پاک نيت و مخلص بود
نوید شاهد:
از چگونگي آشنایی تان با شهید خرازی بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. من المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً ]از مؤمنان، مرداني هستند كه به پيماني كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضي بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضي چشم به راه اند و هيچ پيمان خود دگرگون نكرده اند. )سوره مباركه احزاب، آيه شريفه23[ ( پيش از انقلاب، ما با آقای خرازی هم محله بودیم و ارتباطمان در مسجد محل شكل گرفت. به نظرم مسجد یکی از مهم ترین مکان های مقدس است كه در جمع آوری نیروی اسلام، مؤثر و از دیرباز پل ارتباطی خوبی برای مؤمنين بوده است. حاج حسين از زمان محصلي، مکبر مسجد بود. حتی یادم است تكاليف مدرسه اش را هم در مسجد می نوشت.
بالاخره ما از كودكي با آقاي خرازي آشنا بودیم، تا اينكه ما را به جلسه قرآن دعوت کرد . معلم اولین جلسه قرآنی که با هم رفتیم، شخصي دبیر و مکلا به نام آقای شکوهنده بود؛ كه خدا رحمتش کند. آقایان حاج حسین جنتیان، میرزاعباس نخودی، انصاری و فصیح القرّاء، همگي از معلمان شهید خرازی در قرآن و معارف بودند. پيش از پيروزي انقلاب، «مسجد سید » کانون اوج گيري انقلاب در منطقه بود. در واقع تمام این دوستان و كساني که به جبهه مي رفتند، همه از مسجدها شروع کرده بودند. به نظرم ریشه ذاتی بالندگي و رشد اين عزيزان از داخل مساجد شروع شد و از همان کودکی، اسلام در ذات و پیکره شان ثبوت پیدا کرد. يادم است مادر شهید خرازی برایم تعريف ميكرد كه از همان وقتی كه حسین یک كودك نوزاد بود، او را با خودم به مسجد می بردم. همان جا روحاني مسجد روضه می خواند و من، همزمان كه گریه میکردم، به او شیر می دادم و اشکم با شیر همراه می شد. بالاخره این ها بی تأثیر نیست. بنده از همان اوایل كه با حاج حسین رفيق شدم، روحيات معنوي و انقلابي در ايشان موج مي زد. وقتي هم كه آقاي خرازي به سربازی رفته بود، حضرت امام(ره) دستور دادند سربازان از پادگان ها بیرون بیایند و ایشان هم طبق عمل به فرمان مقتدايش ترك خدمت كرد.
در کتاب ها و يادنامه هاي شهید خرازی خوانده ايم كه ايشان از کردستان و دفاع مقدس آغاز كرد و نقطه شروع فعاليت هايش از تشکیل سپاه در اصفهان شروع بود. در واقع راجع به فعالیت های انقلابی پيش از پیروزی انقلاب اين بزرگوار چیز زيادي نمی دانیم. در اين خصوص بیشتر توضيح دهيد.
همان طور كه گفتم پيش از اینکه ایشان به خدمت سربازی برود در جلسات قرآن آقای شکوهنده شركت ميكرد. آن زمان، سنی از آقاي شكوهنده گذشته بود، ايشان مفسر قرآن بودند، کاملاً نسبت به مسائل مذهبی اطلاعات کافی و وافی داشتند وبعضی وقتها راجع به حضرت امام)ره( جلسه خصوصی برگزار ميكردند .
آقای شکوهنده زمینه سیاسی داشتند؟
بله ما با توجه به سن و سالمان درباره حضرت امام )ره( شناختی نداشتیم و آقاي شكوهنده راجع به ایشان صحبت ميکردند. ما نيز كه جستجوگر بودیم در پي اين بوديم كه بدانيم حضرت امام کیست و قضیه مبارزه چیست. آقاي خرازی از اين ماجرا خیلی خوشحال بود و مي گفت دنبالش را بگيریم. ما هم پی کار را گرفتیم و بعضی وقتها آقاي شكوهنده پنهاني بعضی از کتابهای حضرت امام)ره( را برای ما می آورد و می خواندیم. ايشان آن زمان ما را كه كم سن و سال بودیم به جلساتی معرفی کرد. در آن جلسات با فردي به نام آقاي مرتضی غلافگر كه بعدها شهيد شد آشنا شديم. ايشان هم دانشجو و با انجمن اسامی پيش از انقاب در ارتباط بود. خلاصه، دوستان گروهی تشكیل دادند و دنبال مبازات انقلابي را گرفتند.
