هيچ كسي نمي توانست مانع پرواز عباس دوران شود
در ابتداي گفت و گو خودتان را معرفی کنید و از محل تولدتان و چگونگي ازدواج تان با شهيد عباس دوران بگوييد....
من نرگس خاتون دلير روي فرد، اهل شيراز و همسر شهید سرلشکر خلبان عباس دوران هستم. اين نام در شناسنامه ام چنين ثبت شده است. ولی خانواده از مراحل كودكي مرا همیشه مهناز صدا میی کردند. خود شهید دوران هم مرا مهناز صدا می کرد. عباس در خرداد ماه سال 1358 به خواستگاري ام آمد و از آن روز با هم آشنا شديم. آشنایی ما با يكديگر به صورت خواستگاری سنتی بود.
عباس همراه خانواده اش به خواستگاري تان آمد؟
دقيقا همين طور است. همراه پدر و مادرش به خواستگاري ام آمده بود. ما دو خانواده در همسایگی هم زندگی می کردیم، و خانه پدري من با خانه ایشان سه خانه فاصله داشت. درب خانه ما حیاط دار بود، و منزل خانواده شهید دوران در ساختمانی بود كه حدود سه يا چهار پلاك آن طرف تر قرار داشت. گویا به گفته شهيد عباس دوران، روزي او كه همراه يكي از برادرهايش كه به خانه شان مي رفت، مرا در کوچه دیده بود، ولی من او را ندیده بودم. خانواده دوران پيش از خانواده ما در آن محل سكونت داشتند. وقتی مادرشان براي اولين بار به خواستگاری ام آمد، ما حدود شش ماه بود كه به آن محله نقل مكان كرده بوديم. خانه هاي آن جا حدود پنج يا شش سال بود كه ساخته شده بودند. اولين بار كه به خواستگاري آمدند، مادرم به ایشان جواب رد دادند.
چرا مخالفت كردند؟
مخالف بودند که دخترشان را به عقد یک نظامی به ويژه به یک خلبان در آورند. به هر حال از اولین خواستگاری حدود پنج يا شش ماه گذشت، و مجددا مادرشان آمد درب منزل و با مادرم صحبت کرد. آن گاه مادرم جريان را با پدرم در میان گذاشت و پدرم هم گفت كه مسئله ای نیست چون ما همسایه هستیم تشريف بیاورند با همدیگر آشنا شويم. بار دوم كه آمدند و صحبت كردند، خانواده ام با اين ازدواج موافقت كردند و قرار گذاشتند که مسئله را پيگيري كنند. دیگر طوری شده بود که ما در خرداد سال 1358 با هم آشنا شدیم و روز 22 تیر ماه همان سال به عقد هم درآمديم. مي خواهم بگويم كه از دومين خواستگاري تا روز عقد حدود يك ماه بيشتر طول نکشيد.
وقتی به عقد همسري دوران در آمدم، آخرين مرحله دبیرستان را مي گذراندم و داشتم امتحان آخر سال را میدادم. در روز 17 آبان همان سال هم جشن عروسی مان را برگزار كرديم، و زندگی مشترکمان از همان تاريخ شروع شد. شهيد دوران در آن زمان در پايگاه هوايي بوشهر خدمت مي كرد. مراسم ازدواج سنتی بود. گاهي كه به آن روزها فکر می کنم، شگفت زده ميشوم که چه گونه این آشنایی به این شکل و همه کارها به این سرعت پيش رفت.
منظورتان اين است كه قبل از خواستگاری و عقد رسمی هرگز عباس را ندیده بودید؟
خير قبل از خواستگاری هرگز اورا ندیده بودم. روز خواستگاري هم همراه مادرشان آمدند. به اين نشان که محل خدمت عباس در بوشهر بود و روزهاي چهار شنبه می آمد شیراز و دو باره عصر جمعه به بوشهر بازمي گشت. اين برنامه هفتگي عباس بود. روزی که همراه مادرش به خواستگاري ام آمد روز جمعه و شايد حدود ساعت سه و نيم بعد از ظهر بود، و در آن لحظه طبق معمول براي چند دقيقه در حضور پدر و مادرم همديگر را ديديم، و دوباره عازم بوشهر شد.
در آن ديدار كوتاه چه صحبت هایی ميان تان رد و بدل شد؟
شهید دوران آدمي ساکت و آرام بود. آن قدر پر حرف نبود. از كساني بود که شاید اگر از او سؤالي نمی پرسیدید، حرف نمي زد. جزء مردهای خیلی شلوغ نبود که بخواهد زیاد صحبت کند. پدرم پرسيد که محل کار ايشان کجاست و بعد عباس توضیح داد که در سال 1347 وارد دانشگاه افسری شده و دوره مقدماتي خلبانی را گذرانده و حدود شش هفت ماه بعد به آمریکا اعزام شده و در سال 1351 به ايران بازگشته است. عباس به طور خلاصه درباره برنامه كار و زندگي توضیح داد که مكان و زمان خدمت او کجاست و در حال حاضر در بوشهر سكونت دارد. صحبت ها فقط در همین حد بود.
در مدت نامزدی تان هم بايكديگر رفت و آمد نكرديد؟
در تيرماه سال 1358 كه با عباس دوران عقد کردم، پدرم در تیرماه سال بعد در سن 54 سالگی سکته کرد و به رحمت خدا رفت. پدرم در آن زمان روی این مسائل خيلي تعصب داشت. لذا در دوره نامزدی مان بیرون رفتن با عباس در کار نبود. دیدارهای مان قبل از عقد در منزل پدرم اتفاق مي افتاد. حتی بعد از عقد هم بيرون رفتن به آن شکل نبود. گاهي در منزل همدیگر را ميديدم. وگرنه بیرون رفتن خیلی محدود بود. چون خود عباس هم فرصت بيرون رفتن نداشت. روزهاي چهار شنبه از بوشهر مي آمد و عصر جمعه باز می گشت. بعضی مواقع روزهاي پنج شنبه می آمد. ولی خب وقتي مي آمد منزل ما بود. برای صرف ناهار يا شام یک روز در منزل ما بود. گاهي من می رفتم منزل آن ها. ولی قبل از عقد دیدار در بیرون از منزل نداشتيم. در آن دو يا سه روزي که در شیراز بود، همه صحبت هایمان را در آن مدت کوتاه در منزل می گفتیم.
موقعي كه ازدواج كرديد برای شما سخت نبود كه برويد بوشهر و در شهر غربت زندگي كنيد؟ شرط نكرده بوديد که در شيراز بمانيد؟
خير آن طور نبودم. با وجودي كه به خانواده ام وابستگی داشتم، ولی این مسئله را پذیرفته بودم. چون عباس قبلا گفته بود که در بوشهر زندگي مي كند، من پذیرفتم و خانواده ام هم پذیرفتند. پيشتر به اين نكته اشاره كردم اولين بار كه عباس به خواستگاري آمد، مادرم مخالفت کرد. میگفت دخترم می خواهد درس بخواند و ادامه تحصیل بدهد و شوهر نمی كند. وقتي عباس شش ماه بعد دو باره به خواستگاری آمد من پذیرفتم و از آن لحظه مخالفتها تمام شد.
