خاطراتی ناب از شهید حسین غنیمت پور
يکشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۵
شهید حسین غنیمت پور فرمانده گردان کربلا در بیست و چهارم دی ماه 1365، در منطقه شلمچه به شهادت رسید. به مناسبت فرا رسیدن سی و یکمین سالروز شهادتش خاطراتی کوتاه از زبان خانواده و همرزمان شهید شهید را با هم می خوانیم.
نوید شاهد: شهید
حسین غنیمت پور در دهم فروردین 1341 در
تهران متولد شد مدتي رئيس هيئت تکواندو در شهرستان شاهرود بود، همچنین در كلاسهاي بسيج هم حضوری فعال داشت. وی در عملیات های کربلای چهار، پنج و والفجر هشت حضور داشت . فرمانده گردان کربلا ، در بیست و چهارم دی ماه 1365 ، در منطقه شلمچه
با اصابت ترکش خمپاره در قلبش به شهادت
رسید.
سه روایت از پدر پدر شهید:
1- با هم در تشييع جنازه شهيدي شركت كرديم. حسين از هيچ كمكي دريغ نميكرد. وقتي تابوت شهيد را كنار قبرش قرار ميدادند، با حسرت گفت:« بابا! خوش به حالش، دعا كن منم مثل اون شهيد بشم».
2- قبل از انقلاب يك شب در خواب ديدم، امام خميني به منزل ما آمد و گفت »:فلاني! بچهها رو جمع كن تا نصيحتي به شما بكنم«.
حرف ايشان را گوش كردم. وقتي بچهها دور هم نشستند، در حاليكه نگاهش به حسين بود، گفت:« شما از اول راه راست رفتهاي، از حالا به بعد هم همين راه رو ادامه بده! «
حسين هم محو صورت نوراني امام بود. از امام پرسيدم:« چرا شما اينقدر به حسين توجه داري؟«
گفت:« او در آينده سرباز امام زمان ميشه«.
بعد از چند لحظه امام ايستاد. در حاليكه به سمت در ميرفت، گفت:«مراقب حسينت باش كه سرباز امامه».
قبل از اينكه از در بيرون برود، براي سومين بار سفارش حسين را به من كرد و رفت.
3- هر بار كه از جبهه برميگشت اول به مشهد ميرفت، بعد به خانه ميآمد. يك بار از او پرسيدم: « حكايت چيه كه اين قدر به زيارت امام رضا ميري؟ »
گفت:« حاجت مهمي دارم، ولي عجيبه كه وقتي پام به حرم ميرسه آروم آروم ميشم. »
بعد از شهادتش، پانزده روز همه جاي تهران دنبال جنازه گشتيم اما پيدا نشد.
از طرف بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند:« جنازه شهيدتون توي مشهده ».
با تعجب پرسيدم:« شهيد ما چطوري به اونجا رسيد؟«
گفتند:« امروز شهدا رو دور حرم امام رضا طواف داديم. كسي به استقبال شهيد شما نيامده بود. ناچار كفن رو باز كرديم و اسم و آدرس شما رو توي جيبش پيدا كرديم».
ابراهيم سلماني همرزم شهيد:
با هم مرخصي ده روز گرفته بوديم. وقتي به تهران آمديم، هر كدام سراغ كارهايمان رفتيم. دو روز بعد، تنگ غروب حسين در خيابان مرا ديد. گفت:« فكر كنم بوي عمليات ميياد. ميياي برگرديم منطقه؟»
گفتم:« قبوله، بريم»
من و اشرفي همراه حسين سراغ فرمانده رفتيم. حسين مدارك را روي ميز گذاشت و گفت:« ميخوايم برگرديم منطقه»
فرمانده نگاهي به مدارك انداخت و گفت:« حق ندارين برين !»
حسين هم زود قبول كرد. با هم تا جلوي در آمديم. گفتم:« حسين! تو كه تصميميت رو گرفته بودي، چرا پشيمون شدي؟ «
گفت:« ترسيدم رفتنمون مورد رضاي خدا نباشه «.
هنوز از در بيرون نرفته بوديم. توي حياط سپاه حدود صد هزار نفري نيرو براي اعزام آماده بودند. او نگاهي به چهرههاي مشتاق آنها انداخت و گفت:« ما بايد به تكليفمون عمل كنيم!»
دوباره پيش فرمانده برگشتيم. تا ساعت يك يا دو نيمه شب با فرمانده صحبت كرد و توانست حكم اعزام به منطقه را بگيرد
زين العابدين عربيار محمدي همرزم شهيد:
سردار شهيد حسين غنيمت پور نسبت به برگزارى نماز به صورت جماعت تاءكيد بسيار زيادى داشت . من توفيق داشتم كه چند بار همراه ايشان در جبهه حضور داشته باشم .