منظور شما اين است كه آقای غلافگر، حلقه ای بین شما و آقاي خرازی با نيروهای مبارز و دانشجوهای مسلمان شد.
بله، همين طور بود. آقاي غلافگر اعلاميه ها را به ما مي داد و ما در وقت مقتضي و بدون آ نکه کسی بفهمد مثلاً آن ها را در جامُهری می گذاشتیم، يا حتی کسانی را که می دانستیم زمینه انقلاب و انقلابي گريرا دارند، اعلاميه ها را در منزل شان می انداختیم. آن موقع شرایط خفقان آلود و بدی حاكم بود و چون زمینه برخي كارها آماده نبود، افراد، کمی دلهره داشتند.
به هر حال احتیاط هميشه شرط عقل است.
يادم
است اواخر سال
1356 آقای شکوهنده ما
را به جلس های دعوت
کرد که در
منزل آقای عبودیت
در خیابان پل خواجو،
حوالي پل سپنتا
برگزار مي شد. ایشان جزو مبارزین
بود، آقای علی اکبر پرورش خدا
رحمتش كند جلسات تفسیر
داشت و آقای دکتر مصحف که
پس از پیروزی
انقلاب استاندار مازندران
شد نيز صحبت
های جالبی می کرد.
اين ها كه مي فرماييد همگي دال بر حجم وسيعي از فعالیت های پيش از انقلاب شهید خرازی دارند. پس نتیجه میگیریم که متأسفانه آن طوری که باید و شاید، اين بخش از زندگي ايشان انعکاس لازم را نیافته است.
متأسفانه
همين طور است.
آقاي خرازی اواخر
دوره طاغوت در مسجد
سید به ده
دوازده نفر آموزش داده بود که
پست نگهبانی می
دادند تا نيروهاي رژيم، متعرض مردم
و انقلابیون نشوند.
ما دوستی در قم داشتیم
و به توصیه
ایشان از مسجد
حجتیه قم یک
سری عکس حضرت
امام)ره( را با دردسر و مکافات به
اصفهان آورديم. آن زمان در
کل ایران حکومت نظامی اعلام
شده بود و
اولین شهر شامل اين وضعيت هم
اصفهان بود. من عکس ها
را داخل کارتن های قند
گذاشته بودم تا
از قم به
اصفهان بیاورم. ساعت چهار و
نیم پنج عصر
حکومت نظامی شروع
مي شد. از خدا خواستم
هرچه زودتر یک وسيله پيدا
كنم. خلاصه كي
ربع ساعت به زمان حکومت نظامی
مانده بود که
اتوبوسي از راه رسید.
شاگرد راننده از
من پرسید اینها چیست؟ بنده هم یک دروغ مصلحتی گفتم
که کارتن قند است و مقداري
پول به او
دادم تا کمک
کند و زودتر كارتن ها را
در جعبه بار
اتوبوس بگذاريم. يادم است ساعت
پنج صبح حکومت
نظامی تمام می
شد. راننده اتوبوس
اهل شهرضا و
تقریباً مسافرانش هم از اهالي همان
جا بودند. من چون ميخواستم زودتر به مقصد برسم
به راننده گفتم
یک مسير كوتاه
تر بلدم یک
جایی پشت محمودآباد
كه سنگبر ی ها آن جا هستند اگر
نمی ترسید از
آ ن راه
برویم. در راه با راننده
صحبت کردم و
متوجه شدم زمینه
دارد و از دست
رژیم ناراحت است،
به همين دليل
خیالم راحت شد.