چه شد كه سرانجام پدر و مادرتان پذيرفتند دخترشان را به يك خلبان بدهند؟
نمی دانم چه حسی بود! تا همین الآن هم برای من جاي سؤال است كه چه برنامه ای در كار بود؟ چه گونه بود که هم پدرم و هم مادرم در همان جلسه اول که شهید دوران را دیدند به او علاقمند شدند. حتی خودم هم همين احساس را پيدا كردم. پدرم خدا بيامرز در همان جلسه اول که عباس را دید گفت كه این مرد زندگی است. مرد خیلی خوبی است. شاید بيش از یک ساعت او را ندیده بود. آن زمان مثل حال حاضر نبود. این همه اظهار نظر نبود. من هم کمی دختر خجالتی بودم و نمی توانستم در مورد ایشان با پدر و مادرم صحبت کنم. ولی پدرم از همان جلسه اول از عباس خوش آمد. مشخص بود که مرد خوب و صادق است.
الآن با گذشت همه این سال ها وقتی که به زندگی ام فکر می کنم می بینم انگار خداوند یک قراردادی را به دست ما سپرده بود. انگار آن عقد يك قرارداد بود. انگار قرار است ازدواجی صورت بگیرد و من همسر خلبانی بشوم که یک سال بعد جنگ شروع بشود، و سپس یک بچه به وجود بیاید كه به عنوان یادگار از ایشان برای من بماند. گاهی احساس می کنم این برگی که خداوند به من داده برگ مأموریت بود. یعنی همه چیز با آن همه سختگیری ها و فکرهایی که پدر و مادرم برای من داشتند، سریع پیش رفت. سرگذشت این ازدواج باورنکردنی و خیلی ساده اين گونه بود.
شاید اگر این را بگویم خیلی صحیح نباشد. ولی حسم به من می گوید كه شاید من یکی از بنده های خاص خدا هستم که این مأموریت را به من داده است. بعضی مواقع می گویم که قطعا همین است و غیر از این نمی تواند باشد. این که یکی بیاید خواستگاری یک نفر و بعد جواب رد به او بدهند، بعد از شش ماه دوباره بیاید و موافقت کنند و به این سرعت نامزدی یک ماهه و یک ازدواج به این صورت و به این سرعت صورت بگیرد. فکر می کنم که خداوند يك برگ مأموریت سه ساله به دست من داده بود. در واقع یک زندگی مشترک دو سال و شش ماه. چون من چهار ماه عقد بسته در خانه پدرم بودم و هنوز زیر یک سقف نرفته بودم تا زندگی را شروع کنم. عباس هم ميان شيراز و بوشهر در رفت و آمد بود و بعد از گذشت چهار ماه جشن عروسی مان را گرفتیم. در آن دو سال و شش ماه یک سال بعد از ازدواج مان هم جنگ شروع شد كه دوباره از هم دور شديم.
شما فکر کنید چند ماه اول جنگ ما از هم دور بودیم. زندگی ما به آن شکل نبود. ولی عشق و علاقه و دوست داشتن يكديگر که بین ما وجود داشت، انگار كه سالیان سال با هم زندگی کرده بودیم. انگار از قبل همدیگر را می شناختیم. اكنون که به این موضوع فکر می کنم می بینم احساس من در آن زمان به این شکل بوده است. گاهي فکر می کنم این شاید نتيجه خودخواهی من باشد که این گونه فکر می کنم که برگ مأموریت از طرف خدا داشتم. یک ازدواج به این شکل و بعد یک یادگار از عباس بماند. گاهی این گونه فکر می کنم كه من قطعا انتخاب شده بودم.
جالب است که شما از این زاویه به موضوع زندگي نگاه می کنید. ولي من از زاويه ديگرم يپرسم: اكنون احساس نمی کنید كه از داشتن يك زندگي معمولي محروم مانده ايد؟
خير، چون به اين معتقدم که سرنوشت همه کارها به دست خدا است. یعنی تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. من به این مسئله خیلی معتقد هستم. الآن هم همین طور هست. در آن شرایط سنی وقتی عباس دوران به شهادت رسيد، من 22 ساله بودم و پسرم امير رضا هشت ماه و نیم داشت. زندگی خیلی سختی بود. حتی تصورش هم خیلی سخت است. همین الآن که به آن روزها فکر می کنم خدا را سپاسگزارم. خداوند به رغم همه سختی هایی که پشت سر گذاشتم کمک کرده است. وقتی دختري در آن سن جوانی با داشتن یک كودك شيرخوار شوهرش را از دست داده است، كار ساده اي نیست. از دست دادن عباس یک طرف قضیه است. دائم در این فکر بودم که چه خواهد شد؟ سرنوشت كودكم چه خواهد بود؟ من چه سرنوشتي خواهم داشت؟ بدون عباس چه گونه باید زندگی کنم؟
معمولا پس از این که کسی از دنیا می رود، چه شهید شود و چه به مرگ طبیعی فوت کند، بازمانده او راحت نیست. مسائل و مشكلاتي پشت سر این قضیه به وجود می آید. رفتن همسر یک طرف و سختی ها و اختلاف سلیقه های خانوادگی هم يك طرف قضيه. وقتی من در سن 22 سالگي با یک كودك در یک شهر غريب زندگی می کردم، ناگهان افرادي پيدا شدند كه می خواستند برای من تصمیم بگیرند. انگار نظر تو خیلی برای آنان مهم نیست.
ابتدا همراه همسرم در بوشهر زندگي مي كرديم، و قبل از این که پسرم که به دنیا بيايد، عباس را به پایگاه نوژه همدان منتقل کردند. بعد از این که امیر رضا به دنیا آمد وسایلم را جمع کردم و از بوشهر به همدان رفتم. در زندگي در كنار عباس استقلال صد در صدي داشتم. ولی به هر حال اینها طبیعی است. شاید در آن زمان من فکر نمی کردم که طبیعی باشد، وخیلی به من سخت گذشت. دوران سختی را گذراندم. ولی این مسائل وقتي یکی فوت می کند قطعا به وجود مي آيد. الآن همه آن سختی ها تمام شده است. ولي از همه بدتر تنهایی که برای من مانده قابل تعریف نیست. آدم گاهی احساس می کند به او احتیاج دارد. الآن که فرزندم بزرگ شده و ازدواج کرده و سروسامان گرفته است. من هنوز حسم همان حس 22 سالگی است که شهید دوران را از دست دادم.
این حس در دورنم وجود دارد. پس از شهادت عباس گاهي پیش می آمد كه بگویم خدایا چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟ برخي از افراد به من می گفتند که شوهرت خلبان بوده و می دانستی. ولی چون خیلی ایشان را دوست داشتم هرگز فکر نمی کردم روزي او را از دست بدهم. با وجودي که مي دانستم تعدادي زيادي از دوستان ایشان هواپیماهای شان زمين خورد و شهید شدند، ولی فکر نمی کردم که این اتفاق هم برای عباس بیفتد. خب طبیعی است آدم در ابتداي امر خیلی ناراحت ميشود و گاهي می گوید خدایا چرا من؟ چرا این گونه؟ ولی خدا به مرور زمان به او کمک می کند.
به هر حال این سرنوشت من بوده. هر قدر بخواهم حرف بزنم، باز این سرنوشت من بوده که من با یک خلبان ازدواج کنم و بعد از آن جنگ شروع شود و بعد او را از دست بدهم، و این افتخار را داشته باشم که بگویم همسر فلانی هستم. بعدها وقتي که آدم به این مسائل فکر می کند، خیلی به خود می بالد که من زن یک خلبانی بودم که این قدر شجاع بوده و اين همه پرواز می رفته است.
درباره عمليات ها و مأموريت هاي برون مرزي چيزي هم به شما مي گفت؟
شهید دوران هیچ وقت از پروازهایش و مأموریت های خود شکایت نمی کرد و ناراضی نبود. هیچ وقت در مورد برنامه هایش که امروز چند پرواز دارد و یا این که چگونه شد در خانه صحبت نمی کرد. قهرمان بودن عباس را بعد از شهادت او متوجه شدم. از دوستان می شنیدم که زیاد پرواز می کند.
از آخرين عملیات ایشان كه حمله به بغداد بود، شما در جریان نبودید؟
خير، از آخرین پرواز ایشان هم در جریان نبودم. گفته بود که فردا صبح پرواز دارد و صبح زود باید برود و ماشین دنبال او مي آيد. ولی نمی دانستم كه اين پرواز به این شکل محرمانه است. بعد از شهادت فهمیدم که این پرواز به چه منظور بوده است.
چون جوان بوديد كه همسرتان را از دست داديد، بحث ازدواج براي شما پيش نيامد؟ يا اين كه به خاطر خجالت از خانواده همسرتان و به خاطر خانواده خودتان و به خاطر پسرتان ازدواج نكرديد؟
مسئله ازدواج بعد از شهادت اگر بخواهد پیش بیاید دیگر نمي توان به آن ازدواج گفت. اگر کسی خاطرات زندگي عمیقی با همسرش داشته باشد، یک زندگی دوباره را نمی تواند باور کند. در ظاهر ممکن است از تنهایی بيرون بیاید، و یک یار و همدمی کنار داشته باشد، ولی نميتوان به آن زندگی گفت. من با همسرم ازدواج سنتی داشتم، و رابطه زناشويي به قدري عمیق بوده که احساس نمی کنم فقط سه سال زندگی کردم. درست است که زندگي مشترك مان خیلی کوتاه بود، ولی پس از گذشت 32 سال حس آدمي این را به او نمی گوید. اكنون حدود 34 سال از ازدواج مان گذشته است. ولی هنوز هم این حس در درون من وجود دارد. حتی در کارهای روزمره زندگی ام، هنوز حضور عباس را در کنارم حس می کنم. احساس می کنم زنده است.
حال عشق بزرگ کردن پسرم، همین امر خود به خود در زندگی انسان عشق می آفريند. امیدواری مي آفريند. خوشوقتي من این بود که دارم پسر شهید بزرگ می كنم. حال بزرگ ترین اتفاقی که در زندگی من رخ داد، ازدواج پسرم بود. درست است که ازدواج پسرم امیر رضا خیلی سخت گذشت، ولی یک اتفاق خیلی بزرگ و خوشایندی در زندگي من بود. این که آدم پسرش بزرگ شده و وسامان گرفته است مايه خوشوقتي است.
در آن 30 سال گذشته تنهایی برای شما سخت نبود؟ اكنون نيز كه پسرتان ازدواج كرده و زندگي مستقلي را آغاز كرده است، تنهايي براي شما سخت نيست؟
خير، این گونه نشد. مطمئن هستم اگر در زندگی من اتفاقی می افتاد، شاید به هر کسی پناه مي بردم. چون به هر حال این زندگی اولیه است. ممکن است زني با یک شخصی دو روز زندگی کرده باشد، و دو روز هم زن و شوهر بوده باشند. بعد چه اتفاقي مي افتد؟ معمولا آدمها، شخصیت های خاصی دارند که نمی توانند بپذيرند. من يكي از كساني هستم که خیلی احساساتی هستم خود شهید دوران هم از نظر روحی این جوری بود.
اوایل تنهايي خيلي سخت بود. ولی به هر حال عشق به فرزندم مرا در زندگي سرگرم كرد. نه این که جای خالی عباس را برای من پر کرده باشد، ولی به هر حال مشغول شدم. سرگرم بزرگ کردن پسرم، مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن و انتخاب شغل و ازدواج پسرم شدم. دائم اتفاقات خوشایند در زندگي ام وجود داشت. نه این که شهید دوران فراموش شود. از یک طرف او حضور داشت و از طرف دیگر اتفاقات خوب می افتاد که این مسئله امیدواری خاصی در زندگی بعد از شهید دوران ایجاد می کرد.
بزرگ کردن پسرم خود یک نوع عشق بود. شهید دوران نبود ولی این عشق بود. چون مدت زندگی ام خیلی کم بود، به هر حال خیلی خوشحال بودم. این هم جزء معجزات خدا بود که به من یک فرزند ارزاني داشت. می توانست به من فرزند ندهد و عباس هم شهید شود. آن موقع من چه کار می کردم؟ آن موقع حسرت می خوردم که شوهرم یک مرد قهرمان بوده و حالا یک یادگاری از او نمانده است. اين حسرت همیشه به دل می ماند. ولی خب عشق فرزند، عشق کمی در زندگی من نبود. از خداوند مسئلت دارم به همه فرزندان طول عمر دهد.
ازدواج امير رضا دوران چه تحولي در زندگی تان به وجود آورد؟
گفتم که عشق امیر رضا در زندگی من یک عشق خاصی بود. بعد از همه سختی ها، بزرگترین اتفاق خوب و زيبايي که در زندگی من روي داد شب عروسی پسرم بود. البته در همان شب هم حضور عباس را احساس کردم. جالب این جاست که یکی دو نفر دیگر هم گفتند که ما هم حضو شهید دوران را حس می کردیم. خدا کمک کرد كه پسرم خوب بزرگ شد و خودش هم بچه خوبی بود. بچه ای نبود که آزار و اذیتی برای من دست و پا كند. چون وقتي او را با ساير بچه ها جامعه مقایسه می کنم مي بينم پسر فوق العاده خوبی بود. اين از کمک های خداوند بود كه واقعا به آن ایمان دارم. وقتی کسی شهید می شود خدا هیچ وقت خانواده اش را تنها نمی گذارد. در سخت ترین شرایط دست شان را میگیرد و به آنها کمک می کند. درست است كه ما عباس را در کنارمان نداریم. ولي هميشه فکر می کنیم که سايه یک شخصی بالاتر از عباس روی زندگی ما هست، و من به این خیلی معتقد هستم. از نظر اعتقادی خیلی متعصب و خشک نيستم، ولی از نظر ایمان قلبی قوی هستم. به این مسائل خیلی معتقدم. همیشه فکر می کنم كه زندگی من مثل یک مأموریت بوده. مثل خلباني بوده كه برگ مأموریت به دست او می دهند و به پرواز مي رود. احساس مي كنم خداوند برگ مأموریتی به من داد که با شهید دوران ازدواج کنم، تا الآن با افتخار و سربلندی بگویم که من همسر شهید عباس دوران هستم. وقتی نام شهید دوران را از تلویزیون یا رادیو یا سخنرانی مي شنوم، تنم می لرزد. یک حالت عجیبی به من دست می دهد. به رغم همه سختی هاي گذشته شنيدن نام شهيد دوران براي من خیلی خوشایند است. در آن اوایل به این راحتی ها نبود ولی به مرور زمان خدا کمکم کرد. سرنوشت و تقدير من از اول اين طور بوده است.
