انديشه سرخ فردا
نشسته كناري جواني كه يك پا ندارد
به سينه دليل دارد اما كه دريا ندارد
غمي نيست بر چهرهاش مرد عشق است و پيكار
جهان زير پر دارد ار بر زمين پا ندارد
چراغي است در تاق تاق نواي عصايش
بشر را به معراج از تن كه، اما ندارد
همه وصل يار است پروانهوش تار و پودش
جهان پيش چشمش نگاهي فريبا ندارد
نمازي است، بر بورياي حريم نگاهش
بجز اهل دل راه بر آن مصلاّ ندارد
گرت چشم دل هست، در چشم آئينه بنگر
كه قاف سماء پيش آن سرو، بالا ندارد
چو با عشق بيگانه با شي، نداني كه عاشق
ز ايثار در راه معشوق پروا ندارد
به دنيا اگر چشم داريم، او زين ظواهر
رهانده است دل را و ميلي به دنيا ندارد
ببين دشت خورشيد را در دل كوه عزمش
نگه كن كه بر سر بجز «هو» مهيا ندارد
ورا مادري هست در خانه، در كار محراب
گذر از خيابان عجز و تمنا ندارد
سري را كه مهر خدا بيرق از شعله سازد
چو منصور، جز دار، راه مداوا ندارد
ندارد اگر شوق وذوق تماشا عجب نيست
چو حق پوي كاري به كار تماشا ندارد
غم و مرد جفتند با هم، نظر كن به دريا
كه صخره به موج از رخ سخت حاشا ندارد
در انديشه حال ميماند از درك خورشيد
نگاهي كه انديشه سرخ فردا ندارد