شهادتم را ایجاد یک تحول در محل زندگيم قرار بده / زندگی نامه
نوید شاهد: محمدحسين عسگرزاده در سال 1340 در روستاى گرمه از توابع بجنورد متولد شد. در دوره خردسالى به مكتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. نماز را در سنين قبل از هفت سالگى نزد پدر(ايوب عسگرزاده) آموخت.
تحصيلات ابتدايى را در دبستان مولوى روستاى گرمه شروع كرد و تا پايان دوره ابتدايى در همان روستا بود. به مدرسه و تحصيل علاقه فراوان داشت. هرگاه از مدرسه به منزل بر مى گشت، بعد از كمى استراحت، به تكاليف مدرسه مى پرداخت و اين كار را با عشق و علاقه شديد انجام مى داد و تا موقعى كه تكاليفش را انجام نمى داد به كار ديگرى مشغول نمىشد. در اوقات بيكارى در امور كشاورزى و دامپرورى به خانواده كمك مى كرد.
پدرش مى گويد: «محمّدحسين از يك آرامش درونى خاصّ برخوردار بود و در عين حال، تمام حركات و كارهاى ايشان جنبه مثبت داشت. مثلاً ساير برادران شلوغ بودند يا همان حالت كودكانه داشتند، امّا او يك سر و گردن از آنان برتر بود.»
محمّد دوره راهنمايى را در مدرسه نوبنياد روستاى گرمه گذراند و سپس براى گذراندن دوره دبيرستان به مشهد آمد و در دبيرستان دكتر على شريعتى به تحصيل مشغول شد و در سال 1359 موفّق به اخذ ديپلم شد.
از دوران نوجوانى و حدوداً از زمانى كه مميّز شد به علّت جوّ حاكم مذهبى در خانواده، تغيير و تحوّل در ايشان احساس مى شد. چون مدّاح اهل بيت بود، بيشتر به مطالعه آثار مذهبى، كتابهاى اشعار مدّاحى به خصوص كتابهاى اخلاقى شهيد دستغيب مىپرداخت. در بيرون از منزل در بسيج فعّاليّت چشمگير داشت و با سپاه پاسداران در گشت شب همكارى مى كرد. همچنين به علّت فعّاليّت زياد و اخلاق حسنه از محبوبيّت خاصى برخوردار بود.
از طريق كنكور وارد تربيت معلّم مشهد شد و حدود يكسال در آنجا به تحصيل مشغول بود. فردى فوقالعاده فعّال و پرتلاش بود و از مؤثّرترين بنيان گذاران انجمن اسلامى و بسيج تربيت معلّم مشهد به شمار مى رفت.
همزمان با تحصيل در تربيت معلّم، به مدّت حدود يك سال در كردستان - آن هنگام كه گروهك هاى ملحد و منافق بر آن منطقه حاكميّت داشتند - مشغول خدمت بود و با تلاش و توان فوق العاده و ايثار تمام، در جبهه هاى كردستان از جمهورى اسلامى دفاع كرد و به تنهايى درگيري هاى زيادى با دموكراتها و ديگر گروهكها داشت. وقتى هم كه از جبهه باز مىگشت در اكثر مراسم و برنامههاى مذهبى شركت مىكرد و يكى از مخالفين جريان هاى منافق و ليبرال بود و در افشاى مواضع آنها و نيز لو دادن منافقين كوشش زيادى كرد. به همين دلايل نيروى شناخته شدهاى در مبارزه عليه كفر و نفاق در صحنه هاى مختلف بود. به طورى كه در زمان حاكميت بنى صدر و به علت دفاع از سنگر انقلاب و دولت مكتبى - شهيد رجايى - در صحن مطهّر على بن موسى الرضا(ع) توسط دار و دسته چماقداران مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه شدّت آن به اندازهاى بود كه ساعتها در حال اغما و بىهوشى به سر برد.
محمّدحسين به علّت احساس ضرورت حضور در جبهه ها، در سال دوّم تربيت معلّم ترك تحصيل كرد. خدمت نظام را در سپاه پاسداران در منطقه كردستان گذراند و به دليل ايمان و عشق زياد به امام (ره) و انقلاب، از سوى سپاه پاسداران دعوت به استخدام شد و به دنبال آن رهسپار جبهه هاى نبرد حق عليه باطل شد. در عمليّات رمضان در گردان سيف اللّه به خدمت مشغول بود و در شكستن خط جزء اوّلين افراد بود كه و در همان جا از چندين ناحيه مورد اصابت تركش نارنجك قرار گرفت و زخمى شد. بعد از بهبودى به جبهه بازگشت و در گردان ولى اللّه مدّتى در جبهههاى جنوب مشغول خدمت شد. بعد از مدّتى رهسپار جبهه هاى غرب شد. در سومار هم بر اثر فرود آمدن گلوله خمپاره روى سنگر، از ناحيه كمر به شدّت آسيب ديد كه منجربه شكستگى و جابه جايى يكى از مهره هاى نخاع شد. او با وجود اينكه بهبودى پيدا نكرده بود. به جبهه باز گشت و در عمليات والفجر مقدّماتى و در والفجر 1 عاشقانه جنگيد و كوشش كرد تا رضاى خدا را كسب كند.
در جبهه حالات روحانى و عرفانى خاصى داشت گويى بارقهاى از نور الهى در روح و روان او متجلّى گشته و او را از خود بىخود كرده بود. چه سرى بود كه در دعاها داراى چنان شور و حالى مى شد كه بىتوجّه به قيد و بندهاى مادّى به دنياى ديگر سفر مىكرد. كسانى كه شاهد دعاخواني هاى او بودند هميشه سعى داشتند پى به اين راز ببرند. وقتىاو را مىديدى - چون ريايى نبود و تظاهر و خودنمايى نمىكرد - فردى عادى به نظر مىرسيد. اگر عبادتها، ايثارها و اخلاصها مخصوص پروردگار است، پس به غير چه مربوط. اگر مىخواستى او را بشناسى، مىبايست شب در كمين او بنشينى؛ مىديدى در تاريكى نيمه شب وجودى نورانى، پتو بر دوش - در حالى كه سعى مىكرد شناخته نشود - راهى خلوتگاه بيابان مىشود و قامت زيبايش تا سپيدهدم در باد مشغول راز و نياز با معبود خويش است. هنگامى كه سر از سجده بر مىداشت، مىديدى كه از مخلوط شدن اشك ديده و خاك زمين، لايهاى از گل صورت ملكوتىاش را پوشانده و به راستى كه خاك جبههها عطر خود را مديون اشك ريختن و ناله كردن و حسين و حسينهاست و خدا مىداند كه در اين نماز شبها و راز و نيازها چه كرد و چه ديد و چه شنيد.
آتش عشقش چنان شديد بود كه با وجود درد شديد در ناحيه كمر و شكستگى مهره نخاع و مخالفت مسئولان از شركت وى در عمليات، باز دلش طاقت نياورد و قدرت تحمّل دورى از ديار عاشقان را نداشت. كسى چه مىدانست، شايد او وعده ملاقات باكسى را داشت كه نمىتوانست از آن چشم بپوشد و در انتظار آن روز لحظه شمارى مىكرد. در تمام مدّت فكر و ذكرش شهادت و نگريستن به وجه اللَّه بود. حال وعدهاى به او داده شده بود كه او را از خود بى خود كرده بود. گويى كه او در اوج قله رفيع زندگى قرار گرفته، جايى كه هيچ كس را به آن راهى نيست و كمال عاشقان است. از آنجا بر هياهوى زندگى نگريست. دنياى خاكى در نظرش بىارزش بود و او خود را در حال تكاپو در مرز مرگ و زندگى ديد. بر بالا نگريست، در آنجا نورى فرو زندهتر از خورشيدرا ديد، دانست كه موقع انتخاب فرا رسيده است، امّا انتخاب براى اوبسيار آسان بود و او دست از زندگى با تمام زرق و برق هايش بريده و علايق مادّى را به دور افكنده و آرزوى پيوستن به كاروان شهدا بىقرارش كرده بود.
شهيد محمّدحسين عسگرزاده مىگويد: «در قرارگاه هر شب دعاى توسّل را در جايى دور از قرارگاه و ساكت كنار رودكارون اجرا مىكرديم. سعادت نصيب من شد كه در اين مجالس نوحه اى بخوانم. در يكى از شبها بود كه رفته بوديم داخل يك گودال و مشغول خواندن دعاى توسلّ بوديم، به قسمت توسل به امام زمان(عج) كه رسيديم برادران يا مهدى ادركنى مىگفتند و همگى سينه مىزدند و يك شور و حال ديگر بر جلسه حكمفرما بود. تا اينكه يكى از برادران پاسدار با بلندگو داد زد كه آقا آمد و در مجلس ما شركت كرد. در همان لحظه وقتى من از پايين گودال به بالا نگاه كردم، فردى را با لباس سياه ديدم كه به طرف ما مىآمد و دستش را نيز بلند مىكرد و تكان مىداد. وقتى اين برنامه را ديدم بدون تأمّل حركت كرديم، ولى وقتى رسيديم آنجا كسى نبود. بعد از اين كار تمام برادران در بيابان سرگردان بودند و داد مىزدند مهدى بيا، آقا بيا. زمزمه كردند و ناله مىزدند و دنبال فرماندهشان مىگشتند. بالأخره در آن شب عدّهاى از برادران آقا را همراه با حضرت زهرا(س)، عدهاى نيز امام حسين(ع) و حضرت زهرا(س) ديده بودند و اين عادّى ترين شكل حضور امام(عج) در جبهه ها است.»
محمّد حسين به ازدواج چون ساير مسائل از ديد مذهبى نگاه مىكرد و به مصداق حديث: «ازدواج نصف دين را حفظ مىكند.» تصميم به ازدواج گرفت. او در بيست سالگى با خانم معصومه ذاكرجزئى ازدواج كرد كه مدّت زندگى مشتركشان چهار روز بود كه از ايشان فرزندى به يادگار نمانده است. در فاصله بين والفجر مقدّماتى و والفجر 1 - كه بيشتر از ده روز نبود - ايشان به مرخصّى آمد و شرايط داماديش را فراهم كرد و همسرش را به عقد خود در آورد.
مراسم در كمال سادگى برگزار شد و برادر شهيد عقد نامه را نوشت. و خطبه عقد نيز توسط مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى تهرانى قرائت شد و ايشان يك نسخه كتاب دستنويس خطّى را به شهيد هديه دادند.
در والفجر 1 بعد از شكستن خاكريز عراق، تنها كسى بود كه پشت خاكريز رفت و آمد مىكرد، آتش شديد و سنگين توپها، خمپارهها و كاليبر 50 دشمن به بچّهها فرصت سربلند كردن را نمىداد، امّا حسين دايم از اين سرِگردان به آن سر در حركت بود و نيروها را به سوى اهداف هدايت مىكرد. وقتى كه عدهاى از نيروها در محاصره قرار گرفته بودند، به تنهايى به سوى آنها رفت و در حالى كه هيچ كس انتظارش را نداشت، نيروها را از محاصره در آورد و با چهل اسير برگشت.
محمّدحسين در عمليّات والفجر 1 در ساعت هشت صبح در 24 فروردين 1362 بر اثر اصابت تير كاليبر 50 دشمن به پهلوى راستش به شهادت رسيد و پيكر پاكش در جبهه هاى گرم خوزستان به جا ماند.
شهيد در وصيّتنامه اش از خداوند مىخواهد كه شهادت او را باعث ايجاد يك تحوّل قرار دهد و واقعاً نيز چنين شد. شهادت ايشان چنان تحوّلى در محل زندگى و در بين دوستان ايجاد كرد كه انتظار نمى رفت.
در قسمت ديگر از وصيّتنامه اش مىنويسد: «خدايا! شهادتم را باعث ايجاد يك تحرّك و تحوّل در محل زندگيم قرار بده. تا حال كه زنده بودم فرد مفيدى نبودم، شايد مرگ من هر چند ناچيز مؤثّر باشد. بعد از شهادتم جنازه من به مشهد مقدّس منتقل شود و بعد از تشييع در مشهد مقدّس و طواف در مرقد حضرت رضا(ع) - كه تيپ خدمتى من به اسم اين امام عزيز است - به زادگاهم گرمه منتقل شود و بعد از تشييع در گورستان آنجا به خاك سپرده شود. از برادران عزيز دانشجوى تربيت معلّم مىخواهم كه راه شهيدان تربيت معلّم را به خوبى ادامه دهند و تقواى الهى را پيشه خود كنند و معلّمى خوب و متعّهد و پيامبر وار براى جامعه اسلامى باشند و از خداوند بزرگ سلامتى و طول عمر براى رهبر عزيز - امام خمينى - و پيروزى براى اسلام و مسلمين و نصرت براى رزمندگان و سعادت و سلامت براى امّت شهيد پرور را خواهانم.»
علىاصغر اشرفى - يكى از دوستان و همرزمان شهيد - در مورد نحوه شهادت محمّدحسين چنين مىگويد: «عمليّات به خاطر اينكه عراق متوجّه شده بود، حدود دو هفته به تأخير افتاد و اين برنامه طورى بود كه شب به شب به تأخير مى افتاد نه اينكه يك مرتبه، دو هفته به تعويق بيفتد. چه بسا اگر به تأخير نمىافتاد، با همديگر در عمليّات شركت مى كرديم، امّا طورى كه دوستان نقل كردند براى گرفتن ارتفاعى به نام 125 در منطقه فكّه و شرهانى، ايشان در حالى كه در ارتفاع همراه گردانشان در حال حركت بودند، توسط تير مستقيم دشمن مجروح مى شوند و يك عدّه از رفقا جراحت و شهادت ايشان را تصديق كردند.»
تقى محموديان - از دوستان و همرزمان شهيد - نقل مىكند كه: «محمّد حسين از همان كودكى فرد بسيار مهربانى بود. خونگرم و دوست داشتنى. اصلاً صحبت ركيك به زبان نمى آورد. چهره خندان و متبّسم داشت و يكى از دلايل جذابيّت شهيد چهره جذاب ايشان بود. با اقوام و دوستان مهربان بود و مقيّد به احوالپرسى و صله رحم بود. شهيد صبر و تحمّل زيادى داشت. يعنى كمتر احساساتى مى شد. اهل پرخاشگرى نبود. صبر و تحمل و روحيه بالايى داشت. هميشه لبخند روى لبانش بود و مسائل را اينگونه حل مى كرد.»
شهيد در عملياتهاى رمضان، والفجر مقدّماتى و والفجر 1 شركت داشت. در عمليّات رمضان در گردان سيف اللّه و در عمليّات والفجر 1 معاون گردان ولى اللّه بود كه در همين عمليّات مفقودالأثر شد. شهيد در فرازى از سخنانش مىگويد: «خدايا! هزاران بار شكر مى گويم كه بار ديگر به منِ عاجز و مسكين درگاهت، سعادت شركت در جنگ عليه كفّار را عنايت فرمودى.»
در همین زمینه بخوانید:
خدمتگزاری ساده که در جبهه فرمانده بود/ زندگینامه