اگر شهید دوران نبود امكان داشت زندگي من طور دیگری باشد. فرض كنيد اگر همسر یک خلبان ناشناس مي شدم ولی در بستر بیماری یا در تصادف رانندگي فوت مي کرد. به هر حال وقتی خدا خواست که به او درجاتی را عنايت کند، به من هم همین طور درجاتی را عطا کرد. به هر حال من الآن زنده هستم و زندگی را ادامه ميدهم و آن تاج افتخاراتی که روی سر من هست مرا به زندگي امیدوار می کند. شاید به اين سادگی نباشد. اگر به تنهایی ام فکر کنم، در کنار آن به آن همه افتخارات بزرگ هم فکر می کنم. چون می بینم ارزش آن افتخارات خيلي بيشتر است. اگر زن یک آدم عادي بودم و شوهرم را از دست داده بودم هرگز نمی توانستم بگویم زن چه کسی بوده ام. درست است که تنها هستم و زندگی خیلی سخت است، ولی خداوند در کنار این تنهایی ها خیلی چیزهای دیگری براي من جايگزين كرده است.
آدم همان طور که به چیزهای منفی فکر می کند بايد به چیزهای مثبت هم فکر کند. من هم مانند ساير انسان ها هستم. اكنون من حدود 52 يا 53 سال سن دارم. با گذشت این همه سال هنوز به آينده مي نگرم، و نمي خواهم به عقب برگردم. به خود میگویم که همیشه باید به جلو نگاه کنم. ولی گاهي لازم مي شود خاطرات گذشته اش را بازنگري كند. ممکن است چند قطره اشک هم بریزد. گاهي پیش آمده كه وقتي به گذشته خيره مي شوم، واقعا گریه می کنم. بالاخره دلم براي شهيد دوران تنگ می شود و می گویم کاش می شد یک لحظه می توانستم او را ببینم. آرزو داشتم خدا یک برنامه ای را پیاده می کرد تا او زنده شود و من پنج دقیقه او را ببینم. به اين گونه مسائل خيلي فکر می کنم. در کنار آن چیزهای مثبت، خیلی سخت به نظر مي رسد که آدم همسرش را از دست بدهد، و شهید یک بار شهید می شود. شوهر من وقتي بمب هايش تمام شدند، هواپیمایش را به ساختمان اجلاس غير متعهدها زد و به آسمان ها عروج كرد. ولی همسر یک شهید که فرزند دارد، روزانه چند بار شهید می شود. او در زندگی هر روز دارد شهید می شود. به هر حال زندگی خیلی سخت است و به همین سادگیها نیست. اكنون همه سختی ها را پشت سر گذاشته ام. درست است که تنها زندگي كردم. ولی خدا را سپاسگزارم که یک پسر خوب بزرگ کرده ام. در کنار کمک های فراوان خدا سر و سامان گرفته است. این نعمت ها حس خوبی به آدم می دهد تا سپاسگزار باشد.
عباس دوران چندمين فرزند خانواده بود؟
شهید دوران پسر دوم خانواده بود. ایشان هفت برادر و یک خواهر دارد. عباس روز بيستم مهرماه سال 1329 متولد شد و من متولد دوازهم تیرماه سال 1338 هستم. فرزند سوم خانواده هستم كه دو برادر بزرگتر از خود دارم. چون دو خواهر و چهار برادر هستيم، من دختر اول هستم.
شغل پدرتان و شغل پدر شهید دوران چه بود؟
پدران من و شهید دوران، هر دو بازاري بودند و شغل آزاد داشتند. مادرهایمان هم خانه دار بودند.
وقتي شهيد دوران به خواستگاری تان آمد، چند سال از استخدام او در نيروي هوايي گذشته بود؟
شهید دوران در سال 1348 به استخدام نيروي هوايي ارتش درآمد، و دوره آموزشي او در آمريكا در سال 1351 پايان يافت و به ايران بازگشت. در سال 1358 هم با من ازدواج کرد.
نقل شده كه شهيد دوران بعد از پيروزي انقلاب مدتي از ارتش كنار گذاشته شده بود. علت بركناري او چه بوده است؟
بعد از ازدواج ما شايع شده بود، اشخاصی که در زمان شاه در خارج از کشور دوره آموزشي دیده اند، خیلی مثبت نیستند. به همين دليل عده اي را بركنار كرده بودند. ولي بعد از گذشت چند ماه نامه آمد که نام عباس دروان به اشتباه در لیست گنجانده شده بعد از او اعاده اعتبار شد و بر سر كارش بازگشت. وقتي این مسئله پیش آمده بود، عباس خیلی ناراحت شده بود و می گفت شغلم را دوست دارم. اگر روزي صدای هواپیماي نظامي بشنوم، ترديدي نيست كه اثر منفی روی من می گذارد. ولی خب آدم هایی بودند که اشتباه فکر می کردند. نمیدانم شايد می خواستند خوبها را هم كنار بگذارند. ولی خدا خواست که عباس به نيروي هوايي برگردد، و این همه از خود گذشتگی از خود در این جنگ به يادگار بگذارد.
شما به عنوان يك دختر جوان که ازدواج کرديد، و از خانواده دور شديد، و زندگي مشتر كتان را با شهيد دوران در پايگاه هوايي بوشهر آغاز كرديد، آن جا شرایط برایتان چه طور بود؟
شرایط خيلي خوب بود. چون در همان زمان کوتاه آشنایی بين من و شهید دوران عشق و علاقه خاصی به وجود آمده بود. آن قدر این عشق و علاقه در زندگی ما حکمفرما بود که با آن که من دختر اول خانواده بودم و خیلی وابسته به خانواده و مخصوصا پدرم بودم، با این حال وقتی رفتم بوشهر به من سخت نگذشت. چون زندگي با مردی را آغاز می کردم که مرد رؤیاهایم بود. فوق العاده مهربان بود. او مرا دوست داشت و من نيز او را دوست می داشتم. عشق عمیقی بین ما به وجود آمده بود.
در پایگاه هوايي با همسایه ها هم در ارتباط بودید؟
خير، شوهرم شهید دوران با همه خلبانان ارتباط نداشت. با افراد خاصی از جمله شهید علی رضا یاسینی رفت و آمد داشتیم. چون همسر ایشان شیرازی بود و بعد از ازدواجم با ایشان بیشتر ارتباط داشتم. در مهمانی ها یا در مراسمي كه در پايگاه برگزار مي شد دیگران را هم می دیدیم و با آن ها سلام علیک داشتیم، ولی به خانه های همدیگر رفت و آمد نمي كرديم.
چند مدت در بوشهر زندگي كرديد؟
در آبان ماه سال 1358 که ازدواج کردم، مستقيما به پايگاه بوشهر منتقل شدم، و تا زمانی که پسرم به دنیا آمد آن جا بودم. حدود دي ماه سال 1359 بود كه شهيد دوران را به پايگاه نوژه همدان منتقل كردند، كه به آن جا نقل مكان كرديم.