اتوبوس تا نزد
كي خیابان مسجد
سید آمد. جلوي مسجد
تعدادي ايستاده بودند،
داخل جمعیت را نگاه
كردم، اما آقای
خرازی را ندیدم که به ايشان
بگویم كارتن ها
را بايد چه
کار کنم. با خودم
گفتم به شهرضا
می روم و
در راه جایی پیاده م یشوم،
چون نمی خواستم
بعضی از دوستانماجرا
را بفهمند. نزدیک چهارراه نظر،
پنج شش سرباز به اتوبوس
ايست دادند. بنده خودم را
آماده کرده بودم
که اگر از
كارتن ها پرسيدند
بگویم مال من نیست، حمد
و سوره و
آیه الکرسی خواندم
كه سربازها اتوبوس را
بازدید نکنند. یکی از سربازها به راننده توهینی
کرد و گفت
مگر نمی دانستید حکومت نظامی است؟
راننده گفت ما
بیمار همراه داریم. واقع ا
هم همین طور
بود. خلاصه، سرهنگی كه با آن
ها بود گواهینامه
راننده را گرفت
و تا فامیلی راننده را خواند،
پرسيد با فلاني چه نسبتي
داري؟ راننده گفت
ايشان عموی من
است. سرهنگ گفت من با ایشان
هم دوره ای
بودم و پسر
خوبی بود. می دانم
خلاف کرده اید،
اما به خاطر
عمویت با شما کاری نداریم. الحمدلله
اين ماجرا به
خیر گذشت. آن سرهنگ
ارتش هم همراه
ما آمد تا
از از پلیس
راه رد شديم. خلاصه، بنده پنج
کیلومتر داخل شهرضا پیاده شدم و
وسایل را کنار
خیابان گذاشتم. هوا سرد بود، قدم زدم
تا ساعت شش
شد و مینی
بوسی از راه رسيد و با
آن به اصفهان
برگشتم.
آقاي خرازی را کی دیدید؟
ساعت نه با آقاي خرازی تماس گرفتم، اعلاميه ها را در اتومبيل ژیان من گذاشتيم و توزیع کردیم. تا پيش از پیروزی انقلاب کار ما همین بود كه عکس و رساله حضرت امام)ره( را از قم به اصفهان می برديم و پخش می کردیم. همان زمان شهید خرازی، شهید محسن مهاجر و سردار «رسول یاحَیّ » با هم در ارتباط بودند و در خیابان کمال، خیابان صغیر کوکتل مولوتف درست میکردند. یک روز یکی از كوكتل مولوتف ها منفجر و آقاي مهاجر شهید شدند.
از دیگر فعالیت های انقلابی شهيد خرازي بگو یید.
انقلاب در حال پیروز شدن بود كه آقای پرورش از ما خواست در دفاع شهری کمک کنیم. نيروهاي مذهبی دور هم جمع شدند و یک کمیته دفاع شهری تشکیل دادند. آقاي خرازی کمی زودتر از ما به آنها پيوسته بود. یک روز ایشان به من گفت چرا به كميته نمی آیی؟ خلاصه من هم به آن جا رفتم. چون آقاي خرازي چهر ه موجهی داشت تصمیم گرفتند ایشان را مسئول اسلحه خانه بگذارند. مدتی که گذشت غائله کردستان شروع شد. عده اي از آن ها به کردستان رفتند، اما مرا با خود نبردند. آقاي خرازي گفت شما این جا بمان. در کنار ایشان ما کارهاي پشتیبانی انجام می دادیم و با هم خیلی در ارتباط بودیم.
تقریباً درگیری در کردستان از نخستین روزهای بعد از 22 بهمن ماه شروع شد و نوروز سال بعد هیأت حسن نیت متشكل از آیت الله بهشتی، آيت الله هاشمی رفسنجاني و یکی دو نفر از نزدیکان مهندس بازرگان به آ نجا رفتند. حول و حوش مردادماه نيز ماجراي ناجوانمردانه پاوه رخ داد که حضرت امام)ره( درباره آن پیام دادند.
ما می خواهیم جزئيات اين ها را بدانیم و ببینیم شهید خرازی چه موقع به کردستان رفتند؟
بنده
اين تاريخ ها دقيقاً در ذهنم نیست. فقط مي دانم كه ایشان در کردستان یک
گروه ضربت تشکیل دادند. خود ایشان برای بنده تعریف کرد كه برای تعیین
فرمانده گروه ضربت گزينه هاي دیگري هم بودند، مثلاً شهید رضا رضایی خدا
رحمتش کند قدرت بدنی زیادي داشت، اما تمام دوستانی که آن جا بودند وقتي
صداقت، راستی و جذبه آقاي خرازی را دیدند که با قرآن و حدیث مأنوس بود،
تصمیم گرفتند این بزرگوار را به عنوان فرمانده اين گروه انتخاب كنند. اوایل
جنگ مدتی ایشان در اصفهان بود و بنده در ستاد عملیات سپاه بودم. روزي آقاي
خرازی آمد و گفت ما یک گروه تشکیل داده ايم و میخواهیم به اهواز برویم.
