زندگی نامه شهید ابراهیم اسماعیل پور دریمی
نوید شاهد: شهید ابراهیم اسماعیل پور در تاریخ 1332/01/05 در یکی از محلات قدیمی فسا در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. او که فرزند چهارم خانواده بود، دوران دبستان را در مدارس نهم آبان شهرستان فسا با موفقیت به اتمام رسانده و در سال آخر دبیرستان، برای گذراندن دوره دو ساله بهیاری به آموزشگاه بهیاری روز بهان شیراز رفت. لکن داشتن روحیه سلحشوری، ایثار، نظم و جدیت در کار باعث شد خدمت ارتش را به پرستاری ترجیح دهد و به همین جهت راهی آموزشگاه درجه داری تهران شد و دو سال در آن محل آموزش دید.
خوش رفتاری شهید از کوچکی زبان زد خاص و عام بود. او دارای قلبی مهربان و حساس بود و با خویشان به خصوص پدر و مادر و برادران و خواهران خود، بسیار خوش برخورد بود. استعداد زیادی در انجام کارهای فنی داشت به طوری که جوشکاری، نجاری و کارهای تعمیراتی را به سرعت یاد می گرفت و به خاطر انضباط و دقت در انجام کار، همیشه مورد تشویق قرار می گرفت.
وی در سال 1353 با دختر دایی خود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر و چهار دختر بود. او خدمت خود را از ارومیه آغاز کرد و سپس به تیپ زرهی شیراز انتقال یافت و مدتی نیز جزء لشکر اهواز بود و پس از آن تا زمان شهادت در لشکر زاهدان بود. از ابتدای جنگ تا زمان شهادت، به مدت 7 سال در جبهه نبرد حق علیه باطل حضور داشت و در جبهه به خاطر رشادت ها و فعالیت های متعدد در ساخت سنگر، حمام، مسجد و ایجاد امکانات رفاهی برای همسنگران و سربازان، به شیر فسا ملقب گردیده بود و سربازان و نیروهای تحت امر وی او را همچون یک پدر یا برادر بزرگتر دوست می داشتند.
شهید ابراهیم اسماعیل پور به خانواده و فرزندان و تربیت صحیح و پرورش اسلامی آنها اهمیت زیادی می داد و به آنان علاقه وافر داشت و همیشه همسر و فرزندان را به خواندن نماز اول وقت، تلاوت قرآن، تحصیل و مطالعه تشویق و ترغیب می نمود. گاهی اوقات دختران و پسران فامیل را جمع می کرد و با آنها نماز جماعت برگزار می نمود و تلاوت قرآن را به آنها می آموخت و غالباً دیگران را به خواندن کلام الله مجید و احادیث معصومین (علیهم السلام) سفارش می کرد. به صله رحم و رسیدگی به مستمندان توجه خاصی داشت. در همسایگی کردن بهترین همسایه بود و در همسر داری وفادارترین همسر، در نقش پدر مهربان ترین پدر، در کمک به دیگران جوانمردترین فرد و در صحنه جنگ نیز از با شهامت ترین رزمندگان بود.
در آخرین مرخصی که به فسا رفته بود، به دیدار یکایک دوستان و آشنایان رفته و حلالیت طلبید و با این که با تمدید مرخصی اش موافقت شده بود و چند روز به مرخصی اش مانده بود اما شوق پیوستن به همرزمان و لقاءالله، آرام و قرار از او سلب کرده و به جبهه رفت.
سرانجام آن شهید گرانقدر در یک عملیات شناسایی در منطقه سومار که به عنوان فرمانده تانک بود، به خاطر خطرناک بودن موقعیت، تمامی نیروها و خدمه را از تانک خارج نموده و خود به شناسایی موقعیت پرداخت و ناگهان مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و در تاریخ 1366/04/27 چون مولایش حسین (علیه السلام) سر از تنش جدا گردید و به دیدار معبودش شتافت.
« وصیت نامه شهید »
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون
چه زيباست و با شکوه لحظه ديدار و چه مسرّت بخش است به آرزوي ديرينه و بزرگ رسيدن و چقدر نشاط انگيز است پروانه به سوي دوست.
پدر و مادر مهربانم هرگز با زبان و قلم نمي توانم بگويم که چقدر شما را دوست دارم و هرگز نتوانستم اندکي از زحمات شما را جبران کنم.
اي مسلمين جهان و ايران! به کشتي نوح بيانديشيد تا در درياي مواج بي ديني و کفر غرق نشويد. از شما همه هم وطنان مي خواهم که يک آن از خط ولايت فقيه که همان خط رسول الله است جدا نشويد و فرامين سرنوشت ساز امام امت را گوش دهيد.
خدايا! من با امام خميني(ره) ميثاق بسته ام و به او و وطنم وفادارم. اگر به درجه رفيع شهادت نائل شدم توانسته ام قسمتي از دين خود را به انقلاب اسلامي اداء کنم.
خواهران و برادران عزيزم! پيروزي و سربلندي و افتخار شما آرزوي من است و برايتان سعادت دنيا و آخرت را از خدا مسئلت دارم.
همسرم! اي يار وفادار و اي که بودنت گرمي بخش کانون خانواده است و وجودت در کنار فرزندانم، آرامش و اطمينان را برايم به ارمغان مي آورد و دغدغه خاطر را از دلم محو مي کند، مي دانم که شهادت، سعادت مي خواهد و اين سعادت شامل هر کسي نمي گردد. پس در صورتي که به اين فيض عظيم نائل گشتم بدان که به رستگاري بزرگي رسيده ام. پس اين رستگاري، سرور دارد نه عزا و ماتم. از تو مي خواهم که فرزندانم را به نحو احسن تربيت کني و صبر و مقاومت و تقوي را که بارزترين صفات توست به آنان بياموزي و زندگي ائمه اطهار به ويژه بانوي دو عالم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را سرمشق خويش قرار دهي.
فرزندانم! شما را به صبر و شکيبايي و پيروي از ولي فقيه و رهبر انقلاب و حضور در صحنه هاي انقلاب و جنگ و تحصيل علم و شرکت در نماز جمعه و نماز جماعت و تلاوت قرآن مجيد دعوت مي کنم و از خدا مي خواهم که شماها را در کارهايتان موفق بدارد و در آخرت بهشت رضوان را نصيبتان گرداند.
والسلام
« خاطرات شهید »
* خاطره از زبان همسر شهید:
شهید ابراهیم اسماعیل پور مدت 7 سال در جبهه های حق علیه باطل برای وطن و ناموس و آب و خاک مادر زادی خود، ایران عزیز می جنگید. ما دارای پنج فرزند بودیم یک پسر و چهار دختر.
آخرین مرخصی که ابراهیم به مرخصی آمده بود، مرتب می گفت که این بار شهید می شوم و در نامه هایش می نوشت: «سومار مگو ویرانه غم». تمام کفش هایمان را به تعمیر گاه برد و مرمت کرد. شیشه درب حیاط منزل را که شکسته بود، تعویض نمود و به مدرسه بچه ها سرکشی کرده و با آموزگارشان گفتگو کرد. با همه اقوام و بستگان وداع کرد و در حالی که هنوز مرخصیش تمام نشده بود راهی جبهه گردید.
هنگام رفتنش، او را تا درب منزل بدرقه کردیم و از زیر قرآن ردش نمودیم. شهید اسماعیل پور تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت و بچه هایش را بوسید. گویا توان و طاقت جدایی از آنان را نداشت ولی کشورش از همه چیز برایش مهمتر بود. او برایش روشن بود که شهادت نصیبش می شود. وقتی که می رفت، من با خودم می گفتم: یعنی فرزندمان بی پدر می شوند؟ ولی به یاد امام حسین و اهل بیت او می افتادم و زیر لب زمزمه می کردم که مگر اینان خونشان رنگین تر از امام حسین است و آرامش می یافتم.
پس از عزیمت ابراهیم به جبهه، روزها گذشت و نامه اش نیامد. دخترم زهرا سه ساله بود و همیشه پس از رفتن پدر به جبهه، روی دیوار به علامت روزها خط می کشید تا موقع آمدن پدر فرا رسید ولی خبری از او نشد. دخترم مرتب گریه می کرد و می گفت: چرا این دفعه پدرم دیر کرد و نیامد؟
یک بار صدای غرش هلیکوپتر در آسمان را شنیدیم و من با خودم گفتم: شهید آوردند. ناگهان برادرم پا برهنه به کوچه دوید و دیگر برنگشت. صدای هلهله همسایه ها را می شنیدم. نمی دانستم که همسر خودم است و با این حال بی اختیار اشک می ریختم. زنگ منزل به صدا درآمد، قلبم از جا کنده شد. دایی ام وارد شد. نمی دانست چگونه این خبر را بگوید که ناگهان پسر همسایه وارد شد و گفت: پدر رضا شهید شده! دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم.
زهرا مرتب شب و روز گریه می کرد و بی قراری می نمود. طوری که دیگر توان راه رفتن نداشت. او را به نزد دکتر بردیم. به محض ورود گفت که این بچه ناراحتی اعصاب دارد و مشکل او را پرسید. داستان را برایش بازگو کردم، او یک بسته قرص اعصاب تجویز نمود و من همان شب در خواب دیدم که شهید، یک قوطی بزرگ سر بسته به من داد و گفت به زهرا بده تا شفا پیدا کند و من در خواب، نظاره گر بازی آنان بودم. پس از آن شب، دخترم خوب راه می رفت و من هم دیگر از آن همه تنهایی، ترس و واهمه ای نداشتم.