چرا با آغاز جنگ به شيراز برنگشتید؟
چون اغلب خلبانان با آغاز جنگ تحميلي، خانواده های شان را به شهرهاي خودشان فرستادند، من هم حدود سه ماه به شيراز آمدم. بعد از گذشت مدتي که خانواده ها به محل سكونت شان برگشتند، من هم برگشتم پایگاه. البته اصرار زیاد داشتم که برگردم، ولي شهید دوران مخالفت میکرد چون به هر حال جنگ بود و هواپيماهاي عراقي مرتب می آمدند و پایگاه ها را می زنند و عباس هم هميشه در حال پرواز بود. دائم مأموریت بود. داوطلبانه به پرواز می رفت. از یك هواپیما که پیاده می شد، سوار هواپیمای دیگري می شد. به همین خاطر به من می گفت به پایگاه نیاييد. من شیراز بودم که كمي وضعیت بهتر شد، و بعد از گذشت سه ماه که اغلب خانواده ها برگشتند پايگاه من هم به عباس پيوستم.
وقتي شما در بوشهر باردار بودید، تصمیم نداشتید به شيراز برگردید؟
البته شهيد دوران مخالفتی نداشت كه مدتي در شیراز بمانم و كنار خانواده ام وضع حمل كنم. ولي من شخصا دوست نداشتم او را تنها بگذارم. با وجودي كه کمتر به خانه می آمد، اما دوست داشتم در خانه ام باشم. جایی باشم که همسرم هست. با وجودي كه او را كمتر می دیدم، اما او به من آرامش می داد. در كنار شوهرم خيلي احساس آرامش مي كردم.
وقتي خبر باردار شدن تان را با همسرتان در ميان گذاشتيد چه واكنشي نشان داد؟
هر دو همزمان از بارداری من آگاه شديم. زمانی بود كه هر دو به آزمایشگاه رفته بوديم. وقتي جواب آزمايش را گرفتيم عباس خیلی خوشحال شد. چرا كه آرزو داشت هرچه زودتر پدر شود. به داشتن فرزند پسر علاقه داشت، و به زبان نمی آورد، و من هم نمی دانستم که بچه پسر است يا دختر. البته در آن زمان سونوگرافی وجود نداشت، ولی از اخلاق و رفتار عباس مطمئن شدم كه او پسر دوست دارد و خداوند فرزند پسر به او ارزاني داشت.
موقع زایمان ایشان هم حضور داشت؟
من در يكي از بيمارستان هاي شیراز وضع حمل كردم، و شهيد دوران هم حضور داشت. بعد از اين كه امیر رضا دو ماهه شد به پايگاه همدان منتقل شديم. مادر و برادرم به بوشهر آمدند، و به جمع آوري وسایلم و انتقال آن به همدان کمک کردند. با وجودي كه فاصله ميان بوشهر و همدان خيلي زياد بود، در آن شرایط سخت و با داشتن یک نوزاد دو ماهه از راه زميني به همدان رفتيم. گمان كنم در اواخر ماه هاي دی یا بهمن بود که اسباب کشی کرديم، ولی از این كه زن در کنار شوهرش هست آرامش داشت.
در همدان هم شهيد دوران به طور دائم در حال پرواز و مأموریت بود؟
کمتر همدیگر را مي ديديم. گاهی كه عباس به خانه مي آمد، امير رضا خواب بود و او را نمیدید. اگر چه در ظرف 24 ساعت شبانه روز او را نمی دیدم، اما همین که او بود، احساس آرامش داشتم که در خانه ام هستم، و جایی زندگی می کنم که شوهرم حضور دارد.
داستان قابل توجه اين است كه روزي همراه عباس به اتاق آلرت پايگاه رفته بودید. اين حركت نشان مي دهد كه تفکرات بسته ای نداشته است.
برای همه پرسنل خیلی عجیب بود. در پایگاه پیچیده شده بود که عباس دوران خانمش را به اتاق آلرت برده است. من ابتدا تردید داشتم و فکر می کردم شوخی می کند. چون حالت آماده باش در پايگاه برقرار بود بالش و پتو برداشتيم و رفتیم در اتاق آلرت خوابيديم. فکر کنم اولین زنی بودم که همراه شوهرش یک شب در اتاق آلرت خوابیده بودند.
متوجه شده بودید که شهید دوران روحیه خاصی داشت و به قول پسرش آدم نترس بود؟
واقعا همین طور بود. آدم مهربان و فداكار بود. از نظر من خصوصیات مثبت یک مرد در او نهفته بود. نمی توانم بگویم كه صد در صد انسان كامل بود. چون در اين دنيا بجز امامان معصوم )علیهم السلام( هیچ کس و در هيچ چيزي مطلق و كامل نيست. ولی می توانم نمره بالا به عباس بدهم. مطمئن هستم اگر ما تا امروز با هم زندگی می کردیم، یک زندگی فوق العاده خوب و عاشقانه ای داشتیم.
به رغم گذشت 32 سال؟
همین طور است. اگر زمان به عقب برگردد و دوباره یک دختر 19 ساله بشوم که تازه می خواهم ازدواج کنم، مطمئن باشيد دوباره عباس دوران را انتخاب می کنم.
به این فکر نمی کنید که هرگز نمي توانستيد بگذارید كه عباس شهید شود؟
اين آرزويي بيش نيست. هرگز چنين فکر نمیکنم كه این قدرت را داشته باشم. خدا هم چنين قدرتي را به كسي نمی دهد که مانع شهادت كسي بشود. فرض كنيد اگر خدا هم این قدرت را به كسي می داد، فکر نمی کنم عباس آدمی بوده باشد که مانعی را بر سر راه خود ببیند. اگر او می خواست این گونه نباشد همه مأموریت های پروازی اش را برای من تعریف می کرد. یا به من می گفت که پروازی خطرناک در پيش دارد، و من دارم میروم و امكان بازگشت وجود ندارد. من هیچ وقت از شهید دوران نشنیدم که بگوید من میروم و ممکن است برنگردم. ولی هميشه تكرار ميكرد که شهادت را بر اسارت ترجیح می دهد. يك روز قبل از مأموريت به دوستانش هم گفته بود كه من فکر می کنم این آخرین پرواز من باشد. نگاه كنيد به دوستانش گفته بود ولي به همسرش نگفت. هیچ سفارشی نکرده بود. کارهاي نيمه كاره را به گونه ای انجام داده بود. انگار واقعا میدانسته كه براي آخرين بار دارد پرواز مي كند. یک روز قبل از شهادت به بازار رفت و کلّی مواد غذايي و آذوقه براي منزل خريداري كرد که اين حركت ناگهاني براي من عجیب بود.
يك نوع آمادگي ذهني داشتيد كه امكان دارد عباس روزي به مأموريت برود و دیگر برنگردند؟
خير، هرگز در اين باره آمادگی ذهنی نداشتم. ولي چون جنگ مقداري طولانی شد، اين اتفاق در دومین سال جنگ براي شوهرم پيش آمد. به هر حال زياد پرواز مي كرد. گمان كنم مسئولان نيروي هوايي به دلیل پروازهای زیاد عباس، تصميم گرفتند او را به تهران منتقل نمايند كه او موافقت نكرد. گفت: من به تهران نمی روم و پشت میز نشستن برای من خسته کننده است. پرواز را دوست دارم و می خواهم به مردمم خدمت کنم.
