رضایت مادر رمز شهادت شد
«هاشم کلهر» معاون گردان مقداد لشکر 27 محمد رسولالله (ص) است در منطقه جفیر با اصابت یک راکت در تاریخ 62/12/06 به شهادت رسید.
متن زیر سه روایت از رندگی و شهادت این شهید گرانقدر است.
روایت اول:
«... رفت کنار گهوارهی هاشم؛ خواباندش و ایستاد به تماشا. چقدر زود گذشت. نفهمید چطور هاشم چهل روزه شد. توی خواب لبخند میزد. با خودش فکر کرد فرشتهها دارند پسرش را میخندانند.
... صدای اذان صبح بلند شد، از جا پرید. نفهمید کی و چجوری خوابش برده. باورش نمیشد هاشم تا صبح خوابیده باشد؛ بدون هیچ گریه و بیقراری. هر شب همین طور بود و تا صبح میخوابید، زیاد هم مریض نمیشد. مادر همیشه میگفت: هاشم از همون اولش بیدرد سر بود. نفهمیدم این بچه چجوری بزرگ شد و قد کشید.»
روایت دوم:
«هاشم برای آخرین بار آمد خانه تا همه و از همه مهمتر مادر را ببیند. مادر داشت نماز میخوند. نشست کنار سجاده تا نماز مادر تمام شود. با معصومیت خاصی رو کرد به مادر.
ـ ننه! من دارم جونم رو قسطی میدم به خدا، این مجروحیتهایی که من دارن هر کدومش یه شهادته. ولی من شهید نشدم!
مادر نگاهی به هاشم کرد.
ـ خب مادر جان! هر چی خدا بخواد همون میشه.
اما هاشم دست بردار نبود، این بار آمده بود تا از مادر جواز شهادت بگیرد.
ـ ننه! بعد نماز دستهات رو بلند کن به آسمون و بگو خدایا من از هاشم راضیام تو هم راضی باش.
مادر هم همین جمله را گفت. هاشم دعای مادر را که شنید، اول کف پای مادر را بوسید و بعد از خوشحالی یک پشتک توی اتاق زد. انگار داشت بال درمیآورد.
ـ دیگه تموم شد.»
روایت سوم:
«هوای نسبتا سرد اسفند، بد جوری میخورد توی صورتشان. نهم اسفند 1362 بود. غلغله شده بود. تمام دنیا انگار ریخته بود توی بهشت زهرا (س) بلند بلند گریه میکردند. فامیل و دوست و آشنا همه آمده بودند. همرزمهایش از همه بیشتر.
تابوت را که آوردند، صدای گریه جمعیت بلندتر شد. تابوت انگار روی دستها نبود. خودش داشت میآمد. جمعیت خودشان را متبرک میکردند. دست میانداختند روی تابوت و گریه میکردند. مردم تابوت را مشایعت کردند و گذاشتند دو قدم بالاتر از قبری که برایش کنده بودند. چندتا از مادرهای شهید هم آمده بودند. از همه بیشتر ضجه میزدند. چادرهایشان همه خاکی شده بود.
مادر و پدر هاشم فقط نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند. بهت زده شده بودند. یکی از همرزمهای هاشم داد زد:
ـ بابا حداقل یه روضه بذارید، این بنده خداها یه کم گریه کنن. بلکه سبک بشن! این جوری برای خودشونم خوب نیست!
مادر ... گوشهی چادرش را گرفت به دهان. بقیهی چادر از پشتش به زمین میکشید. بالای قبر هاشم ایستاد و رو کرد به جمعیت.
ـ همه ساکت!!
چادر خاکیاش را از پشت به کمر بست. رو کرد به جمعیت.
ـ خودم میخوامم هاشمم رو خاک کنم.
رو کرد به مرتضی غفاری که مشغول کفن و دفن هاشم بود.
ـ برید کنار! میدونم پسرم سر نداره. دیشب خودش اومد به خوابم. میخوام ببینم خوابم درست بوده یا نه؟
مادر رفت توی قبر. جنازه را دادند به مادر. بغلش کرد. به نظر چقدر جنازهی هاشم سبک شده بود. انگار از آن قد و قامت بلند و هیکل چهارشانه هیچ نمانده بود. نایلونی که جنازه را در آن گذاشته بودند، باز کرد. دوست داشت برای آخرین بار چهره هاشم را ببیند. پتویی که هاشم را در آن پیچیده بودند کنار زد، بغضی راه گلویش را بسته بود که نمیگذاشت گریه کند. آهسته گفت:
ـ پس سرت کجا مونده مادر؟!
کفن را بیشتر باز کرد، بدنش هم از بین رفته بود. فقط پاهای پسرش مانده بود. حاج مرتضی آمد توی قبر. پتو را کامل کنا زد. پاهای هاشم را نشان مادرش داد.
ـ ببین مادر! پاهای پسرته؟ بعدا نگی، هاشمم نبود!
مادر به پاهای هاشم خیره شد. خودش بود. همان نشانی مخصوص را داشت؛ ماهیچه پای هاشم بعد از انفجار نارنجک، ترکیده بود و از ران پا، برایش پوست گذاشته بودند. همین رنگ پوست پای هاشم را متفاوت کرده بود.
رو کرد به حاج مرتضی.
ـ مطمئنم خودشه.
ناخودآگاه سرش را خم کرد روی همان پاها. لبهایش را گذاشت و بوسیدشان.
صدای هاشم در گوشش بود.
ـ ننه! دعا کن شهید بشم. اگه شهید نشم، از غصه دق میکنم...»