من مشورت نمیکرد. خالصانه عاشق امام (ره) شده بود، و وقتي ایشان مطلبي را میگفتند، شهيد فكوري با جان و دل ميپذيرفت. نيازي نميديد که بخواهند از من بپرسد. فرمانده نیروی هوایی شد. خدا ميداند كه چه نیروی هوایی بود. شب و روز تلاش کرد و نیروی هوایی را سازماندهی کرد. بعد از گذشت چند ماه به من گفت كه با حفظ سمت وزیر دفاع شده است. در آن مرحله خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. به جواد گفتم: آخر چه قدر کار! تو اصلا ديگه بچهها را میبینی؟
باور کنید که ساعت دو يا سه نيمه شب به خانه میآمد. یک روز در وزارت دفاع بود، یک روز در نیروی هوایی. یکی دو بار هم استعفا داده بود، ولی استعفایش را قبول نکردند. ولی چند ماه بعد که قبول کردند، ایشان مشاور رياست ستاد مشترک ارتش شد.
وقتي فرماندهی نیروی هوایی و وزارت دفاع را به عهده داشت، روزانه چند ساعت به منزل میآمد و آيا وقت كافي داشت كه با بچهها بنشيند و صحبت كند؟
صبح خیلی زود بيرون میرفت، و در ساعتهای یک يا دو نيمه شب به خانه باز ميگشت. اگر خيلي زود ميآمد، ساعت 12 نيمه شب بود که بچهها خواب بودند. كنار تختشان میايستاد و نگاهشان میکرد. تا بغلشان نكند آرام نمیشد. بغلشان میکرد تا بیدار شوند. میگفتم: من اینها را به سختی خواباندهام. میگفت: اینها خستگی مرا بر طرف ميكنند. آن دو فرزند دیگر هم 11 و 12 ساله بودند. از اين دوران سؤال نفرماید که هیچ توجهی به بچهها نداشت. دلش میخواست در كنارشان بنشيند، ولی وقت كافي نداشت.
با وجودي كه همسرتان يك آدم مذهبي و انقلابی بود، به ادبیات و هنر و موسیقی هم علاقه داشت؟
همه اینها را دوست داشت. در روزهاي اول ازدواجمان يك دستگاه گیتار داشت و گيتار میزد. آدم مذهبي بسته نبود. به ادبیات و مطالعه هم اهمیت میداد. در یک اتاق همه نوع کتاب مذهبی و غیر مذهبی داشت، و خیلی مطالعه ميكرد. ولی ايشان بعد از پيروزي انقلاب دیگر وقتی برای مطالعه نداشت. میخواست مطالبي درباره انقلاب براي چاپ و نشر بنویسد، ولي به اندازه كافي وقت نداشت. گويا فقط چند صفحه نوشت. جواد، در عين حال آدم بخشنده بود. گاهي كه لباس و وسايل مستعمل را به دیگران میبخشیدم، به من میگفت: این بخشش فایده ندارد. اگر تو لباسی را که دوست داری بپوشی، و آن را ببخشی، آن بخشش درست است. زماني كه در شيراز زندگي ميكرديم به پنج خانواده مستمند رسیدگی میکرد و من خبر نداشتم.
زمانی که شهيد فكوري فرماندهي نیروی هوایی را به عهده گرفت، چند هفته بعد جنگ تحميلي شروع شد. دیدگاه ايشان در مورد جنگ چه بود؟ به شما در مورد جنگ چيزي ميگفت؟
میگفت که صدام این جنگ را بيهوده شروع كرد. دشمن متجاوز بازنده اين جنگ خواهد بود. از همان روزهاي اول جنگ که دشمن آمد و مناطق مسکونی ايران را بمباران كرد، جواد فكوري به من چنين گفت: «من به «آقا» گفتم که اجازه دهید ما هم مناطق مسکونی آنها را بزنیم. ولي «آقا» موافقت نكردند». بعد از گذشت 17 ماه از جنگ كه همسرم شهيد شده بود، امام (ره) این اجازه را دادند. و گرنه ما در ماههاي اول جنگ خیلی قوی بودیم. تعداد زيادي هواپیما و خلبانهای باتجربه داشتیم.
آيا در حین تصدي مسئوليت وزارت دفاع شهيد فكوري به جبهه هم میرفتند؟
بله به طور دائم به جبهه میرفت. گاهي به همراه بني صدر و گاهي با تیمسار (شهيد) فلاحی میرفت. سه روز در جبهه بود و یک روز در تهران. زمانی که به ديدار آقای خامنهای رفتم به ایشان گفتم كه سرنوشت سانحه هواپيماي فكوري هنوز مبهم مانده است. ایشان هیچ وقت با هواپيماي «ث ـ 130» پرواز نميكرد. اينها هميشه با جت فالكون ميرفتند و بر میگشتند. چه طور شد که این اتفاق افتاد؟ ایشان در جواب گفتند كه شهيد فكوري یک هدفی داشت که به اين هدف رسید.
در آن شب كه همسرتان براي آخرین بار براي شركت در عمليات ثامن الائمه (ع) به مأموريت رفت و دیگر بازنگشت.... در آن شب چه احساسی داشتید؟
من به طور مرتب به ایشان ميگفتم جواد نرو جبهه. تو دیگر سمتی نداری و مشاور هستی. جواد در جواب گفت: «تیمسار فلاحی مرا در ستاد مشترک ارتش ديد و به من گفت كه فردا عازم جبهه جنوب هستم، فکوری تو هم با ما بیا برویم جنوب. من نمیخواهم روی ایشان را زمین بیاندازم».
ولی من فقط به جواد میگفتم نرو... مثل اینکه به من الهام شده بود که چنين اتفاقی میافتد. قبل از رفتن به من سفارش كرد كه مراقب بچهها باشم... گفت: «بچهها را هم به تو میسپارم» و رفت.
گفته بود که روز سه شنبه برمیگردم. با تعدادي از دوستان خود كه افسران همدوره ايشان بودند، قرار گذاشته بود كه روز بعد به ملاقات ايشان بیایند. خيلي ناراحت بودم. از من خواست به فلانی و فلاني تلفن کنم و به آنها اطلاع دهم كه جواد به جنوب رفته است. گفتم كه به آنها تلفن نمیکنم. شما اول به آنها زنگ بزن و بعد برو جنوب. به يكايك آنها زنگ زد و خدا حافظي كرد. به آنها گفت هر وقت برگشتم آن برنامه را دوباره میگذاریم. گويا دوستان خوشحال شدند که ایشان با آنها صحبت کرد. شب قبل از حادثه به من زنگ زد و گفت که سه شنبه میآیم. دو روز هم اضافه ماند. شهيد فكوري قبل از اين سفر، هر وقت به جبهه ميرفت، به من شماره تلفن نميداد. ولي در اين مأموريت به من شماره تلفن داد و گفت اگر كاري يا مشكلي پيش آمد با اين شماره به من زنگ بزن. ولي شبها خود او به من زنگ میزد. شب قبل از حادثه هم با من صحبت کرد و گفت كه من یکی دو روز دیرتر میآیم. پرسيدم چرا؟ گفت: مسائلي پیش آمده که باید باشم.
ساعت 19 شامگاه روز هفتم مهرماه سال 1360 كه با دل شوره و اضطرب منتظر بازگشت همسرم جواد فكوري بودم، صداي پرواز چند فروند هلیکوپتر به اين دل شوره افزود. ولي باز طبق معمول صبر كردم و به خواب رفتم. بامداد روز بعد با همان شماره تلفن كه جواد به من داده بود تماس گرفتم. آن طرف خط يك آقايي جواب داد، و گفتم كه ميخواهم با سرهنگ فكوري صحبت كنم. پرسيد شما چه نسبتي به ايشان داريد؟ گفتم همسرشان هستم. آن آقا در جواب گفت: ايشان الآن اینجا نیستند و به محوطه رفتهاند.
لحظاتي نگذشت كه چند نفر از دوستان به خانهام آمدند. پرسيدم چرا این موقع صبح آمدهاید؟ گفتند چون تازه به این خانه آمدهايد، امكان دارد وقت ديگر در خانه نباشيد. به آنها گفتم دلم خيلي شور جواد را میزند. ديري نپاييد كه یکی از دوستان برادر بزرگم زنگ زد و گفت: خانم فکوری میدانید كه هواپیمای فکوری سقوط کرد؟ در اخبار هم اعلام کردند.
گفتم چی؟ در آن لحظه جیغ کشیدم و بيهوش شدم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 124