تفنگ ها هیچ حرفی برای گفتن ندارند / به این شهرکه میرسی باید لبخند بزنی
ریشه های درخت سیب را هم که بسوزانند
باز باغبان ها بیدارند
اینجا هم سیب فراوان است
هم درخت هایی که بهار را
از چشم آسمان میبینند
ادامۀ این شهر برف باریده است
برف
برف
برف
ردّپاها را که دنبال کنی
به ایستگاه آخر زمستان میرسی
همانجا که فروردین برایت دست تکان میدهد
کوچه ها را یکی در میان قدم بزن
پیچک ها از روی دیوار خانه ها
به تماشای پنجره هایی نشسته اند
که رو به آفتاب باز میشود
پشت باروهای شهر شاهینی پرواز را به کوه ها یاد میدهد
اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
زمین مساحت محدودی ست که ازآواز نی لبکها پراست
همه از شهر میروند امّا
اسبها میدان را خالی نمیکنند
اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ماه روبه روی سایه ها می ایستد
اسبها بال درمی آورند
پلنگ هاجنگل را به قصد آسمان ترک میکنند
شکارچی ها هرقدر هم ماهر باشند
تفنگ ها هیچ حرفی برای گفتن ندارند
به این شهرکه میرسی باید لبخند بزنی
فرقی نمیکند خونت درکدام خیابان ریخته باشد
وقتی ادامه دریا باشی
رودها همیشه به تو ختم میشوند
سروده الهام عمومی
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره
ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد
شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.