شهید «محسن حججی» به روایت «میلاد ملک زاده» یار گرمابه و گلستانش
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۱۱
گوشی همراهش پر است از عکس هایی که با حسرت نگاهشان می کند و انگار برای هر کدامشان یک دنیا حرف دارد. عکس هایی که فکر نمی کرد یک روز سندی برای اثبات رفاقتش با محسن باشند.
رفیقم کجایی؟

اسم من در فهرست اعزام بود اما محسن زرنگی کرد و رفت...

- گوشی همراهش پر است از عکس هایی که با حسرت نگاهشان می کند و انگار برای هر کدامشان یک دنیا حرف دارد. عکس هایی که فکر نمی کرد یک روز سندی برای اثبات رفاقتش با محسن باشند. یک جا شانه به شانه ی هم خوابیده اند و یک جا شانه به شانه ی هم نشسته اند. صمیمیت در همه ی عکس ها موج می زند. در لحظه لحظه ی رفاقتی که ثبت شده است. اسمش میلاد است و فامیلش «ملک زاده» از رفیق فابریک های محسن حججی و البته او هم یک دهه ی هفتادی می گوید رفاقت و البته شروع آشنایی ام با محسن دبیرستان شهید حسن احمدی نجف آبادی بود. اما نقطه ی طلایی آن در لشکر هشت نجف اشرف... سال اول دبیرستان را که می خوانند از هم جدا می شوند، یکیشان می رود فنی و حرفه ای و یکیشان کاردانش، محسن دانش آموز هنرستان شهدای فرهنگ می شود و میلاد دانش آموز هنرستان شریعتی! سال ها بعد اما باز دیدارها تازه شد و رفاقتشان با ورود هر دو به سپاه جان گرفت. نقطه ای که قرار است اتفاقات عجیبی را برای آنها رقم بزند. اتفاقاتی که محسن را تاریخ ساز کرد و میلاد را روایتگر زندگی یک آدم تاریخ ساز...

- از صمیمیت تان با آقا محسن شروع کنیم. واقعا صمیمی بودید؟

بله، خیلی زیاد آن قدر که این روزها هر کس می خواهد از محسن حرفی بزند می گوید همان که رفیق میلاد بود و همه جا با هم بودند.

- این صمیمیت برمی گردد به همان اولین آشنایی تان در دبیرستان شهید احمدی؟

نه آن موقع ارتباطمان بیشتر در حد یک آشنای ساده و سلام و علیک بود. همین قدر که می دانستم همشهری و هر دو اهل نجف آباد هستیم. اما صمیمت من و محسن مربوط به سال ه ای خدمت در لشکر هشت نجف اشرف است.

- چطور پای هر دویتان به لشکر نجف اشرف باز شد؟

واقعا قسمت بود. آن موقعی که محسن برای پذیرش و استخدام در لشکر آمده بود. من دوران خدمتم را در گروه موزیک لشکر می گذرانم و همزمان با خدمت، کارهای پذیرشم را انجام می دادم. شکر خدا هر دو همزمان گزینش و تایید شدیم و دوره ی عمومی پاسداری را با هم شروع کردیم، به قول محسن، ما آدم سپاه نبودیم؛ خدا به ما عزت داد که این لباس را نصیبمان کرد.

- پس از این جا به بعد با هم بودید؟

گروهمان متفاوت بود اما هر دو یک گردان بودیم.

- رشته ی شما و محسن یکی بود؟

بله من و محسن چون رشتمان مهندسی بود، رفتیم رسته ی زرهی لشکر و مهر خادمی حضرت زینب (س) از آن جا بود که پای کارمان خورد.

- روزهای اول ورود محسن به لشکر را به خاطر دارید؟

از همان روزهای نخست شور و علاقه ی عجیبی در کارش داشت و بیشتر از هر موضوعی، پیگیر کارهای فرهنگی گردان را دست بگیرد.

- محسن را چطور آدمی شناختید؟

یک آدمی که عاشق کارفرهنگی و به عقیده ی من استاد در جنگ نرم بود. هر کار فرهنگی که فکرش را بکنید انجام می داد. محسن خیلی به شهید احمد کاظمی مقید بود. علاقه اش آن قدر زیاد بود که روی همه ی وسایلش برچسب عکس حاجی را می دیدی، حتی به در کمدش هم عکس حاج احمد را زده بود. در همه کارهایش به او اقتدا می کرد ولی در کل علاقه ی زیادی به همه ی شهدا داشت و هر بار در حول و محور یکی از آنها کار می کرد. از نذر صلوات بگیر تا نذر کتاب- زیاد اهل مطالعه بود، مقاله فراوان می نوشت و در موسسه شهید کاظمی از آن ها استفاده می کرد. همیشه می گفت چرا دشمن از ماهواره این همه استفاده کرده اما ما نتوانستیم از تلویزینمان استفاده بکنیم؟ یا مثلا در زمینه ی فرقه های کاذب و انحرافی یا حتی شیرازی ها کارهای زیادی انجام می داد و حتی بحث های مختلفی را در جمع های دوستانه و مطرح می کرد و بچه ها را به چالش می کشید خلاصه همه جوره جنب و جوش فرهنگی را در خودش داشت.

- رفاقتتان از کی به اوج رسید؟ مطمئنا که از ابتدا به این شکل نبوده است.

اولین دوره ی آموزشی برون استانی ما سال 94-93 در شیراز بود، دانشکده ی زرهی شیراز، دوستی و رفاقت ما شاید در این سفر به اوج خودش رسید. بالاخره سه چهار ماه صبح و شب با هم بودیم. تخت هایمان کنار هم بود. سرکلاس کنار هم می نشستیم ، بیشتر جاهای تفریحی شیراز را با هم رفتیم و حتی عکس های زیادی از این سفر داریم.

- دوره ی شیراز چطور گذشت؟

صبح ها سرکلاس بودیم و بیشتر بعدازظهرها را می رفتیم شاهچراغ البته پیشنهادش با محسن بود چون همیشه در این مدل کارها پیش قدم می شد.

- هر دو متاهل بودید؟

هر دو متاهل و هر دو دهه ی هفتادی (من یک ماه بزرگتر بودم) البته من چند سال زودتر از محسن و در هفده سالگی ازدواج کردم.

- ارتباط خانوادگی هم داشتید؟ یعنی این که مثلا متاهلی به گردش یا مسافرتی بروید؟

بله اولین سفر متاهلیمان هم، زمانی بود که دوره ی آموزشی شیراز بودیم. دوره به تعطیلات عید نوروز که خورد تصمیم گرفتیم بعد از سیزده به در خانم ها را هم ببریم شیراز تا یک هفته ای آن جا کنار ما باشند. صبح ها سرکلاس بودیم و بعداز ظهرها می رفتیم گردش. البته اسمش تفریح بود چون هر جایی هم که می رفتیم محسن یک امامزاده ای پیدا می کرد و می رفت زیارت بعد از شیراز هم خانم ها را بردیم اصفهان چند روزی استراحت کردیم و دوباره آمدیم شیراز و رفتیم پادگان خرامه.

- کجا؟ خرامه؟

خرامه پادگانی بود در دل روستاهای شیراز که دوره ی آموزش عملی شلیک روی تانک آنجا برگزار می شد. من و محسن طبق معمول آنجا نیز با هم بودیم. یادم می آید سرکلاس می گفت: «میلاد خوب یاد بگیر، دو روز دیگه که می خواهیم بریم سوریه به دردمون می خوره»

- پس رفتن به سوریه در برنامه اش بود؟

از همان اول که با محسن بودم می گفت میخوام بروم سوریه می خواهم شهید بشوم. یعنی هدفش همین بود. اصلا برای همین آمده بود. سپاه فقط منتظر بود دوره ی آموزشی اش تمام شود و بلافاصله اقدام کند. محسن حتی جلوی خانمش هم خیلی رک حرف از شهادت می زد. خانمش هم می گفت مشکلی ندارد که برود حتی خانم من را هم تشویق می کرد و می گفت چه مرگی با سعادت تر از این که ختم به شهادت بشود.

- و چطور آن را عملی کرد؟

سال 94 زمانی که لشکر اعلام کرد یک گردان می خواهد به سوریه ببرد. ثبت نام کرد و البته خیلی هم پیگیر بود.

- این جا هم دو نفری با هم اقدام کردید؟

در کل من و محسن هر کاری می کردیم با هم بود.برای سوریه هم هر دو با هم اسم نوشتیم. ولی قسمت شد محسن برود.

- پس با هم نرفتید سوریه؟

نه! متاسفانه زمان اعزام با تاریخ عروسی من یکی شد. برای همین نتوانستم بروم.

- عکس العمل محسن چه بود وقتی دید شما نمی روید؟

محسن آن قدرها مثل من دلبسته نبود و خودش از پس همه ی کارهایش برمی آمد. من به مراتب بیشتر از محسن وابسته و دل بسته بودم.

- با این حساب شما بیشتر ناراحت شدید.

بله، اما ناراحتی ام از رفتن محسن نبود از جاماندن خودم بود.

- دفعه ی اولی که سوریه بود خبری از محسن داشتید؟ با هم در ارتباط بودید؟

به قول خودش چون نیروی آش خور بود، نمی توانست زیاد تماس بگیرد بیشتر با خانمش یا فرمانده ی گروهانش در ارتباط بود.

- بی خبری از محسن سخت نبود؟

چرا آن قدر که وقتی از سوریه آمد گله کردم و بهش گفتم «همین طوری میری و رفیقت را فراموش می کنی» گفت: «نه میلاد به خدا تعداد بچه هایی که می خواستن با خانواده هاشون تماس بگیرند خیلی زیاد بود. برای مکالمه هم کلا یکی دو دقیقه بیشتر وقت نداشتیم»

- چقدر تفاوت دیدید بین محسنی که قبل از سوریه رفتن دیده بودید با محسنی که حالا از سوریه آمده بود؟

از زمین تا آسمان متفاوت شده بود و با یک دنیا آه و حسرت برگشته بود. هر باری که من را می ددی می گفت کاش شهید شده بودم. یعنی کجای کار من می لنگید که جاماندم. شاید مادرم راضی نبوده و هزار تحلیل دیگر. از این موقع بود که هر جا می رفتیم و هر حرفی که می شد حرف شهادتش را پیش می کشید تلاشش در کلاس های عملی چندبرابر شده بود می گفت می ترسم نمره ام کم شود، اجازه ندهند دوباره بروم سوریه.

- چقدر تلاش کرد برای اعزام مجدد؟

محسن بین رفتن اول و دومش دوسالی فاصله افتاد اما اصلا از تلاش برای اعزام دست بردار نبود. مدام به فرمانده ی گردان می گفت بروم سوریه، به جانشین فرمانده ی گردان می گفت بروم سوریه به فرمانده ی گروهانش می گفت بروم سوریه- خلاصه همه را کلافه کرده بود از بس التماس و خواسته اش را تکرار می کرد. حتی یک بار برایم تعریف کرد که برای این کار ساعت 10 شب رفته بود در خانه ی فرمانده ی لشکر!

آن روز یادم است به محسن گفتم خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند، گفت: «چرا میگی آخر و عاقبت؟ چرا نمی گی الان؟ فردا برای عاقبت بخیری دیر است، همین الان از خدا بخواه که شهید بشوی...»

- خب برویم سراغ سفر دوم آقا محسن به سوریه. از رفتنش کی خبردار شدید؟

ماه رمضان امسال برای مسابقات ورزشی دو هفته ای به تربیت بدنی لشکر مامور و از گردان جدا شدم روز سوم، چهارم بود که رفتم سالن تربیت بدنی، یکی از هم دوره ای با طعنه و کنایه گفت : «رفیقت هم که داره میره سوریه» گفتم: «کی؟» گفت: «محسن» گفتم: «امکان نداره» گفت: «به خدا داره میره سوریه» گفتم: «آخه اسم محسن قرار نبود توی لیست اعزام باشه. اسم من بود» خیلی جا خوردم. برگشتم توی گردان و دیدم محسن تازه از میدان تیر برگشته. گفتم: «محسن قضیه چیه» میگن داری میری سوریه. گفت: «راست میگن» گفتم: «خیلی نامردی! اسم من توی فهرست بود. با مال مردم خوردن نمیشه رفت سوریه» گفت: «حالا اتفاقیه که افتاده. صبح تا حالا انقد همه رفتند اعتراض کردند. تو دیگه جون محسن بی خیال شو» وقتی این را گفت جلوی همه داد زدم گفتم: «محسن نمی گذارم بر تو اگه بری، دیگه بر نمی گردی!»

- روی چه حسابی گفتید این حرف را؟

چون می شناختمش. چون پنج سال بود باهاش رفیق بودم. چون این روزهای آخر محسن را دیده بودم و ذوق و شوقش برای رفتن را!

- پیگیر نشدید، بعد از این که متوجه شدید اسم محسن جای شما در فهرست اعزام به سوریه است؟

چرا رفتم پیش جانشین گردان ولی اون بنده ی خدا هم گفت: «به من گفته اند فقط محسن حججی» گفتم: «ولی من از رزمایش تا حالا پیگیر اعزامم به سوریه هستم. من باید بروم نه محسن. گفت: «نه دیگه! امکانش نیست. اسم محسن رد شده و هیچ کاری نمی شود کرد.»

- پس کوتاه آمدید!

پیش خودم گفتم حیف که طرفم محسن است وگرنه محال بود به این راحتی کوتاه بیایم.

- عکس العمل محسن در مقابل ناراحتی شما چه بود؟

هیچی فقط خندید و بهم گفت: «رفیق (تکه کلام همیشگی اش به من بود) غصه نخور. می روم و ان شاءالله بر می گردم سری بعد با هم می ریم سویه» گفتم: «محسن من می دونم تو بری، برنمی گردی» گفت: «خدا از دهنت بشنوه من که از خدامه ولی تو غصه نخور» سر همین قضیه با محسن چند روز سرسنگین شده بودم.

- یعنی با هم قهر کردید؟

نمی شود گفت قهر ولی مثل قبل نبودیم. پدر من گاوداری داشت و محسن هر شب می آمد از آن جا برای علی شیر می خرید. سر این قضیه چند شبی نیامد. زنگ زدم. گفتم:«چرا نمی آیی شیر ببری.» گفت: «نمی خواهم مزاحمت بشم.» گفتم: «این چه حرفیه که می زنی، بیا منتظرتم» شاید اصلا دو سه روز بیشتر طول نکشید که باز همه چیز مثل قبل شد.

- حرف دیگری بینتان پیش نیامد؟

نه فقط روزهای آخر، یک بار روی تانک بود من را صدا کرد و گفت بیا تو دهلیز کارت دارم وقتی رفتم گفت: «میلاد هر چی بلدی یادم بده که یه وقت نرم اون طرف گیر کنم» من یک سری نکات رو بهش گفتم، بعد تشکر کرد و گفت: «رفیق می رم سوریه دعات می کنم به خدا نه این بخواهم فخرفروشی کنم ولی ان شاءالله تو هم بیایی، میلاد خواهش می کنم از دست من ناراحت نباش» گفتم: «این چه حرفیه می زنی؟ حتما قسمت نبوده»