همیشه به من می گفت که از پول این مردم من دوره ديده ام و خلبان شده ام. گاهي به من می گفت: آيا می دانید از پول این مردم و این كشور چه قدر برای ما خرج کردند و ما را فرستادند آمريكا تا دوره ببينيم؟ من هرگز نمی توانم عقب نشینی کنم. یکی میگوید نمی خواهم پرواز كنم و نمی رود. من هم مي گویم پس چه کسی برود؟ چه کسی از كشور دفاع کند؟
روزي عباس كه در مورد نوع مأموریت صحبت مي كرد، به او گفتم بياييد مدتي برویم تهران و شما استراحت کنید. اما قبول نكرد. عباس همیشه به من می گفت كه جنگ به زودی تمام می شود. از اوایل جنگ تا زمان شهادت این جمله را تكرار مي كرد که جنگ به زودي تمام می شود. نمی دانم چه فكر مي كرد. شايد می خواست به من آرامش بدهد. ولی بيايد بگوید كه من دارم به پرواز خطرناک مي روم و ممکن است این اتفاق بیفتد، نه، هرگز چيزي نمی گفت. هرگز چنين مسائلي را در خانه بيان نمي كرد. من هم هرگز فکر نمی کردم كه روزي شوهرم را به دليل پروازهای زیادش از دست بدهم. با وجودي كه دو سال از جنگ گذشته بود اما هرگز به این مسائل فکر نمی کردم.
قبل از آخرين پرواز به هيچ وجه چيزي به شما نگفت و رفت؟
به یکی از دوستانش گفته بود. عصر روز قبل از شهادت به همان کسی که با من نسبت فامیلی داشت گفته بود که فکر می کنم این آخرین پرواز من باشد. عصر همان روز كه از پنجره آشپزخانه به محوطه پايين نگاه مي كردم آن ها را دیده بودم كه با همدیگر گپ مي زنند. عباس به او گفته بود فکر می کنم این آخرین پرواز من باشد. اگر فردا اتفاقی رخ داد، دوست دارم شما که با مهناز نسبت فامیلی دارید بروید در خانه و به او خبر دهيد.
بامداد فردا مانند يک روز معمولي، عباس پرواز كرد و رفت، و من هرگز فکر نمی کردم كه ديگر نمي آيد. خب به هر حال كودك شيرخوار داشتم و صبح زود بیدار شده بودم. بعد از آن ناهار تهيه کردم و بچه ام را شستم و به او غذا دادم. امیر رضا در روروک بود كه ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد.
دقيقا چه ساعتي زنگ خانه را زدند؟
فكر كنم حدود ساعت 9 صبح بود. امیر در روروک بود و من رفتم درب خانه را باز کردم. ديدم پسر عموی مادرم با لباس پرواز پشت در ايستاده است. ناگهان جا خوردم. چون عادت نداشت وقتی عباس خانه نیست بیاید در خانه ما را بزند. در یک لحظه دلم فرو ریخت. به او تعارف كردم و داخل منزل شد و گوشه اي نشست و نرم نرم براي من داستان سرايي كرد.
پرسيدم چه شده؟
گفت که عباس اسیر شده است.
بيدرنگ گريه كنان بر سر خود كوفتم.
پرسيدم که آيا می توانم با او حرف بزنم؟
از حال خودم بی خود شده بودم. به شدت گریه می کردم. پاهایم سست شده و روی زمین نشستم. امیر هم همین طور داشت گریه می کرد. در همان لحظه به من نگفتند که عباس شهید شده است. عصر همان روز برنامه ای ترتیب دادند که همه دوستان عباس همراه همسران شان به منزل ما آمدند و در بسته بندي چمدان هايم کمک کردند و همان روز مرا به شيراز منتقل كردند. در شیراز به مدت ده روز فكر مي كردم واقعا عباس اسير شده است. پس از گذشت ده روز شهادت قطعي عباس را نيروي هوايي اعلام كرد، و از آن روز مراسم سوگواري شروع شد.
تا آن روز شما همچنان در حالت بُهت و ناباوری بودید؟
این طور نبود که نخواهم شهادت ایشان را قبول کنم. زمانی که می خواستند براي شهيد دوران مراسم تشییع برگزار کنند، یک عده از بانوان نهادها آمدند از من پرسيدند كه با برگزاري مراسم موافقم. منتظر بودند که مخالفت كنم. به هرحال به اين نتيجه رسيده بودم که شهادت عباس واقعیت دارد و من نباید با برگزاري مراسم مخالفت کنم.
مراسم بدون پيكر شهيد عباس دوران و به صورت نمادین برگزار شد؟
همين طور است. مراسم بعد از نماز جمعه شهر که در آن زمان حاج آقای حائری شيرازي امام جمعه بودند برگزار شد. از من لباس عباس را خواستند تا در قبر بگذارند که من حالم خیلی بد شد و قبول نکردم. فکر کنم یک كتاب دعا یا چیز دیگری بود که در قبر گذاشتند.
این قبر 20 سال خالی بود؟
بله خالی بود. تا زمان مبادله اسراء هنوز درصد خیلی کمی اميد داشتم. زمان مبادله اسراء كه فرا رسيد هراسان همراه پسرم آمدم تهران و به خانه شهید یاسینی رفتم تا شايد آن جا كسي پيدا شود و خبر درستي به من بدهد. دائم می گفتم نکند خبری باشد. چون به هر حال عباس پروازهای برون مرزی زیادي داشت. به گفته بچه های نیروی هوایی عباس دوران تنها خلبانی بوده که در 2 سال اول جنگ 120 پرواز برون مرزی داشته است. حتی می گفتند كه در جنگ هفت ساله ویتنام خلبانی نبوده که در آن 7 سال 120 پرواز برون مرزی داشته باشد. وقتی یک خلبان ايراني اسیر می شد راديو بغداد با او مصاحبه مي كرد. از او می پرسیدند در فلان پایگاه کدام خلبان بیشتر از همه پرواز می کند؟ به همین خاطر دشمن هم او را شناخته بود.
پس به همین دلیل عراقي ها برای سر عباس دوران جایزه تعيين كرده بودند....
البته اين مطلب را با گوش خود نشنیده بودم. ولی گويا خیلی افراد از رادیو شنیده بودند که صدام این طور گفته بود. چون عباس توسط دشمن شناخته شده بود، فکر می کنم چنين چيزي وجود داشته است. گاهی فکر می کنم اگر این مطلب واقعیت داشت و اگر بعثيها او را اسير می گرفتند، قطعا او را از بین می بردند. به هر حال در زمان مبادله اسراء به تهران رفتم و شرايط خیلی سختی را در آن جا گذراندم.
با سرتيپ خلبان منصور کاظمیان همرزم شهيد دوران در همان پرواز كه اسیر شده بود ديدار داشتيد و ايشان درباره چگونگي شهادت همسرتان مطلب تازه اي نگفتند؟
گفتند كه عباس هنگام پرواز به ايشان توصيه كرده بود اگر عراقي ها هواپیمای ما را زدند شما کاری به من نداشته باشيد و بپريد بيرون. خب ایشان بنا به دستور عباس دوران كه ليدر آن پرواز بود، بيرون پريد و اسیر شد و بعد از 20 سال به كشور بازگشت. همین اطلاعات را که ما شنیده بودیم ايشان هم شنیده بود.
پس از شهادت عباس و بازگشت تان به شيراز زندگي بدون عباس را چه گونه آغاز کردید؟
وقتي به شيراز برگشتم، و هر چه زمان بیشتر می گذشت خدا کمک کرد تا بالاخره زندگی طبیعی از سر گرفته شد. البته من تا دو سال بُهت زده بودم. تا دو سال از نظر روحی و روانی حال خوبي نداشتم و گوشه نشین شده بودم. افسردگی شدید داشتم. به گونه ای که در سرم چند جای خالی به وجود آمده بود و دکتر می گفت به دلیل حالت عصبی است. تا دو سال دوست نداشتم هیچ جایی بروم. خانه داشتم و در آن زندگی می کردم. ولی بیشتر با مادرم و در خانه پدری ام بودم. دوست نداشتم مهمان به خانه شان بیاید یا من به مهمانی بروم. بعد از گذشت دو سال خدا کمکم کرد تا از آن حال و هوا خارج شدم.
مادرم در آن دوره دو ساله خيلي برای من زحمت کشید و به من و به امیر رضا خیلی محبت کرد. آن مدت کوتاه زندگی من با عباس مانند سناريوي یک فیلم است. انگار یک صحنه است. انگار آن شخص نقشش را قشنگ بازی کرد و رفت. البته نقش واقعی و نه مثل یک هنرپیشه. آن قدر عباس دوست داشتنی شده بود، و در دل همه جا باز کرده بود و همان نقش واقعی اش را در زندگی ایفا کرده بود، که مادرم هیچ وقت حتی در زمان زنده بودن شان این مطلب را به زبان نیاورد. مادرم را در روز دهم فروردین همين سال از دست دادم.
مادرتان همیشه شما را در این مدت حمایت کرد؟
همیشه گریه می کرد. وقتی کسی در مورد عباس حرف میزد یا یک خاطره یا یک فیلم یا یک برنامه در تلویزیون اجرا مي كرد، مادرم ناراحت می شد و گریه می کرد. یک پوستر بزرگ از عباس با هواپیمايش در خانه مادرم بود که مادرم هميشه به رغم همه سختی ها و در زمان زندگي تنهایی در آن خانه و گرفتاری ها و مریضی اش، به من می گفت: «موقعي كه تنها هستم با عباس حرف می زنم. به او می گویم تو خودت واسطه باش تا امیر رضا موفق بشود، و ازدواج خیلی خوب داشته باشد. عباس تو خودت کمک کن .»
مادرم هميشه به تصوير عباس خيره مي شد و با زبان عامیانه با او حرف مي زد. به من مي گفت من همه چیز را از عباس می خواهم. یعنی او را واسطه قرار مي داد تا خدا کمک کند. احساس می کردم مادرم بیش از همه با شهادت عباس ناراحت شد. چون به هر حال هم دامادش را از دست داد، و هم من که عزیز دامادش بودم تنها شدم. به مرور زمان رشد و پرورش امیر رضا که پدرش نیست ببیند، برای مادرم خیلی سخت بود. برای خودم هم سخت بود. ولی مادرم اکثر مواقع به زبان می آورد. چون عباس، امیر رضا را خیلی دوست داشت و زمانی که شهيد شد هشت ماهه بود. کارهای عجیب و غریبی با امير رضا می کرد. زمانی که با امیر بازی می کرد با همان زبان محلي با او صحبت می کرد.
خیلی امیر رضا را دوست داشت. اسم او را هم عباس انتخاب کرد. برای آینده پسرش خیلی چیزها می گفت. از جمله که جنگ به زودی تمام می شود، و زماني كه امیر می خواهد به مهد کودک و مدرسه برود، می رویم تهران و اولین سال تولد او را جشن ميگيريم و همه را دعوت مي کنيم.
مادرتان براي فرزندتان امير رضا چه كارهايي كرد؟
مادرم در نگهداری امیر خيلي به من کرد. به هر حال همه بودند، ولی كارهاي مادرم استثنایی بود. خدا کند حلالم کرده باشد. امیر را خیلی دوست داشت. تا ده روز قبل از فوت ايشان كه اول سال نو بود، امیر رضا و همسرش به ديدن مادرم آمدند و به آن ها عیدی داد و برای موفقيت آن دو دعا کرد. مادرم در مراسم ازدواج پسرم به قدري هیجان زده شده بود كه نگران بودم نكند اتفاق ناگواري برای او بیفتد. به همه هشدار مي دادم كه مادرم از فرط خوشحالي هیجان زده شده و خدا کند اتفاق بدی برای او نیفتد. مادرم همه وقت براي موفقيت امير دعا مي كرد. الهی شکر که امیر به خوبی بزرگ شد. الهی شکر که امیر دانشگاه را تمام کرد. الهی شکر که امیر شغل خوب دارد. الهی شکر که الآن همسر خیلی خوب دارد. در جشن عروسی امیر رضا آرزو مي كرد اي كاش عباس هم حضور داشت. ولی در کنار خوشحالی مادرم، مرتب گریه های او را هم شاهد بودم.
اشاره كرديد كه حضور شهيد دوران را در زندگي احساس می کنید. آيا پیش آمده که خواب او را هم ديده باشيد؟
آري، گاهي عباس را در خواب ميبينم. در اين مدت که از شهادت او مي گذرد، خواب های خیلی خوبی خيلي خوبي از او ديده ام. ضمن این که بعضی از خوابها به نوعي یک ندا بوده اند. به طور مثال در یکی دو تا از اين خواب ها احساس غریبی داشتم. آن برخورد در خواب به گونه ای بوده که انگار با بی زبانی از من تشکر می کرده است. ولی طوری نبوده که زیاد خواب ايشان را دیده باشم. شنیده ام آنهایی که برای همدیگر خیلی عزیز هستند، وقتی از دنیا می روند کمتر به خواب عزیزانشان می آیند. شاید این به خاطر حالتی است که بعد از خواب ایجاد می شود و امکان دارد آدم را ناراحت کند. ولی به قدري حضور عباس را در زندگی احساس کردم، كه درصد آن بیش از شمارش خواب هایی هست که از او دیده ام و این عین واقعیت است.
گاهی که تنها در خانه هستم با عکس عباس حرف می زنم. از این عکس كه جلوي شما قرار دارد، خاطره خیلی خوبي دارم. این عکس به زمانی تعلق دارد که عباس یک درجه تشویقی گرفته بود و در جنگ کمی زودتر درجه سرگردی به او داده بودند. چون این عکس را در زمان بارداری من در بوشهر گرفته به این دلیل آن را فقط در خانه گذاشته ام. در خانه قدیمی مان از عباس عکس های زیادی داشتم. ولی چون متقاضيان عكس هاي عباس زياد بودند، از چند سال پيش تصمیم گرفتم عکس کم تري به در و دیوار بزنم.
یک قطعه عكس بیشتر نگذاشته ايد. شايد از نظر روحی و روانی برای شما بهتر باشد؟
گاهي كه این جا نشسته ام با عکسهاي عباس حرف میزنم و از خود بی خود میشوم. احساس می کنم دارم با عباس زنده حرف می زنم. به قدري این حرف زدن هایم عمیق است و برای او تعریف می کنم که احساس می کنم زنده است و واقعا دارم برای او تعریف می کنم. آنگاه تحت تأثیر قرار میگیرم و گریه می کنم. بعد هم خودم را آرام می کنم. می روم و صورتم را میشویم یک لیوان آب می نوشم و به خودم می گویم که به هر حال زندگی ادامه دارد.
چه خاطرات ناگفته از شهيد دوران داريد؟
خاطرات که خیلی زیاد است. خواستم وقت شما کمتر گرفته شود و حرف هاي تكراري نباشد. ولی خاطرات زندگی سه ساله من به قدري زیاد است که میتوانم چند شبانه روز برای شما تعریف کنم. به رغم گذشت زمان هيچ چیزي را فراموش نكرده ام. همه لحظات، ساعات، دقایق و ثانیه هایی که باهم زندگی کردیم. چه حرفهایی كه در خانه باهم رد و بدل كرده ايم. حتی شيوه غذا خوردن مان. این همان عشق واقعی است که بین من و عباس وجود داشته است. از نظر من صد در صد عشق واقعي بوده است. فکر می کنم آدم تا زمانی که زنده است نمی تواند آن عشق و دوست داشتن و محبت ها را فراموش کند. آن شخصیت استثنایی را هرگز نمی توان فراموش کرد.
هرچه زمان پیش رود و سال ها بگذرد، فکر می کنم عباس را بهتر می شناسم. شاید آن زمان که با او زندگی می کردم آن قدر او را نشناخته بودم. شايد بعد از شهادت او را بیشتر و بهتر شناختم که چه گونه آدمی بود. این که می گویند شهدا مردان خدایی هستند، واقعا همین طور است. به صراحت میگویم که شوهرم واقعا مرد خدایی بوده است. آن عشق و علاقه ای که به زن و فرزند داشت فراموش ناشدني است. البته هر مردی اين احساس را نسبت به زندگی اش دارد. ولی من این همه از خود گذشتگی و فداكاري عباس را به خوبي حس کرده و دیده بودم.
برگه اي هست که خلبان ها پيش از پروازهاي مهم و حساس آن را امضا می کنند. من اصطلاح نظامی اش را نمی دانم، ولي در آن برگ نوشتند که خلبانان اين مأموريت با درصد بالایی بر نمی گردند، و عباس آن برگ را با ميل خود امضا کرده بود که امکان برگشت نیست. خب مي توان اسم این را بالاتر از از خود گذشتگی گذاشت. کلمه ای که كم تر می توان مفهوم آن را پیدا کرد. با توجه به اين كه عباس يك روز قبل از پروازش گفته بوده که این آخرین پرواز من است، و فکر کنم برنگردم، اين نشانگر رسيدن به بالاترين سطح آگاهي است. به هر حال به او الهام شده بود كه قطعا شهيد مي شود. به من نگفت كه چنين پروازي دارد که مبادا استرس به من وارد شود. پروازهاي عباس برای من عادی شده بود. مثل کارمندي که صبح به اداره مي رود، و پشت میز می نشیند، و عصر به خانه بر می گردد. هیچ وقت فکر نمی کردم شوهرم را از دست بدهم... نمی دانم چرا فکر نمی کردم... خودخواه نبودم، ولی هیچ وقت فکر نمی کردم عباس در جنگ شهيد شود... نمی دانم چرا...
حال که زندگی کوتاهی با این مرد داشتم، پس از شهادت او خدا به من کمک کرد تا زندگی آرامشی داشته باشم. نمی دانم اسمش را چه بگذارم. با این که جنگ بود و شوهرم هم یک خلبان بود، ولی این فکر را نمی کردم كه او را از دست بدهم. در دو سه ماه اول جنگ خیلی استرس داشتم. ولی به تدريج همه استرسم تمام شده بود. هرگز فکر نمی کردم عباس كه صبح می رود پرواز، شاید شب او را نبینم، يا دیگر در خانه نباشد. می توانم بگویم که خدا به من کمک مي کرده تا در اين زندگی کوتاهي که با این مرد دارم، یک نوع زندگی باشه که من هرگز به مرگ فکر نکنم.
من آدمی نيستم كه به رغم گذشت زمان، نخواهم با کسی درباره زندگي همسرم شهيد عباس دوران حرف بزنم و یا مصاحبه کنم. شاید براي ديگران حرف هاي تكراري و خسته کننده باشد.
ولي برای خودم تکراری نیست. برای خودم مقداري خوشایند است. حرف زدن در این مورد با گذشت این همه سال هنوز برای من شیرین است. خدا را شکر می کنم که زندگی کوتاه و سه ساله من با یک مرد صالح و خوب بوده است. این خیلی مهم است که انسان یک زندگی کوتاه ولي پُر پیمانه ای با چنين مردان خدايي داشته باشد، تا این که بخواهد زندگی 50 ساله و 60 ساله داشته باشد، و هیچ چیز نداشته باشد. یعنی یک شوهر دكوري داشته باشد كه فقط اسمش همسر باشد، يا یک مرد بی مسئولیتی باشد. ولی من اولی را داشتم. یعنی یک زندگی پُر محتوايي را داشتم. با این که کوتاه بود، ولی خدا را شكر پُر پیمانه بود.
انشاء الله سایه تان بالای سر امیر رضا دوران و نوه های آينده تان مستدام باشد.
اكنون تنها عشقم در زندگی يگانه فرزندم است. خب انسان آرزوهاي زيادي در دل دارد. آرزو داشتم امیر رضا كلمه بابا را بر زبان بياورد. ولي به سنی نرسیده بود که بخواهد اسم بابا را صدا کند. اصلا بابا را حس نکرده بود. هیچ چیز یادش نیست. فقط عکس دیده و خاطرات شنیده است. خدا را شکر که به تازگي زندگی تشکیل داده و در آینده بابا میشود. از نظر من همه اينها عشق است. پسرم هم مانند من یک ازدواج سنتی داشت. نه این که اگر غیر از این بود مخالف بودم. این طور نبود که خودش انتخاب کند و بیاید به من بگوید که فلانی را انتخاب کردم. من هم آدمی نبودم که بخواهم مخالفت کنم. ولی قسمت او این گونه نبود و نشد. ازدواجش یک ازدواج سنتی بود. عین ازدواج من وعباس. انشاء الله زندگي شان 120 سال دوام داشته باشد. این گونه بود که ما تعریف خانواده همسرش را شنیدیم و بعد زنگ زدیم و رفتیم خواستگاري و دختر و پسر به توافق رسیدند. خانواده بسیار خوبی هستند. عروسم هم دختر خیلی خوبی است، و نسبت به شهیدمان ارادت خاصی دارند. و سرانجام مراسم ازدواج پسرم خيلي خوب برگزار شد.
پس الآن هم پسر داريد هم دختر دارید؟
خدا را سپاسگزارم كه از شهيد دوران به من یک پسر داده و حالا با گذشت زمان اضافه کرده است. هم پسرم را دارم و هم یک دختر را خدا به من داده است.
خانم دوران از اين كه محبت كرديد و به شاهد ياران وقت مصاحبه داديد متشكرم.
از این که به یاد ايشان بودید و زحمت کشیدید و محبت کردید سپاسگذارم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 96-97