آنها یک گروه هفتادنفره بودند که از کردستان به خوزستان رفتند. همان موقع
به ایشان گفتم ما هم تمايل داریم با شما بيا ييم. آقاي خرازی گفت نه، شما
همین جا بمانید و طبق روال قبل همان کارها را انجام بدهید. خلاصه، گذشت و
ايشان خطی به نام «خط شیر » در روستای محمدیه کنار سلمانیه دارخوین درست
کردند و در آن جا عملیاتی به نام «فرمانده کل قوا » انجام دادند. در حقيقت
شهید خرازی به دليل شناخت درست، در ترتیب چیدن افراد تدبیر داشت. ايشان
داراي ذکاوت بود و میدانست چه کسی براي چه کاری مناسب است. حسین آقا میگفت
هنر ما این است که از توان هر کسی برای جنگ در جاي خودش استفاده کنيم.
مثلاً اگر فردي پيش از اين آدم خوبی نبوده و توبه کرده، اما انگیزه، انرژی و
پتانسیل لازم را دارد، باید از او استفاده کنیم. ايشان همیشه میگفت اين
جنگ برای خدا، پیغمبر(ص) و اسلام است، باید از حداکثر توان هر کسي استفاده
کنیم. بنده از دوستاني مثل شهید جوادی خدا رحمت کند و شهید محسن موهبت
خواستم كه وساطت کنند تا من هم به خط بروم، اما آقاي خرازي نپذيرفت و گفت
به موقع میگویم كه كجا برويد. پس از عملیات «چزابه » مقدمات عملیات «فتح
المبین » آماده شد. بنده كه دیگر خسته شده بودم به مسئولم آقای علی
رضاییان خدا رحمتش کند گفتم من این جا نمی مانم و می روم. ايشان هم كه
روحیه ما را دید گفت یک هفته به شما مرخصی میدهم تا به اهواز برويد. آن
موقع سپاه «حضرت محمد (ص) » تازه تشکیل شده بود و قرار بود به ميزان چهل
اتوبوس نیرو به آن جا ببرند. برای ما حکمی نوشتند و گفتند حالا که میروید
پیگیری این کار ها را هم انجام بدهيد. من و آقای فرخ فال مدیر داخلی به
مقر پشتیبانی لشکر 25« کربلا »در دانشگاه جندی شاپور رفتيم. آقای حسن تاج
مسئول آن جا بود. تقریباً ساعت دوازده بود که به آن جا رسیدیم و پرسيديم
آقای خرازی کجا هستند؟به ما گفتند در مقر فرماندهی جایی به نام «گلف »
اهواز است و باید به چهارشیران بروید. بنده پيش از انقلاب یک بار به اهواز و
چهارشیران رفته بودم و چیزهایی در ذهنم مانده بود. ما به گلف رفتيم و با
سردار فتح الله جعفری صحبت کردیم. به ایشان گفتم ما را دنبال آقای خرازی
فرستاده اند. آقاي جعفري گفت می خواهیم تیپ زرهی تشکيل دهيم، آيا شما با ما
همکاري مي کنید؟ در حال صحبت با ايشان بودم كه ناگهان كسي از پشت سر یقه
مرا گرفت و به عقب کشيد. من اعتراض كردم و تا برگشتم ديدم حسین آقا است.
ايشان نگذاشت بنده حرف را بزنم و مرا داخل كي تویوتا برد. دوستی به نام
دکتر مظاهر قائم داريم كه آن زمان راننده تويوتا بود. حاج حسين ما را سوار
کرد، خودش هم نشست و در را بست. اتومبيل حركت كرد و ما از اهواز به پادگان
دوکوهه اندیمشک رفتيم. آن موقع دشمن خیلی جاده اندیمشک اهواز نرسیده
بهدزفول را زير آتش داشت. من هم تا آن موقع توپ و گلوله ندیده و فقط راجع
به آن شنیده بودم كه حاج حسين برايم توضيحات لازم را داد. در پادگان دوکوهه
ایشان شرح داد كه این جا نيرو های ما و آن طرف هم نير وهای تیپ حضرت
رسول(ص) مستقر هستند. آن جا بود كه برای اولین بار آقای متوسلیان را دیدم.
شهید مصطفی ردانی پور، شهید قربانعلی عرب، سردار محمدرضا يا همان علی زاهدی
و حجت الاسام رضا حبیب اللهی هم آن جا بودند. بسیاری از نير وها مرا
شناختند و احترام گذاشتند. نماز را كه خواندیم، ناهار خوردیم و با آقاي
خرازی و شهید حبیب اللهی به پشت ساختمان رفتيم. یکفروند هلی کوپتر آنجا بود
كه سوارش شدیم. ايشان به من گفت در آینده این جا عملیات انجام مي شود،
نام های آن مكان ها را گفت و به ما نشان داد. پس از یک ساعت در مقر تیشه کن
پیاده شديم. آقاي خرازی به یکی از دوستان گفت به آقای عباس یزدانی بگویید
یک دست لباس رزم برای ايشان بیاورد. من کت و شلوارم را در نايلون گذاشتم و
آن لباس ها را پوشیدم. آن جا ارتفاعی وجود داشت و روي آن ارتفاع مسجدی
ساخته بودند.
شما در تیپ امام حسین(ع) مستقر شدید؟
بله،
پيش از آن من براي پاسداران اصفهاني که به تیپ ها رفته بودند حکم مینوشتم و
آن ها با بنده خیلی دوست بودند. شب در آن مسجد دوستان ه ممحله اي دور ما
جمع شدند و احوال پرسي كردند.
چنین فضایی را آقاي خرازی مهيا کرده بود.
احسنت،
همين طور است. خلاصه از سپاه اصفهان به من زنگ زدند و گفتند اگر برنگردي
اخراجت می کنیم، چرا که فقط پنج روز تا یک هفته مرخصی داشتم، اما بنده تا
آخر جنگ آن جا ماندم.
در چند جمله شهید خرازی را توصیف کنید.
ممکن
است خیلی ها از نظر نظامی از شهید خرازی بالاتر باشند، اما ايشان پيش از
انقلاب به سربازی رفت و آموزش دید. زمانی که در ظفار عمان درگیری شد، آقاي
خرازي هم هر چند که با اکراه در آن حضور پيدا كرده بود ایشان اخلاص، صداقت و
راستگویی داشت و حرف و عملش یکی بود. حسین آقا بارها گفت که این جنگ از آن
خدا و پیغمبر(ص) است و متعلق به ما نیست. ايشان اعتقاد داشت كه الان تمام
دنیا و کفر می خواهد ببیند ما چه می گوییم. احکام خدا باید در این زمینه
پیاده شود. ما جنگ و تجاوز را شروع نكرديم، آن ها آغاز كننده بودند. یکی از
خصیصه های بزرگ شهید خرازی نیت پاکش بود. بسيار باخلوص و پا كنيت بود. با
اينكه ايشان فرمانده لشکر بود، ولی میگفت اصلاً کاره ای نیستم.
شما شاهد شهادت ايشان بودید؟
خير،
بنده شاهد نبودم و پيش از آن مجروح و در بیمارستان شهید بقایی اهواز بستري
شده بودم. آقاي خرازي وقتي به ملاقات من آمد، به شوخی گفت الحمدلله که
زخمی شدید و خوب است که شهيد نشدید؛ حالا حالا با شما کار داريم! بنده چهار
پنج روز در بیمارستان بودم و شبانه به خط کربلای 5 در شلمچه برگشتم. ساعت
تقریباً هشت شب بود كه به آن جا رسيدم. پایم در گچ بود، کمرم هم ترکش خورده
بود و دولا دولا راه می رفتم. ايشان ناراحت شد و گفت برای چه آمدید؟ چه
کسی گفت بیایید؟
بنده هم پاسخ دادم نمی توانستم در بیمارستان بمانم.
آقاي خرازي گفت بیخود آمده ای، چرا تمرد میکنی؟ خلاصه، صبح فردا یک
آمبولانس گرفت و به اهواز رفتيم. از آن جا مرا سوار هلی کوپتر کرد و به
امیدیه که بیش از یکصد کیلومتر با اهواز فاصله دارد فرستاد. آن جا كي
فرودگاه نظامی بود که مجروحان را با هلی کوپتر یا آمبولانس به آن فرودگاه
می بردند و سپس به شهرستانها و استان هاي خودشان مي فرستادند. آقاي خرازي
به من گفت چند روز دیگر خودم هم به اصفهان می آیم. موج مربوط به عملیات
کمی فروکش کرد و پاتک ها هم تمام شد. بنده یک هفته در اصفهان بودم. یک روز
صبح آقای جواد آبکار به منزل ما آمد و گفت با حسین آقا و آقای بنی لوحی از
جبهه آمده است. حسین آقا یک راست به گلزار شهدا رفته بود. یک پسرخاله،
دخترخاله و شوهرخاله ايشان (خانواده شهید تابش) در بمباران شهادت رسيده
بودند. آقای خرازی کشتی گیر بود و بدن ورزيده اي داشت. ايشان یک پسرخاله
کوچك چهار پنج ساله داشت كه او را خیلی دوست داشت و با همان یک دست با او
مچ می انداخت و میگفت با اینکه من یک دست ندارم، دست همه را می خوابانم. او
هم در بمباران شهید شد. با آقای آبکار نزد آقاي خرازی در گلزار شهدا
رفتيم. حاج حسين تا مرا دید كه با عصا راه می روم خندید و کمی شوخی کرد. ما
به مزار همان كودك که شهید شده بود رفتيم و این آخرین دیدارمان بود. آقاي
خرازي آن جا کمی گریه کرد و خطاب به آن كودك گفت باید انتقام تو را از
عراقی ها بگیرم. تو به بهشت وارد شدی. در مكاني كه هم اكنون مزار شهيد
خرازي قرار دارد گودالی بود كه آن را آماده نکرده بودند. پیکرهاي دو شهید
را تازه آن جا دفن كرده بودند. ناگهان ايشان رو به من كرد و گفت اگر من
شهيد شدم باید این جا دفن ام کنید، اگر اين كار را نكنيد روز قیامت جلوي
شما را میگیرم. من اين ماجرا را شوخی گرفتم و گفتم حسین آقا! این حرف ها
چیست؟ اتفاقاً مسئول گلزار شهدا آقای مکی نژاد هم از راه رسید و حسين آقا
به ايشان هم تأکید كرد كه اگر مرا این جا دفن نکنيد روز قیامت جلوی شما را
هم میگیرم. آن موقع همسر ايشان باردار بود. بنده گفتم چرا اول به منزل تان
نرفتید؟ آقاي خرازي گفت درست آمدم، اول باید این جا می آمدم. ما سوار
اتومبيل شديم و به سمت منزل شان رفتیم. آن روز ظهر ناهار را با هم خوردیم و
بعدازظهر بیرون رفتیم. پدر شهيد خرازي در کارخانه یک پیکان به نرخ دولتي
برنده شده بود و ايشان اتومبيل پدرش را امانت گرفت و گفت الحمدلله كه اين
اتومبيل متعلق به پدرم است، به هر جایی هم که زدم کسی حرفي نمی زند. ايشان
خودش با یک دست رانندگی کرد. اتفاقاً با هم رفتیم، برای منزل خرید کرد و
براي سركشي به منزل سه شهید رفتیم. فردای آن روز هم با دو سه نفر از دوستان
به منزل شهید زاهدی مسئول مخابرات رفتیم. آن زمان شهید مهدی مظاهری
فرمانده توپخانه لشکر شده بود. شهید مظاهری پيش از شهادتش دو ماه در عمليات
«کربلای 5» حضور داشت، در واقع هيچكدام از ما به مرخصی نرفته بوديم. آقای
خرازی به بنده گفت به مرخصی بروید و با مادرم تماس بگيريد و خبر سلامتي مرا
بدهيد. اتفاقاً همسر یکی از دوستان مشترک ما به نام آقاي عشاقی نيز تازه
وضع حمل كرده بود، آن شب حسين آقا به من گفت آقاي عشاقي را هم با خود
ببرید. تقریباً یک ماه از عملیات گذشته بود. ما دو عملیات سخت در جنگ
داشتيم؛ یکی عملیات «خیبر » و دومی «کربلای5» ، به دلیل اینکه از نظر سیاسی
مناطق اين دو عمليات بسیار مناطق مهمی بودند، چون طول و عرض اين دو جبهه
کم بود و عراقی ها با هر چه در توان داشتند شلیک میکردند. یادم نمیرود ساعت
یازده شب یک گلوله به آمبولانس آقاي مظاهری كه زخمی بود برخورد كرد و
راننده و ایشان هردو شهید شدند. خلاصه، ظهر آن روز به منزل حاج حسن فتاحی
رفتیم که در جنگ زخمی شده بود. نزدیک كي گل فروشی به حسین آقا گفتم اگر می
خواهید گل بگیرید، بگویید دو گلایل قرمز و یکي هم سفیدرنگ بگذارد. ايشان
گفت قرمز برای چه؟ گفتم چون دو برادر ايشان شهید شده است. به منزل حاج حسن
فتاحی كه رسيديم، در منزل ایشان نمازمان را خواندیم. آقاي خرازی به من گفت
به منزل ما تلفن بزنید و ببینید خبري نیست. من هم تماس گرفتم و همسر ايشان
گفت آقای شمخانی صبح تا به حال پنج شش بار تلفن كرده و با آقاي خرازي کار
دارد. بنده هم با اهواز تماس گرفتم و آقای شمخانی را پیدا کردم. من به
ايشان گفتم آقا؛ بيشتر افراد گروه ما شهید شدند و دیگر کسی را نداریم. گويا
نيروها گفته بودند چون آقای خرازی حضور ندارد خود ما عملیات را هدايت مي
کنیم، كه آقای شمخانی گفته بود بنده اجازه نمی دهم و ایشان باید اجازه دهد.
آقاي خرازی هم شرايط را مهيا نديده بود. خلاصه یک اتومبيل تهيه کردیم.
بنده گفتم من هم با شما می آیم، اما ايشان گفت نه، شما اين جا بمان تا من
اوضاع را سر و سامان بدهم؛ دو روز دیگر می آیم. بنده د لشوره داشتم و هرچه
به ايشان اصرار كردم كه همراه شان بروم قبول نكرد. آن ها چهارشنبه بعدازظهر
به جبهه رفتند. حاج حسين اتومبيل پدرش را در اختيار من گذاشت و انجام دو
كار را به من محول كرد. پنج شنبه صبح با اینکه هنوز پایم در گچ بود به
خیابان کمال اسماعیل كه سپاه اصفهان آن جا بود رفتم. آن جا آقای امین الله
میثمی را كه با وي در مدرسه همشاگردی بودیم ديدم و گفتم امی نالله! دیشب
خوابی درباره حاج حسین دیدم. ايشان گفت صدقه بدهید. بنده همین طور دلهره
داشتم، كه ظهر به منزل رفتم و به شماره مخصوص تلفن زدم. دوستان گفتند حاج
حسین این جاست ولي دنبال کاری رفته است. شب جمعه نذر کردم و صدقه دادم.
شبانه دوباره تلفن زدم كه گفتند حسین آقا اینجا بود و برای جلسه رفت. جمعه
صبح زود از خواب بیدار شدم و باز تماس گرفتم كه گفتند ايشان خواب است. ساعت
هشت و نیم دوباره تلفن زدم كه گفتند حاج حسين هنوز خواب است. در نماز جمعه
هم آقای سلمانی فرمانده گردان را ديدم و سراغ آقاي خرازي را از ايشان
گرفتم كه گفت من تازه رسید هام و دیشب آن جا بودم، حال ايشان خیلی خوب بود،
حاج حسين به من گفت شما بروید، من هم به اصفهان می آیم. آن روز مراسم چهلم
شهيد عبدالله میثمی بود. ما وارد گلزار شهدا شدیم، یکی از دوستان به نام
آقای رسول قریشیان که قبلاً مسئول ستاد لشکر نجف بود مرا دید، صدايم زد و
گفت از حاج حسین خبر داريد؟ گفتم ايشان تا دو روز دیگر به اصفهان می آید.
تا ايشان گفت خبر جدیدی ندارید، شستم خبردار شد كه اتفاقي افتاده است. آقاي
قريشيان گفت: گويا حاج حسین زخمی شده است. تا این را گفت، بنده متوجه شدم
ايشان شهید شده است، دیگر چیزی نفهمیدیم و بیهوش شدم.
بعد، چه كرديد؟
با شنيدن خبر، همراه آقاي قريشيان نزد
امام جمعه رفتيم و صحبت کرديم كه چگونه به خانواده اش اطلاع بدهيم. قرار شد
ابتدا بگو ييم ايشان زخمي شده و در آي.سي.يو بيمارستان صدوقي بستري است.
خلاصه، به منزل شان رفتيم، در را كه زديم پدرشان آمد و گفت مثل اينکه
ميگويند حسين زخمي شده است. گفتيم بله، انگار همين طور است. مرحوم حاج كريم
خرازي گفت راستش را بگو ييد؛ حسين کجاست؟ ما حاج کريم را سوار اتومبيل
کرديم و به سمت بيمارستان راه افتاديم.پيش از آن هم با كساني كه در
بيمارستان بودند هماهنگ کرديم که درجا نگويند حسين آقا شهيد شده است. در
راه آرام آرام موفق شديم به ايشان خبر را منتقل كنيم. حاج كريم گفت حالا
چطور به مادرش بگويم؟ شما خودتان بيا ييد و اين خبر را بدهيد. راستش ما به
دليل علاقه زيادي که به حسين داشتيم؛ همه ناراحت بوديم و گريه ميكرديم. به
منزل كه رسيديم حاجيه خانم براي ما چاي آوردند. ما گفتيم حسين آقا زخمي
شده و در بيمارستان بستري است. حاجيه خانم پرسيدند کجاست؛ برويم او را
ببينيم. ما گفتيم حالا نميشود. خلاصه کمي که نشستيم آرام آرام از شهيد،
بهشت و قيامت صحبت كرديم و سرانجام هم گفتيم كه حسين آقا شهيد شده است.
حاجيه خانم گريه کردند ولي بحمدالله خداوند به ايشان استقامت و صبر داد و
كم كم آرام شدند. حاجيه خانم ضمن گريه مي گفتند حالا نمي دانم چه کنم... ما
گفتيم افتخار کنيد. بالاخره اين عطيه اي بود که خدا به شما داده بود. حسين
آقا حالا با انبياء و اولياء عليهم السلام محشورند و جاي شان هم در سطح و
درجه اعلي عليين است. ايشان دست شما را ميگيرد و نزد خودش به بهشت ميبرد.
الحمدلله ديديم كه به سرعت تسکين پيدا کردند و کارهاي ديگر انجام شد.
سخن پاياني...
در
تكميل صحبتهايم ميخواهم بگويم؛ ممکن بود که از نظر نظامي کساني از آقاي
خرازي بالاتر باشند، اما ايشان به دليل رفتار، گفتار، تقوا و نيت پاکي که
داشت، فرماندهي درجه كي بود و در واقع بر قلبها فرماندهي ميکرد. اگر کسي يک
بار با ايشان برخورد مي کرد، عاشق او مي شد. علتش هم اين است كه شهيد
خرازي اهل تميز حلال از حرام بود و هر چيزي را که احساس ميکرد شبهه ناک است
استفاده نم يکرد. به نظرم؛ به همين دليل آد مهاو گرو ههاي مختلفي كه در
جبهه بودند جذب اخلاق و کردار ايشان مي شدند. زماني که با شهيد خرازي در
عمليات فتح المبين بودم با اينكه گلوله از زمين و آسمان مي آمد، اما به
قدري ايمانش قوي بود كه پابرجا مي ايستاد و مي گفت فقط اگر قسمت مان باشد
گلوله به ما ميخورد. حسين آقا سعي ميكرد نيروهايش را مثل خودش تربيت كند.
يادم مي آيد عمليات ها گاهي تا سه ماه طول مي کشيد. بعضي فرماندهان به آقاي
خرازي ايراد مي گرفتند كه نير وها در اين سه ماه كاري انجام نداده اند اما
شما آ نها را به مرخصي فرستاديد. آقاي خرازي مي گفت اشکالي ندارد، همين که
اينها شب ها و صبح ها به مسجد مي آيند، نماز مي خوانند، حمد و سوره و
احکام ياد مي گيرند، حتي اگر يکي از شاخصه هاي ديني روي شان اثر بگذارد
براي ما کافي است. در احوال شخصي هم بسيار خوددار بود و ايشان وقتي كي دستش
را در امر خطير جهاد به خدا هديه كرد، هيچ گاه دوست نداشت کسي کمکش کند،
دلش نمي خواست غرورش بشکند. يادم مي آيد بعضي وقت ها كه به حمام مي رفتيم
ميگفت لباسهايم را خودم مي شويم. مي گفتم اجازه بدهيد من براي تان بشویم.
ابتدا قبول ميكرد، اما بعد مي گفت نه، اين کار را نکن. البته بنده سرانجام
موفق شدم به ايشان ياد دهم که چگونه با همان يک دست لباسهايش را بشويد.
دوست نداشت کسي به ايشان ترحم کند و مي خواست استقلالش را هميشه حفظ کند.
روحش شاد و راهش پررهرو باد؛ ان شاءالله
منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 106