- و آخرین دیدارتان چطور رقم خورد؟

محسن روز آخر با همه بچه های گردان خداحافظی کرد جز من، بعد از ظهر همان روز بود زنگ زد به من و گفت: «رفیق پس کجایی؟ نمی خواهی بیایی من ببینمت؟؟» گفتم: «می دونی که من نمی تونم سوار موتور بشم» (دستم شکسته بودو توی گچ بود) گفت: «خب پس من میرم خونه ی پدر و مادرم با اون ها خداحافظی می کنم و بعد میام پیش تو»

- پس خداحافظی تان دقیقه نود بوده؟

بله، اول رفته بود خانه ی پدر و مادرش برای خداحافظی و چیزی به رفتنش نمانده بود که آمد خانه ی ما.

- لحظات آخر چطور گذشت؟

حرف زدیم. گفتم: «خوشا به سعادتت. فقط خداوکیلی محسن اگر رفتی و برنگشتی دست ما را هم بگیر. تنها خوری نکنی مثل دفعه ی قبل» گفت: «این حرف را نزن. قابل باشم همه کاری برای تو می کنم.» بعد هم خودش گفت: «میلاد من این بار برم دیگه برنمی گردم» گفتم: «درست حرف بزن. قراره بری برگردی که دوره عقیدتی را با هم برویم شمال» آن شب برای اولین بار از محسن خواستم یک یادگاری به من بدهد و برود.

- و گرفتید؟

اول گفت: «چیزی ندارم الان» گفتم: حتی اگر به گرفتن پیراهنت باشد باید به یادگاری به من بدی و بری. حداقل تسبیحت رو بده» گفت: «نه میلاد اربعین پارسال که از پیاده روی برمی گشتم، 30 تا از این تسبیح ها آوردم که همه را از من گرفتند فقط همین یکی مونده که می خوام ببرم سوریه اون جا باهاش ذکر بگم.» بعد دست کرد توی جیبش و یک عطر درآورد و گفت: «بیا این عطر را بگیر، تازه خریدم» بعد هم روبوسی کرد و رفت.

- و دیگه با محسن صحبت نداشتید تا کی؟

فردا ظهر تماس گرفتم هنوز ایران بود. گفت: «ان شاءاله حرکتمان بعدازظهر است» باز سفارش کردم حرم حضرت زینب (س) رفتی، من را یادت نره. گفت: «ان شاءالله برسم آن جا همه را دعا می کنم.»

- از رسیدنش به سوریه خبردار شدید؟

همان شب یک لحظه رفتم تلگرام دیدم آنلاین شده. آن لحظه انگار خدا دنیا را به من داد. گفتم خدا را شکر این دفعه موبایلش را برده ولی وقتی پیام دادم متوجه شدم که خانمش تلگرام محسن را روشن کرده است. بعد سراغ محسن را گرفتم که گفتند رسیده سوریه دو سه روز که گذشت، خودش زنگ زد. هروقت زنگی می زد تکه کلامش این بود «سلام چطوری رفیق؟» گفتم: «محسن کجایی؟» گفت: «طرف امام حسین (ع) هستم.» گفتم: «خداوکیلی مواظب خودت باش» گفت: «این جا اصلا هیچ خبری نیست.»

- و آخرین تماستان؟

آن روز خانه بودم که زنگ زد صدا هم با تاخیر می آمد گفتم: «محسن یه وقت نری سرت رو به خطر بدی» گفت: «نه این فرمانده ی ما پاش رو گذاشته رو خرخره من و نمی گذاره تکون بخورم.» گفتم: «محسن چه خبر؟ درگیری نیست؟» گفت: «نه خبری نیست، علاف و بیکار می گردیم.» در صورتی که این طور نبود، بعد شماره ی یک بنده خدایی را از من می خواست که گفتم قطع کن پیدا کنم. گفت: «باشه داداش، دوباره زنگ می زنم، حلال مون کن» که دیگه تماس هم نگرفت.

