غریبانه های شهدای آزاده (33)؛ بوی پیراهن یوسف!
ما را با قطار وحشت به موصل بردند و پس از پذیرایی با كابل و عبور از تونل وحشت زندانی شدیم. غروب بود؛ از آن طرف اردوگاه صدای تیراندازی شنیده می شد. ظاهرا بین اسراء و عراقی ها درگیری شده بود. محمد سوری، از اسرای اردوگاه از كنار من رد شد. صلیب سرخ قبلاً كتابی به ما داده بود. محمد گفت: خاموشی!
كتاب خوبی است بیا با هم بخوانیم. گفتم اول بگذار ببینم چه خبر است!
آن روز در اعتراض به شکنجۀ دوستانمان شعارهای تندی دادیم و بعثی ها از طبقۀ دوم ما را زیر رگبار خود گرفتند. عدۀ زیادی مجروح شدند و در این میان محمد سوری و امیر بامریزاد به شهادت رسیدند. سر محمد سوری را گذاشتم بر روی پاهایم و گفتم: چیزی نیست. خوب می شوی. اما یك دفعه خون از سرش بیرون زد.
او شهید شده بود. خون محمد به صورت و زیرپیراهنم پاشید. این زیرپیراهن را تا هشت سال نگه داشتم تا ا گر برگشتم به خانواده اش بدهم اما وقتی ما را به تكریت بردند همه چیزمان را گرفتند.
راوی: آزاده سیدحسن خاموشی
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
در همین زمینه بخوانید: