خاطرات شهید شاهرخ ضرغام؛ شروع جنگ
نوید شاهد: ظهر روز سي و يکم بود. با بمباران فرودگاه هاي کشور جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. اين بار فقط درگيري با گروهک ها يا حمله به يک شهر نبود، بلکه بيش از هزار کيلومتر مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکي از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه اي را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضور داشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شديم همه چيز به هم ريخته بود. آوارگان زيادي به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و...
همه به سراغ استانداري و محل استقرار دکتر چمران مي رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان براي انجام عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم.
در جريان اين حمله سه دستگاه تانك دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانك ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادي از نيروهاي دشمن را هم به اسارت در آورديم. بعد از اين حمله شهيد چمران براي نيروها صحبت كرد و گفت: اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
جاده اهواز به خرمشهر دست عراقي ها بود. ديگر جاده ها هم امنيت نداشت. تنها راه عبور، حرکت از مسير ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهر بود. با سختي بسيار حرکت کرديم. تعدادي از بچه ها به مناطق ديگر رفتند. ما با چهل نفر نيرو وارد ماهشهر شديم. آنجا بود كه به خيانتهاي بني صدر پي برديم.
نيروهاي ارتشي و تحت نظارت بني صدر اجازه عبور به نيروهاي داوطلب نمي دادند. هر چه صحبت کرديم بی فايده بود. چند روزی هم آنجا معطل شديم. شاهرخ گفت: من امروز می رم مقر هوانيروز اگه لازم شد تير هوائي شليک مي کنم. من مي دانم مشکل بني صدر است، اينها با ما کاري ندارند. ما بايد اين راه را باز کنيم..
اين کار او بالاخره جواب داد. فرمانده نيروها جلو آمد و گفت: چه خبره؟!
شاهرخ با عصبانيت داد زد: مثل اينکه شما برای اين مملکت نيستي، به زن و بچه مردم توي خرمشهر حمله شده، اما شما نمي خوای ما به کمکشون بريم. فرمانده کمي فکر کرد و گفت: آماده باشيد. براي حمل مجروحين يه هلي کوپتر داره مي ره سمت آبادان، با همون شما رو مي فرستم.
ساعتي بعد کنار بهمنشير در جنوب آبادان پياده شديم. از آنجا با يک کاميون به داخل شهر رفتيم. نمي دانستيم به کجا برويم. اوايل جنگ بود. هر کسي براي خودش جبهه اي تشکيل داده بود.
يکي از بچه هائي که قبل از ما به جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد سمت خرمشهر، جنگ اصلي آنجاست. به همراه او راهي خرمشهر شديم. چند روزي در خطوط دفاعي خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بني صدر به خرمشهر مي آيند. ما هم به ديدنش رفتيم.
٭٭٭
از روي پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب مي گفت: نيروي کمکي در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقائي با قد بلند در حالي که لباس سبز نظامي بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقاي بني صدر، نيروهاي دشمن دارند شهر رو مي گيرند. شما فرمانده کل قوا هستي، بيست وپنج روزه داري اين حرفارو مي زني، پس اين نيرو و تجهيزات کي مي رسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.
بني صدر که خيلي عصباني شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزي مي خواد. خرج داره و... شاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعار مي دي، نه تجهيزات مي فرستي، نه پول مي دي. بعد مكثي كرد و به حالت تمسخرآميزي گفت: مي خواي اگه مشکل داري يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!
بني صدر که خيلي عصباني شده بود چيزي نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فرداي آن روز دوباره به نيروهاي ارتشي نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهاي مردمي حتي يک فشنگ تحويل ندهيد!!
راوی: میرعاصف شاهرمادی