«حسین آقا»ی سرلشکر قاسم سلیمانی!/ کرامات شهید«محمدحسین یوسفاللهی»
يکشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۶
خواهش میكنم ديگر از من چيزى مپرس و همين را هم فراموش كن. من هم كه عادت او را میدانستم كه اگر نخواهد چيزى را بگويد اصرار فايده اى ندارد، ديگر از او سؤالى در اين مورد نكردم. در تهران ده روز پيش او بوديم. به دليل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند...
نوید شاهد: اولین گفتوگوی رسانهای حاج قاسم سلیمانی با عنوان «در میان آتش» به تازگی از سایت مقام معظم رهبری و رسانه ملی منتشر شد.
در بخشهایی از این گفتوگو حاج قاسم سلیمانی
فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله(ع) در دوران دفاع مقدس ماجرای شهادت دو غواص از
نیروهای واحد اطلاعات و عملیات به نامهای «حسین صادقی» و «اکبر
موساییپور» را روایت کرد. همچنین حاج قاسم سلیمانی در رابطه با سیر وسلوک عرفانی شهید دیگری به نام «حسین آقا»
توضیح داد: «شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج - ما در شلمچه
بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود،
نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز
دو نفر از بچههای ما به نام حسین صادقی و اکبر موساییپور به شناسایی
رفتند اما برنگشتند.
حاج قاسم در این روایت می گوید: وقتی اسم «حسین آقا» را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صدها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک «حسین آقا» بود.
گفتم «حسین! چه شده؟» گفت «فردا اکبر موساییپور برمیگردد و بعدش صادقی
برمیگردد.» گفتم «از کجا میگویی؟» گفت «شما فقط بمانید اینجا.» من
ماندم... .»
این «حسین آقا» که بود؟
شهید «محمد حسین یوسفاللهی» را همه بر و بچههای
لشکر ۴۱ ثارالله مثل ستارهای میدانستند که درخشانتر از ستارههای کویر
کرمان است. او جوانی بود که در روزهای جنگ جانشین فرمانده واحد اطلاعات
لشکر خودش بود و به خاطر پاکیاش، به صفای باطنی دست یافته و بعضی از راز و
رمزهای پیرامون خود را کشف کرده بود.«محمد حسین یوسفاللهی» روز ۲۸ بهمن ماه سال
۱۳۶۴ شمسی در جریان عملیات «والفجر۸»، بر اثر جراحتهای شیمیایی در
بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.حسین آقا
در کتاب کرامات شهدا به خاطره ای ناب از این شهید والامقام به نقل از برادر شهید برمی خوریم که به همین بهانه تقدیم به علاقمندانش می شود:
برادرم حسين در جبهه از ناحيه پا مجروح شده و در بيمارستان كرمان بسترى بود. مادرم پس از نماز صبح مرا از خواب بيدار كرد و گفت: هادى كمى گل گاوزبان جوشانده براى حسين ببر تا ناشتا بخورد. به بيمارستان رفتم و به اتاق حسين كه در طبقه چهارم بيمارستان بود داخل شدم. وقتى بالاى سر حسين رسيدم، ديدم خواب است، ولى چشمانش را باز كرد و گفت: هادى بالاخره آمدى؟ پرسيدم: اتفاقى افتاده؟ گفت: نه همين الان خواب مى ديدم كه تو دارى از پلّه هاى بيمارستان بالا مى آيى، همينطور طبقه طبقه بالا آمدى و وارد اتاق من شدى. مسيرت را دنبال كردم تا اينكه به بالاى تخت من رسيدى، براى همين در همان لحظه كه رسيدى چشمانم
را باز كردم.
يكبار ديگر در سال 62 كه حسين شيميايى شده بود، مجروحيت پنجم او بود(عراق اولين مرتبه در عمليات خيبر از گاز شيميايى استفاده كرد)
وى را براى ادامه معالجه به بيمارستان شهيد لبافی نژاد تهران اعزام كردند. در اداره بودم كه از سپاه كرمان تلفن كردند و خبر مجروحيت او را به من دادند. مرخصى گرفته و به خانه رفتم و به همراه برادر ديگرم محمدشريف با ماشين سوارى به طرف تهران حركت كرديم. بر اثر عجله اى كه داشتيم ساعت 5/ 1 بعد از ظهر از كرمان حركت و اين راه طولانى را در 9 ساعت طى كرديم و در ساعت 5/ 10 شب به بيمارستان رسيديم. اسفند ماه بود و هوا هم سرد و نگهبانان بيمارستان به ما اجازه عيادت و ملاقات نمی دادند.
ولى هر طور بود آنها را راضى كرديم. وقتى از پلّه ها بالا مى رفتيم يك نفر كه از پلّه ها پايين مى آمد، پرسيد: شما برادر حسين هستيد؟ پرسيديم: چطور؟
گفت: حسين الآن به من گفت: برادرهام دارند از كرمان مى آيند برو آنها را راهنمايى كن. لذا از نزد او به پايين آمدم تا شما را به اتاقى كه در آن بسترى است راهنمايى كنم.
وقتى وارد اتاق حسين شديم ديديم دارد به ما لبخند میزند. وضع مزاجى او خيلى خراب بود و بدنش بر اثر سوختگى حاصل از گازهاى شيميايى مثل زغال سياه شده و صورتش هم سوخته بود. قبل از هر چيزى از او پرسيدم: حسين جان تو از كجا میدانستى كه ما داريم مى آييم؟
گفت: من از لحظه اى كه از كرمان حركت كرديد تا تهران شما را ديدم و تا از پلّه ها بالا آمديد به اين دوستم گفتم به استقبال شما بيايد و شما را به اتاق من راهنمايى كند.
پرسيدم: آخر چطور ما را مى ديدى؟ گفت: خواهش میكنم ديگر از من چيزى مپرس و همين را هم فراموش كن. من هم كه عادت او را میدانستم كه اگر نخواهد چيزى را بگويد اصرار فايده اى ندارد، ديگر از او سؤالى در اين مورد نكردم. در تهران ده روز پيش او بوديم. به دليل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند.
از عجائب حوادث پس از شهادت حسين، خوابى بود كه از او ديدم. من چون تاريخ دقيق خواب هايى را كه میبينم مى نويسم به ياد دارم كه در 11 ذى الحجه مطابق با 9 فروردين سال 78 اين خواب را ديدم. قبل از اذان صبح بود كه حسين به خواب من آمد. لباس نظامى پوشيده بود. به من گفت: تابستان امسال حادثه و اتفاق بسيار مهمى مى افتد. من از خواب بيدار شدم و در حالى كه دلم بر اثر اين خواب شور میزد دوباره خوابيدم و عجيب تر اين بود كه وقتى خوابيدم دوباره به خواب من آمد و باز همين جمله را گفت.
وقتى در 18 تيرماه 78 قضاياى كوى دانشگاه تهران پيش آمد به حقيقت خوابى كه ديده بودم و مطلبى كه حسين گفته بود پى بردم.
راویان: هادی و محمد علی یوسف اللهی
منبع: لحظه هاي آسماني كرامات شهيدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
را باز كردم.
يكبار ديگر در سال 62 كه حسين شيميايى شده بود، مجروحيت پنجم او بود(عراق اولين مرتبه در عمليات خيبر از گاز شيميايى استفاده كرد)
وى را براى ادامه معالجه به بيمارستان شهيد لبافی نژاد تهران اعزام كردند. در اداره بودم كه از سپاه كرمان تلفن كردند و خبر مجروحيت او را به من دادند. مرخصى گرفته و به خانه رفتم و به همراه برادر ديگرم محمدشريف با ماشين سوارى به طرف تهران حركت كرديم. بر اثر عجله اى كه داشتيم ساعت 5/ 1 بعد از ظهر از كرمان حركت و اين راه طولانى را در 9 ساعت طى كرديم و در ساعت 5/ 10 شب به بيمارستان رسيديم. اسفند ماه بود و هوا هم سرد و نگهبانان بيمارستان به ما اجازه عيادت و ملاقات نمی دادند.
ولى هر طور بود آنها را راضى كرديم. وقتى از پلّه ها بالا مى رفتيم يك نفر كه از پلّه ها پايين مى آمد، پرسيد: شما برادر حسين هستيد؟ پرسيديم: چطور؟
گفت: حسين الآن به من گفت: برادرهام دارند از كرمان مى آيند برو آنها را راهنمايى كن. لذا از نزد او به پايين آمدم تا شما را به اتاقى كه در آن بسترى است راهنمايى كنم.
وقتى وارد اتاق حسين شديم ديديم دارد به ما لبخند میزند. وضع مزاجى او خيلى خراب بود و بدنش بر اثر سوختگى حاصل از گازهاى شيميايى مثل زغال سياه شده و صورتش هم سوخته بود. قبل از هر چيزى از او پرسيدم: حسين جان تو از كجا میدانستى كه ما داريم مى آييم؟
گفت: من از لحظه اى كه از كرمان حركت كرديد تا تهران شما را ديدم و تا از پلّه ها بالا آمديد به اين دوستم گفتم به استقبال شما بيايد و شما را به اتاق من راهنمايى كند.
پرسيدم: آخر چطور ما را مى ديدى؟ گفت: خواهش میكنم ديگر از من چيزى مپرس و همين را هم فراموش كن. من هم كه عادت او را میدانستم كه اگر نخواهد چيزى را بگويد اصرار فايده اى ندارد، ديگر از او سؤالى در اين مورد نكردم. در تهران ده روز پيش او بوديم. به دليل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند.
از عجائب حوادث پس از شهادت حسين، خوابى بود كه از او ديدم. من چون تاريخ دقيق خواب هايى را كه میبينم مى نويسم به ياد دارم كه در 11 ذى الحجه مطابق با 9 فروردين سال 78 اين خواب را ديدم. قبل از اذان صبح بود كه حسين به خواب من آمد. لباس نظامى پوشيده بود. به من گفت: تابستان امسال حادثه و اتفاق بسيار مهمى مى افتد. من از خواب بيدار شدم و در حالى كه دلم بر اثر اين خواب شور میزد دوباره خوابيدم و عجيب تر اين بود كه وقتى خوابيدم دوباره به خواب من آمد و باز همين جمله را گفت.
وقتى در 18 تيرماه 78 قضاياى كوى دانشگاه تهران پيش آمد به حقيقت خوابى كه ديده بودم و مطلبى كه حسين گفته بود پى بردم.
راویان: هادی و محمد علی یوسف اللهی
منبع: لحظه هاي آسماني كرامات شهيدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد
نظر شما