او در عمليات خيبر فرمانده گروهان بود. در يك سلسله بسيار مهم جهت توجيه عمليات نشسته بوديم . مشغول گفت و گو و تبادل نظر بوديم كه نزديك وقت نماز، ايشان جلسه را ترك كرد. بعضى از برادران گفتند خيلى خوب بود كه جلسه را ادامه مى داديم و كليه موارد را متوجه مى شديم تا بتوانيم نيروهايمان را توجيه كنيم .
شهيد گرامى گفت : ما اين عمليات را براى نماز انجام مى دهيم و جلسه را جهت اقامه نماز ترك كرد.
خواهر شهيد حسين غنيمت پور
يك روز صبح در خانه پدرم، همه دور سفره نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم. يك دفعه دخترم از بيرون آمد. نفس نفس ميزد. مادرم از او پرسيد:« چي شده؟ كجا بودي؟»
دخترم هول شد. نگاه پر از غصهاش را به صورتم دوخت و با ترديد گفت:«هيچ جا«!
كنار خواهرم نشست و چيزي در گوشش گفت. خواهرم لقمه از دستش افتاد. رنگ از صورتش پريده بود. او هم سر در گوش بغل دستياش گذاشت و آن حرف را تكرار كرد و...
چند لحظه بعد، انگار همه ميدانستند چه اتفاقي افتاده، جز من و مادرم. دلم شور ميزد. همه به مادرم نگاه ميكردند.
در اين بين برادرم هم از راه رسيد و پرسيد:« اين جا چه خبره؟ چقدر ساكته؟«
گفتم:« فكر كنم يك چيزي هست كه فقط من و مامان نبايد بدونيم«.
برادرم به مادر گفت:« مامان جان! همه موندن چطوري به شما بگن. مگه نه اين كه آرزوي حسين شهادت بود؟ خوب به آرزوش رسيده.»
خاطره سعيد اللهياري همرزم شهيد:
وقتي عمليات والفجر هشت در بهمن ماه شروع شد، فاصله ما با عراقيها فقط ده بيست متر بود. ما اولين گردان خط شكن بوديم كه جلو ميرفتيم.
وقتي به لب كانال رسيديم، هوا سردتر از قبل شده بود. نگاهي به آب انداختيم. آنقدر متلاطم بود كه پل رويش هم به شدت تكان ميخورد و كسي نميتوانست لحظهاي روي آن بايستد.
همراه بقيه نيروهاي گردان مانده بوديم چه كنيم. ناگهان باران هم شروع به باريدن كرد. كار لحظه به لحظه سختتر ميشد. در اين بين حسين نگاهي به آسمان كرد. يا ابوالفضل گفت و توي آب پريد. دستهايش را به پل گره كرده بود. داد زد:« زودتر رد شين، وقت نداريم.«
چند نفري بعد از او داخل آب پريدند. پل را نگهداشتند تا بقيه نيروها به سلامت از روي پل رد شدند.
حسين جزو آخرين نفراتي بود كه از روي پل رد شد. آن طرف پل شانه به شانه نيروها با عراقيها ميجنگيد.
مادر شهيد حسين غنيمت پور:
چند روز با خانواده به مشهد رفتيم. وقتي برميگشتيم، توي راه حسين خيلي سرفه ميكرد. دستم را روي پيشانياش گذاشتم. تبش بالا بود. سعي كردم با پاشويه تب او را پايين بياورم. هر چند راه طولاني به نظر ميرسيد، ولي به لطف خدا بالاخره به شهر رسيديم. من و پدرش او را به بيمارستان برديم. دكتر پس از معاينه او از اتاقش بيرون آمد. گفتم:« آقاي دكتر! حالش چطوره؟».
دكتر با ناراحتي سري تكان داد و گفت:« سينه پهلوي سختي كرده. بايد امشب همين جا بمونه تا بهش دارو بديم. ».
دلم پر از غصّه شد. وقتي كارهاي تشكيل پرونده و بستري شدنش تمام شد، به اصرار همسرم، او پيش حسين ماند. من به خانه دخترم رفتم. وقتي وارد شدم، دم در ساكها را ديدم. پرسيدم:« اينها چيه؟ «
دخترم گفت:« مامان! قراره فردا صبح بريم مشهد «.
گفتم:« زينت! حسين حالش خيلي بده، چكار كنم؟ «.
دخترم با مهرباني دستش را روي شانهام گذاشت و گفت:« غصه نخور، اگه امشب شفاش رو از امام نگيرم، زوّار امام رضا نيستم«.
بعد از خوردن شام، دخترم رختخوابها را پهن كرد. من هم توي رختخواب دراز كشيدم. دخترم گوشه اتاق جانمازش را پهن كرد. تا دمدماي صبح نماز ميخواند. سر به سجده گذاشته بود و ناله ميكرد.
وقتي اذان صبح را گفتند، با هم نماز صبح را خوانديم و بعد همراه هم راه افتاديم. در بيمارستان سراغ دكتر رفتيم. دكتر وقتي ما را ديد، در حالي كه ميخنديد، گفت:« خدا رو شكر! تب كاملاً قطع شده و حال بچهتون الان خيلي خوبه»
نظر شما