مهمات
نوید شاهد: پنج زن بوديم كه براي امدادرساني به آبادان ميرفتيم. آتش از زمين و آسمان ميباريد و خورشيد و زمين دست به دست هم داده بودند تا با ايجاد گرماي 50 درجه ما را از حركت باز دارند.
درختهاي نخل يك روستا از دور نمايان شد جسمي بزرگ كه از آن دود برميخاست توجه ما را به خود جلب كرد. كمي كه نزديتر شديم كاميون بزرگي را ديديم كه در كنار جاده توقف كرده بود و دود از موتور آن بلند ميشد.
آقاي محمدي راننده ماشين ما توقف كرد، به سرعت پياده شد و به طرف كاميون دويد و با مردي كه در فاصله چند متري كاميون ايستاده بود شروع به صحبت كرد. نميدانم آن مرد به او چه گفت كه بلافاصله به سوي ماشين دويد وبا سرعت حركت كرد. يكي از خواهران پرسيد:
آقاي محمدي چه خبر بود؟
و او در حالي كه نفس نفس ميزد گفت:
ماشين مهمات است كه آتش گرفته، خدا كند منفجر نشود.
من گفتم: شما كجا ميرويد؟
گفت: بايد هر چه زودتر از اينجا دور شويم.
در حالي كه از اين كار او تعجب كرده بودم از او خواستم بايستد و او با چشمهاي كه از تعجب از حدقه بيرون زده بود، ايستاد.
گفتم: آقاي محمدي اين مهمات مال جبهه است ما نبايد اينجا را ترك كنيم.
ـ خواهر تا چند دقيقه ديگر كاميون منفجر ميشود!
جملهاي بود كه آقاي محمدي در پاسخ گفت ولي من تصميم گرفته بودم كه نگذارم كاميون منفجر شود.
گفتم: ميرويم داخل روستاي كنار جاده و با مردم صحبت ميكنيم. شايد بشود آتش را خاموش كرد.
آقاي محمدي در حالي كه عصبانيت از سر و رويش ميباريد حركت كرد و وارد يك جاده خاكي شد كه به يك روستا ميرفت، پس از چند دقيقه به روستا رسيديم و توقف كرديم و با به صدا درآمدن بوقهاي ممتد ماشين، مردم روستا در كنار ماشين تجمع كردند.
من با داد و بيداد موضوع را برايشان تعريف كردم و آنها با ديدن دودي از كاميون برميخاست بدون آنكه به بقيه حرفهاي من گوش كنند به سرعت دست بكار شدند.
گالنهاي مختلف پر از آب شدند و صف مردم روستا كه با پاهاي برهنه بسوي ماشين ميدويدند و آبها را روي آن خالي ميكردند صحنهاي بود كه هيچگاه از خاطرم نميرود.
و سرانجام ماشين خاموش شد و ما توانستيم مهمات جبه را از خطر انفجار نجات دهيم.
ياد آقاي محمدي بخير. او ميتوانست به حر ف ما گوش نكند و راه خود را ادامه دهد، يادش بخير!
راوی: زهرا خاني