قرار بود حاج آقا را از زندان ما به زندان ديگر منتقل كنند، لذا نامه اي به فرمانده اردوگاه نوشته بودند كه آقاي ابوترابي مي آيد اردوگاه شما، ايشان آدم خيلي خطرناكي است و بايستي كاملا مراقب او باشيد.
ابوترابي، خطري است!

نوید شاهد: قرار بود حاج آقا را از زندان ما به زندان ديگر منتقل كنند، لذا نامه اي به فرمانده اردوگاه نوشته بودند كه آقاي ابوترابي مي آيد اردوگاه شما، ايشان آدم خيلي خطرناكي است و بايستي كاملا مراقب او باشيد.

فرمانده اردوگاه هم با خواندن نامه و كسب اطلاعات بيشتر فكر مي كرد، آقاي ابوترابي بايد موجودي باشد كه اگر يك مشت بزند ديوار بتوني خراب مي شود. لذا گفته بود: بگذاريد اين آدم بيايد اين جا، من خودم حسابشو مي رسم.

سرانجام يك روز حاج آقا به اردوگاه جديد منتقل مي شوند. فرمانده مي گويد: او را بياوريد نزد من. وقتي حاج آقا به نزد ايشان مي رود، فرمانده اردوگاه خنده ي معني داري كرده و مي گويد: اين ابوترابي كه مي گويند خطري است، همين است؟

لذا حاج آقا را مورد تمسخر قرار داده و براي اين كه ايشان را نزد ساير اسرا خراب كرده و زهر چشمي هم از بقيه بگيرد تصميم مي گيرد حاج آقا را آن قدر كتك زده و شكنجه كند تا ايشان به التماس افتاده و درسي هم براي ساير اسرا باشد.

حاج آقا هم كه به نوعي از افكار شيطاني افراد مطلع مي شد، به محض ورود به اردوگاه از اسرا خواست، تحت هر شرايطي، حتي اگر ديدند ايشان را شكنجه هم مي كنند، هيچ اعتراضي نكرده و فقط ذكر بگويند.

فرداي آن روز به دستور فرمانده اردوگاه همه ي اسرا را جمع كرده، حتي اسراي ساير اردوگاه ها را هم آورده تا شاهد ماجرا باشند.

وقتي حاج آقاي ابوترابي را آوردند،5 سرباز كابل به دست در محل آماده بودند و فرمانده اردوگاه دستور داد كه شروع كنيد و آنها نيز شروع كردن به زدن حاج آقا.

آن روز به قدري حاج آقا را با كابل زدند كه لباس هاي تن ايشان به شكل پنبه اي كه مي زنند، تكه تكه شده و از بدن ايشان جدا مي شد و كم كم خون بود كه از همه جاي بدنشان به بيرون مي زد، اسرا هم چون حاج آقا فرموده بودند عكس العملي نشان ندهند، هيچ كاري نمي كردند و در سكوت كامل فقط تماشا مي كردند.

آنها همچنان مي زدند و حاج آقا هم بدون اين كه از جايش تكان بخورد، ايستاده بود و ذكر مي گفت.

كتك زدن حاج آقا يك ساعتي طول كشيد و سرانجام سينه حاج آقا پاره شده و خون به بيرون زد كه فرمانده اردوگاه همين موضوع را بهانه قرار داد و به سربازها گفت: دست نگه دارند.

او كه در مقابل استقامت حاج آقا كم آورده بود، خطاب به سربازها گفت: بابا اين ها كي هستند؟ فلك نمي تواند با اين ها مقابله كند!

راوي: حشمت اله برجلو- بنياد شهيد و امور ايثارگران استان قزوين

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده