خاطراتی از «غواص خط شکن» شهید رحیم علی اکبری
تاریخ شهادت: 4/10/1365
یگان خدمتی: لشکر 21 امام رضا علیه السلام
شهادت در عملیات: کربلای 4 شلمچه
محل دفن: مشهد مقدس گلزار شهدای بهشت رضا
شهید رحیم علی اکبری در خانواده ای مومن، در مشهد، به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم، عضو بسیج شد. پس از مدتی خدمت در بسیج، عازم جبهه شد و در چند عملیات شرکت کرد.
در سال 61 در رشته پزشکی دانشگاه تهران، پذیرفته شد. همزمان با تحصیل در عملیات ها هم شرکت می کرد و در عین حال جزو بهترین دانشجویان رشته پزشکی بود. در سال 1365 در عملیات کربلای چهار، جزو غواصان خط شکن بود. شب عملیات بر اثر اصابت خمپاره به قایقش به شهادت رسید.
سرما در آتش
در عملیات خیبر، وقتی دستور عقب نشینی صادر شد، هر کسی فقط به فکر خودش بود تا از منطقه بیرون برود و نجات پیدا کند. قایق ها با سرعت، در رفت و آمد بودند و بچه ها را به عقب منتقل می کردند. یکی از سکاندارها که به شدت ترسیده بود، دیگر حاضر نشد به منطقه برگردد.
رحیم، قایق را از او گرفت در حالی که به خاطر سردی هوای صبح، دندان هایش به هم می خورد، مرتب می رفت بچه ها را سوار می کرد و برمی گشت. رحیم چندبار رفت جلو و تعداد زیادی از بچه ها را به عقب آورد. در آن آتش شدید دشمن، این فداکاری، کار هر کسی نبود.احمد ششکلانی – همرزم
اجازه نگیر
هر وقت می خواست به جبهه برود، از پدرم اجازه می گرفت.
پدرم می گفت: رحیم جان، تو دکتری و با روحیاتی که داری خیلی بهتر می تونی همین جا، به مردم خدمت کنی، دیگه نرو جبهه.
رحیم می گفت: پدر جان، به من که دکترم، می گن نرو جبهه. به یکی که زن و بچه و گرفتاری داره هم می گن نرو جبهه. اگر هر کسی این فکرو بکنه، جبهه ها خالی می مونه.
پدرم گفت: پسرم خب برو، ولی دیگه از من اجازه نگیر. هرباری که برای رفتن اجازه می گیری، بند دلم پاره می شه. این دفعه اجازه می دهم برای همیشه. برادر شهید
احساس گناه
شب دامادی اش، تمام مدت سرش پایین بود و هیچ جا را نگاه نمی کرد. بعد از تمام شدن مراسم، به مادرم گفت: می خواهم به جبهه بروم، چون احساس گناه می کنم.
شاید در مراسم، به طور اتفاقی چشمم به نامحرم افتاده باشد، می خواهم با رفتن به جبهه، خودم را پاک کنم. خواهر شهید
دوربین آبی
من و خواهرم و چند نفر از دوستانمان را که میهمان ما بودند صدا زد وگفت: بایستید، می خوام ازتون عکس بگیرم. چیزی شبیه دوربین دستش بود.
وقتی همه مرتب ایستادیم، گفت: 3-2-1 بعد از شماره سه، ناگهان با آن، روی همه ما آب پاشید و فرار کرد. جیغ زدیم و دنبالش دویدم او هم می خندید و فرار می کرد.خواهر شهید
من دانشجو هستم
روزی که عازم مشهد بودم، رحیم گفت: حسین، یک کاری برام می کنی؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: من به خانواده ی همسرم نگفته ام در جبهه هستم. فکر می کنند در تهران دارم درس می خوانم. هر وقت به همسرم زنگ می زنم، می گویم تهرانم.
تو که مشهد می روی نامه ی مرا به همسرم بده. اگر چیزی پرسیدند، بگو دانشجو هستی. به رحیم گفتم: قیافه من که به دانشجو ها نمی خورد، چطوری دروغ بگویم؟می فهمند.
گفت: حالا برو یک کاری بکن. نامه را گرفتم و عازم مشهد شدم. وقتی به جلو در خانه ی همسر رحیم رسیدم، قلبم به تندی میزد.
می خواستم نامه را از زیر در، داخل بیندازم ولی دلم نیامد. خیلی دلشوره داشتم. بالاخره زنگ زدم. خانمش در را باز کرد.
وقتی گفتم از طرف آقا رحیم آمده ام، پرسید: شما دانشجو هستی؟
گفتم: بله. به سرعت داخل خانه برگشت و با مادرش آمد. آن ها مدام از رحیم می پرسیدند. چه خبر از امتحانات ترم؟ آقا رحیم درس هاش خوبه؟
من که نمی دانستم ترم چیست و چه زمانی امتحان می گیرند و مِن و مِن کردم. همسرش با دلهره گفت: اگر آقا رحیم جبهه است، خواهش می کنم به ما بگین. من که نمی توانستم جواب درسی به آن ها بدهم با دستپاچگی نامه را دادم و به سرعت خداحافظی کردم و رفتم.حسین دروکی – همرزم
شناسایی
باید ارتفاعات شهر سلیمانیه ی عراق را شناسایی می کردیم. از مقر تا محل شناسایی 50 کیلومتر فاصله بود. باید شب ها می رفتیم و روزها بین سنگلاخها و درختچه ها، مخفی می شدیم. مسیر خیلی سختی بود و نمی توانستیم آذوقه ی زیادی برداریم، از طرفی این شناسایی، حدود ده روز یا بیشتر طول می کشید.
مقداری کنسرو و نان برداشتیم و بعد از خواندن زیارت عاشورا حرکت کردیم. بعد از یک هفته پیادهروی بین سنگلاخها و کوهها، خستگی و گرسنگی روی بچه ها فشار آورد. وقتی هوا کمی روشن شد ناگهان خودمان را وسط مقر عراقی ها دیدیم. اطرافمان سنگرهای کمین عراقی بود. بعد از آن که مخفی شدیم. بچه ها را یک جا جمه کردم تصمیم گرفتم برای آنکه کمتر تلفات بدهیم، گروه را سبک کنم. به بچه ها گفتم: چند نفر از شما باید به عقب برگردید، و تا اینجا را که شناسایی کرده ایم به فرماندهی گزارش کنید، اگر هم اسیر شدیم این جوری تعدادمان کمتر است. به هرکسی گفتم قبول نکرد. به رحیم گفتم: آقا رحیم، شما برگرد و گزارش کار را بده، ما هم بعد از تکمیل شناسایی برمی گردیم.
رحیم سرش را پایین انداخت و گفت: اگر شما می گویید، چشم! ولی اجازه بده من هم تا آخر، با شما باشم. اشک در چشمانش جمع شده بود. خیلی اصرار کرد همراهمان باشد. گفتم: مانعی ندارد، خودت وضعیت را می بینی، نه آب داریم و نه غذا. گفت: مهم نیست، بقیه هر کاری کردند، من هم می کنم، فقط اجازه بدهیم با شما باشم.
به راهمان ادامه دادیم، همان شب به یک تاکستان رسیدیم. جواد قربانی و ناصر رجبیان رفتند و مقداری انگور آوردند. به این ترتیب سه روز طاقت آوردیم و بعد از انجام کامل ماموریت شناسایی، به مقرمان برگشتیم. قاسم وجدانی – همرزم
گزیده ای از وصیت نامه شهید رحیم علی اکبری
پروردگارا! تو از نهان ما با خبری و می دانی که جز برای رضای تو و اعتلای کلمه حق، پای در صحنه نبرد ننهادیم. و خود گواهی که این انتخاب من، بر اساس تعقل و اندیشه و عشق به ذات مقدس تو بوده و تو [بودی که] محبت اولیائت و بغض اعدائت را به ناسپاس، از لطف و کرمت عطا کردی. بهترین توصیه ای که می توانم بکنم این است که از ملازمت قرآن و [پیروی از] سنت نبی (ص) و اهل بیت، لحظه ای غفلت نکنید، که این راه، خود راه گشای هدایت و نور الهی است.
منبع: چشمان فرمانده، خاطرات شهیدان واحد اطلاعات عملیات یگان های رزم خراسان، سید تقی شکری