- این تماس دقیقا چند روز قبل از شهادتشان بود؟

دو روز قبل از اسارتشان.

- در مورد عکسی که از اسارت ایشان منتشر شد، تعابیر زیبایی گفته و شنیده شد. اگر شما بخواهید در مورد آن عکس حرفی بزنید، چه می گویید؟

منی چیزی که در این عکس و در چهره ی محسن دیدم، ترس نبود، غم بود، غم این که خدایا چرا همه ی رفقایی که دور من بودند شهید شدند ولی من هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردم.

- شهادت محسن با شما چه کرد؟

خیلی خیلی سخت گذشت، به خصوص شب اول که شیفت بودم. بدترین شب عمرم بود. من بودم و یک تلفن و کلی تماس. این روزها خیلی خوب متوجه افسوس هایی که شهید احمد کاظمی در فراق رفقایش خورد، می شوم. معنای واقعی جاماندن از رفیق را خوب می فهمم.

- از فایل های صوتی وصیت نامه ی آقا محسن خبر داشتید؟

خانم آقا محسن گفته بود اما در موردشان کنجکاو نشده بودم.

- خواسته یا وصیتی هم برای شما داشت؟

وصیت که نه اما سفارش علی را به من کرد و گفت پسرم را به تو سپردم.

- آخرین عکس دونفرتان با آقا محسن را کی و کجا گرفتید؟

دوهفته قبل از رفتنش با هم رفته بودیم تونل آرزوها. آخرین عکسمان را آنجاگرفتیم.

- از محسن هدیه و یادگاری هم دارید؟

بله، همان عطری که لحظه ی آخر به من دادو یک جانماز جیبی و تسبیحی که ماه رمضان امسال از مشهد برایم آورد.

- پس امسال مشهد هم رفته بود؟

بله، اصلا کارش را همین مشهد آخر حل کرد. همان موقع ها پیگیر اعزامش هم بود. موقع رفتنش به مشهد گفت میلاد دعا کن من عرفه یا اربعین سوریه باشم.

- چه واکنشی در مقابل خبر بازگشت پیکر محسن داشتید؟

رفیقم هر چه از خدا خواست گرفت علاقه ی زیادی به حاج احمد داشت. حاج احمدی که در روز عرفه به آرزویش رسید. روزی که محسن من هم برگشت.

- محسن را برای جوان های امروزی چطوری معرفی می کنید؟

محسن قدیس نبود باور کنید محسن یکی بود مثل خیلی ها بگوو بخندش سرجایش بود. اهل شوخی و مزاح بود. محسن را رویایی و غیرقابل دسترس معرفی نکنیم.

- رمز موفقیت محسن را در چه می دانید؟

به عقیده ی من که رفیق چندین ساله اش بودم، یکی صبر و راده اش در انجام کارهایش بود و دیگری حلال خدا را حلال می دانست و حرامش را حرام. البته محسن به حدی ریزبین بود که حواسش به رزق حلال و طیب هم بود. همیشه می گفت این دو تا با هم خیلی فرق دارند. هر حلالی طیب نیست. هیچ وقت نوشابه پپسی یا کوکاکولا نمی خورد. احترام به پدر و مادر را هم عجیب رعایت می کرد.

- و بزرگترین درسی که از محسن گرفتید؟

من حالا حالاها باید بنشینم فکر کنم ببینم محسن چه کار کرد که به این جا رسیده است. محسن کسی بود که همیشه می گفت مطمئن هستم یک روز یک اتفاق بزرگی به دست ما رخ می دهد. او از خیلی پیش از این به تاریخ سازی فکر کرده بود.

- اگر یک بار دیگر فرصت پیش بیاید و با محسن روبه رو بشوید، به او چه می گویید؟

رفیق با اخلاص دست من را هم بگیر دعا کن هر چه زودتر به تو برسم.

منبع: ویژه نامه ی پایداری/ خردنامه ی همشهری/ شهریور 96/ شماره 182
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده