"سر و صدا می کردیم جنازه را از ما می گرفتند"/ روایت خواندنی همسر یکی از شهدای 15 خرداد
شهید ممتاز آزاد در پانزدهم خرداد 1342 بر اثر اصابت تیر به سر در بازار تهران به شهادت رسید و در «ابن بابویه» به خاک سپرده شد.
روایت همسر شهید از روز شهادت
«ما در منزلمان اول هر ماه روضه خوانی داشتیم. سال 1342 بود و فعالیت های ضد رژیم داشت و من در جریان کارهایش قرار داشتم. می گفت در روضه خوانی هایی که برپا می کنیم ننشینی و برای دیگران از این فعالیت ها تعریف کنی!
در تکیه جوانان علمدار بود و بسیار در این فعالیت ها شرکت داشت و شب های محرم بود. در یکی از این شب ها مصادف با شب 15 خرداد بود به منزل آمد. خوابش نمی برد. پرسیدم چرا نمی خوابی؟ گفت: تو بخواب من کار دارم. گفتم: چه کاری؟ نگفت. گویی در حسینیه صحبت شده بود که فردا جلوی حسینیه بازار شلوغ می شود و قرار بود که آن ها برای ساعت 9 صبح آنجا باشند که پس از تجمعشان به رادیو ایران حمله کنند و آنجا را به تصاحب خود در آورند.
صبح فردایش وقتی که می خواست برود، به او گفتم: یک مقدار خرجی بده و او نیز 20 تومان به من داد و رفت.
چند ساعتی گذشت و من در حیات در حال شستن ظرف های صبحانه بودم که صدای تیراندازی شنیدم. آن زمان هنگامی که شاه مهمان داشت 10-15 تیر شلیک می شد و من فکر کردم که به این مناسبت باشد و دود تیر به هوا بلند شد. با خود فکر کردم ولی نه اکنون که محرم است این شلیک به خاطر مهمان شاه نیست. قوری که در دست داشتم آب کشیدم و همینطور دستانم می لرزید. بلند شدم، رفتم بیرون. از اطرافیان پرسیدم چه خبر شده. گفتند بازار شلوغ شده. دویدم به سمت منزل عمه مان. پر از التهاب بودم. در همان شلوغی ها بود که یک تیر به پیشانی ابوالحسن اصابت کرده بود و تکه ای از سر و مغزش را برده بود و روی دیوار پخش شده بود که من تا مدت ها به آنجا می رفتم و با دیدن آن صحنه گریه می کردم. آری فهمیدیم که ابوالحسن شهید شده، بی صدا جنازه را آوردیم چون اگر صدا می کردیم جنازه را از ما می گرفتند.»
یکی از مبارزات شهید ابوالحسن ممتاز آزاد به روایت همسر
«تازه عروس بودم و بچه اولم را داشتم. یک روز که ناهار را پخته بودم منتظر ابوالحسن بودم که بیاید و با هم ناهار را بخوریم ولی او دیر کرده بود و من همچنان منتظر بودم و ناهار خود را نیز نخوردم. سابقه نداشت هیچ وقت ناهار نیاید. تا 8-9 شب طول کشید و او هنوز نیامده بود. گویا مجلس شلوغ شده بود و می خواستند که مجسمه شاه را پایین بیندازند. یکی از سربازان که بالا رفته بود تا طناب را دور مجسمه بیندازد تیر خورده و پایین افتاده بود. ابوالحسن می خواست پس از آن سرباز این کار را بعهده بگیرد که به سویش شلیک می شود و او که در حال فرار بود تیر به تیربرق اصابت کرده و تکه ای از ستون تیربرق پریده و با شتاب به گوش ابوالحسن برخورد کرده بود و او که هول کرده بود لگدی به دری زده، در باز شده و خود را به داخل حیات پرتاب کرده بود.
بیهوش شده بود و پیرزنی در آن منزل زندگی می کرد که با صدای در به حیات آمده و ابوالحسن را بیهوش می بیند. با مقداری کاهگل که آب زده بود و جلوی بینی ابوالحسن گرفته بود، او را بهوش آورده بود. پس از بهوش آمدن پرسیده بود که کجایم. پیرزن به او گفته بود نترس، خودت به اینجا آمدی و او را به خانه برده بود و شربتی داده بود ولی چون بیرون شلوغ بود نگذاشته بود که برود و تا 9 شب او را نگه داشته بود تا سر و صداها که خوابیده بود، تاکسی که آشنا بود برایش گرفته بود تا این که به خانه برگشت و من اول با او قهر کردم تا این که ماجرا را برایم تعریف کرد.»