شهیدی که در عصبانیت «والعصر» می خواند / زندگینامه
نوید شاهد: مصطفى اكرمى فرزند اكبر، در بيستم اسفند ماه سال 1340 در مشهد متولد شد.
مادرش درباره تولد او مىگويد: «در خواب سيّدى را ديدم كه سيب قرمز خوشرنگى را به من داد و گفت: اين را نيكو نگهدار. بعد از اين خواب متوجّه شدم مصطفى را حامله ام. در زمان باردارى، مصطفى حدوداً هفت ماهه بود كه به زمين خوردم، پس از تولد او متوجّه شدم پاى راستش از ناحيه مچ و زانو شكسته است به طورى كه رشد پا متوقف شده بود. سه روزه بود كه او را نزد شكسته بند بردم، پس از چهل روز پا خوب شد و رشد كرد. مصطفى از همان كودكى پرجنب و جوش و فعّال بود. از اعتماد به نفس بالايى برخوردار بود و براى انجامدادن كارهاى شخصى اش از ديگران كمك نمى گرفت.»
از سال 1347 وارد دبستان شهيد صداقت -- نام قبلى(اردشير بابكان) -- مشهد شد. به درس و مدرسه علاقه مند بود و تكاليف درسىاش را به وقت انجام مى داد. قرآن را از مادر آموخت و از 9 سالگى هفته اى دو شب در منزل، دوره قرآن داشت كه هر شب قبل از شروع كلاس سركوچه مىرفت و بچّه ها را جمع مى كرد. در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايى اسرار مشهد شد. در اين زمان هم در مغازه برادرش كار مى كرد و هم درس مى خواند.
دعاى كميل و توسّل و قرآن را با صوت زيبايى مى خواند و به اين دليل به او لقب «بلبل» داده بودند. او علاوه بر اينكه خود در نماز جماعت شركت مىكرد مشوّق ديگران نيز بود. به ورزش علاقه داشت. كار دستى درست مى كرد، درجلسات دعاى ندبه و قرآن شركت مى كرد، و كتابهاى مذهبى و كتابهاى آيت اللَّه مطهرى و دستغيب را مطالعه مى كرد. دوره دبيرستان را در هنرستان شهيد يوسفى -- نام قبلى(رضا پهلوى) -- گذراند.
روزها درس مى خواند و شبها به نگهبانى اشتغال داشت. نماز شبش ترك نمىشد و به نماز اوّل وقت اهميّت زيادى مى داد. با سخنان زيبايش كه از تفسير آيات قرآن و روايات بود، افراد زيادى را به راه راست هدايت كرد.
با اوجگيرى انقلاب بچّه هاى محل را جمع مىكرد و به راهپيمايى مى برد و آنان را به شركت در مجالس سياسى و سخنرانى تشويق مى كرد و شبها با آنها در پشت بام نداى اللَّه اكبر سر مىداد.
او عاشق امام خمينى(ره) بود و حداقل 50 نوار از ايشان داشت.
با پيروزى انقلاب ضمن گذراندن سال آخر دبيرستان در كميته مرعشى به خدمت مشغول شد. مصطفى سرگروه بچّه هاى بسيج چند مسجد بود. وى مسئول پايگاه بسيج امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، مسجد سجاد(ع) و پايگاه آب و برق بود. شب ها پاسدارى و نگهبانى مىداد و در محاصره منزل و محل ساواكىها نقش داشت. برادرش -- محمّد اكرمى -- در اين باره مى گويد: «مصطفى در گشتهاى بسيج شركت مى كرد؛ من مسئول پايگاه بودم. شب هايى كه او مى آمد حتّى يك نفر هم حاضر نبود به منزل برود. اخلاق و رفتارش طورى بود كه همه را جذب مى كرد و تا صبح پابه پاى او مى ماندند و او براى بچّه ها دعا و قرآن مىخواند و سخنرانى مى كرد و احكام مى گفت.»
برخوردهاى قاطعانه اى با ضدّ انقلاب و گروهك ها داشت و در دستگيرى عوامل ضدّانقلاب و افشاى مراكز تيمى نقش بسزايى داشت و سه مرتبه مورد حمله منافقين قرار گرفت، امّا به خواست خدا آسيبى نديد.
با شروع جنگ پس از گذراندن يك دوره آموزشى به منطقه سقّز در كردستان اعزام شد.
در برابر مشكلات، انسانى قوى و با استقامت و داراى بهترين و قوىترين روحيه تصميم گيرى و داراى خلاقيّت فكرى بالايى بود. خود را وقف انقلاب كرده بود. در سال 1359 مدّتى همرزم شهيد كاوه بود. ابتدا به صورت نيروى بسيجى به جبهه اعزام شد و سپس عضو سپاه شد. در سقز جزء نيروهاى فعّال عمليّات شبانه بود و زير دست شهيد كاوه شبها براى كمينزدن به گروهك كومله مىرفت.
همرزمش درباره او مى گويد: «خيلى مطالعه داشت و در همه زمينه ها اطّلاعات او كافى بود. اوقات فراغت خود را به حفظ بعضى از دعاها مىگذراند. در قنوتِ نماز، دعاى كميل مى خواند. در برابر مشكلات بسيار خونسرد عمل مى كرد و وقتى عصبانى مىشد سوره «والعصر» مى خواند. آن قدر خوش برخورد بود كه افراد بسيجى دوست داشتند اسمشان در گردان او نوشته شود.»
تا اوايل سال 1360 در كردستان بود، بعد از چندى به مناطق جنوب اعزام شد.
در عمليّات رمضان بر اثر اصابت گلوله به ناحيه كتف و سينه مجروح شد. 12 روز در بيمارستان اهواز بسترى بود سپس براى ادامه مداوا به مشهد منتقل شد. چهارماه دست چپش بى حركت بود. در اين مدت كه به علّت ادامه معالجه مدّتى نتوانست در جبهه حضور پيدا كند، در سپاه خدمت مىكرد.
در همين زمان نيز طى مراسمى بسيار ساده با خانم فاطمه ازقدان ازدواج كرد. همسرش درباره او مى گويد: «در آبان ماه سال 1361 زندگى مشتركمان را آغاز كرديم. زندگى ما ساده بود امّا سرشار از محبّت و صميميت. او داراى ايمان، اخلاق، متانت و ظاهرى پسنديده بود و نسبت به بيت المال حسّاسيّت خاصّى داشت به طور مثال، يك بار از او خواستم تا با موتورى كه از طرف سپاه در اختيارش قرار گرفته بود مرا به خانه پدرم برساند، امّا او از انجامدادن اين كار امتناع كرد. به مسائل دنيوى علاقه نداشت. بلكه آرزوى زيارت كربلا، ديدار امام زمان(عج) و شهادت را داشت. تا حدّ امكان در جلسات و مراسم مذهبى شركت مى کرد و با توجّه به فرمايش حضرت امام(ره) سعى مى كرد روزهاى دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرد.»
او فردى متواضع و فروتن بود. به طورى كه سمت هايش را در جبهه براى ديگران بيان نمى كرد. همسرش را به اجراى فرايض مذهبى و پوشش اسلامى سفارش مى كرد و همواره به او مى گفت: «من در جبهه مسئولم و تو در پشت جبهه.»
در عمليات هاى رمضان، محرم، فتح المبين، والفجر مقدّماتى و والفجر 1 حضور داشت. برادرش -- محمّد اكرمى -- در اين باره مى گويد: «در سال 1360، به اتّفاق در جبهه بوديم. من در منطقه چزّابه با تلاش زياد به ملاقات او رفتم، امّا تا آن زمان نمىدانستم چه سمتى دارد. او آن قدر با نيروهاى تحت امرش برادرانه رفتار مى كرد كه هركس وارد مى شد متوجّه نمى شد كه او فرمانده است.
همرزمش -- آقاى هادى كفشكنان -- درباره او مى گويد: «انگيزه اش از آمدن به جبهه خدمت به اسلام و مملكت بود. خود را سرباز ولايت مىدانست و اسلام را در قالب ولايت مى ديد. بسيار خونسرد بود و در شرايط سخت، خونسردى خود را حفظ مى كرد و با توكّل به خدا مشكلات را حل مىكرد و گاهى كه در كارها سستى مى ديد ناراحت و عصبانى مى شد.»
شهيد اكرمى خود در خاطراتش مى گويد: «يك بار كه در جبهه داخل سنگر بوديم، متوجّه پرواز كبوتر زيبايى شديم، او با شتاب پر مىزد و از ما دور مى شد. ما كه تحت تاثير زيبايى او قرار گرفته بوديم نا خودآگاه به طرفش رفتيم به محض اينكه از سنگرمان دور شديم خمپارهاى بر روى سنگر افتاد و منفجر شد.»
او در نامه اى به مادرش نوشته بود: «آن قدر در جبهه مىمانم تا خود به مفهوم واقعى «اِنّا للّه و انَّا الَيه راجِعوُن» برسم و از خدا خواسته بود تا شهيد نشده است نميرد.»
مصطفى در جبهه به همه سنگرها سر مى زد. از همه خبر مى گرفت به آنها روحيه مى داد و براى بچّه ها آيات قرآن را ترجمه و تفسير مى كرد. هركس در جبهه دچار مشكل و ناراحتى مىشد، او را نزد مصطفى اكرمى مىبردند تا با سخنان دلنشينش او را ارشاد كند.
درباره جنگ مى گفت: «درست است كه جنگ مشكلاتى را به بار آورد، ولى در كل مردم ما را ساخت.»
يكى از دوستان دوران نوجوانيش هر زمان كه مصطفى از جبهه بر مى گشت پيشانى او را مى بوسيد. بار آخر كه مصطفى از جبهه آمده بود، اجازه نداد پيشانيش را ببوسد و گفت: «بعد از شهادتم پيشانيم را ببوس.» در آخرين مرخصّى براى خداحافظى به ديدن دايى كوچكش رفت. هنگام خداحافظى دايى اش پرسيد: «مصطفى كى دوباره بر مىگردى؟» مصطفى گفت: «من اين بار با جعبه بر مىگردم.»
سرانجام مصطفى اكرمى در 23 فروردين 1362 در منطقه شرهانى در عمليّات والفجر 1 -- در حالى كه فرماندهى گردان يداللَّه از تيپ جوادالائمه(ع) را برعهده داشت به شهادت رسيد. او را در بهشت رضا(ع) در كنار ديگر شهيدان به خاك سپردند.
تنها فرزندش مصطفى چهارماه پس از شهادت پدر در 25 تير 1362 به دنيا آمد.
شهيد اكرمى در وصيّتنامه اش مى نويسد: «اكنون كه قرار است مرگ مرا دريابد پس چه نيكو است كه خود با بصيرت كامل مرگ سرخ را -- كه زيباترين مرگهاست -- در بغل گيرم. خدايا، خود مى دانى كه من خجالت مى كشم بگويم شهيدم، امّا عاجزانه مى خواهم تا شهيد نشدم مرا نبرى.»