گوشه ای از جنایت بعثی ها با اسیران ایرانی/ خاطرات تلخ اسارت و درد دلهای یک آزاده
به مناسبت روز 26 مرداد، سالروز آزادی اسراء و بازگشت آنها به وطن، وی بخشی از خاطرات دوران اسارت خود را برای خبرنگار نوید شاهد، بازگو کرد و گفت: من و سایر رزمندههایی که با هم در بند اسارت زندانها و اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق بودیم، خاطرات تلخ و شیرینی از این دوران داریم.
خاطره اول؛
سه شبانه روز، در پادگان الرشید بغداد، در محاصره و تشنگی بودیم، سپس اسرا را به داخل دخمهای بردند که حالت آشغالدانی داشت و پر از کثافت و گرد و خاک بود. در دوران اسارت، طبق رسم مسلمانی هر کجا که وارد میشدیم سلام میکردیم. وقتی من را به استخبارات بردند، شب بود. من سلام کردم، ناگهان شکنجهگر عراقی چنان سیلی به گوش من زد که من گفتم: آیا جواب سلام این است؟!
سپس یکی یکی اسرا را برای شکنجه بردند. وقتی چشمان من را باز کردند من گفتم "الموت لصدام". با گفتن این حرف، چهار بار زیر شکنجه بیهوش شدم و بعد با چند سطل آب دوباره بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم. یک علت دیگر که خیلی شکنجه میشدم این بود که بسیجی و سادات بودم. آنها معتقد بودند که ایرانیها سیّد نیستند و ما دروغ میگوییم.
خاطره دوم؛
یک روز دوستان اسیر من، پشت کمرم نوشته شده بودند؛ "یا حسین"، "یا زهرا" ،"یا شهادت"، "یا کربلا" و عکس گنبد و بارگاه امام حسین (ع) را نقاشی کرده بودند. وقتی عراقیها این تصاویر و نوشتهها را روی کمر من دیدند یکی از آنها پرسید: آیا تو میخواهی به کربلا بروی؟ از آنجا که من شنیده بودم یکی از اسرای ما را به خاطر اینکه گفته بود میخواهم کربلا بروم را به قدری شکنجه داده بودند که شهید شده بود، به زبان عربی گفتم: نه.
خاطره سوم؛
روزی یکی از اسرا که اهل زنجان بود به نام "فتحعلی" را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای نالهها و جیغ و فریاد او را میشنیدم. من هم در راهرو استخبارات بودم و هرکسی که رد میشد و میدید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من میزد و میرفت، آنهم با پوتین تاف عراقی که لبهاش آهندار بود.
من به شکنجه گر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانوادهاش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری میکنی؟ الان بهت میگویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلا شنوایی ندارد. آنها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی، تا زمانی که باهم در اسارت به سر میبردیم به من میگفت؛ آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش میگفتم: اشکالی ندارد من میخواستم به جای تو فدا شوم.
من قصد تعریف کردن از خودم را ندارم اما واقعیت این است که در آن زمان همه اسرا بویژه اسرای مفقودالاثر، حس ایثارگری و اخلاص بالا داشتند و همه حاضر بودند به جای دوستشان شکنجه شوند.
خاطره چهارم؛
در شب اول اسرا را وارد اردوگاهی میکردند که به تونل وحشت معروف بود، شکنجهگر عراقی چنان با باطوم به کمر اسرا میزد که کمر کاملا خم می شد. آیا اصلا میتوانید تصور کنید که این ضربه تا چه حدی محکم بود که کمر را خم میکرد؟!
من که شیمیایی هم شده بودم، با وارد شدن ضربه، نفس کم میآوردم و همه چیز پیش چشمان من تاریک میشد. یکی از شکنجهگرهای عراقی به نام "عدنان"، به شدت ظالم بود و همیشه اسرا را با کابل و باطوم میزد، فحاشی میکرد و به حضرت امام خمینی (ره) توهین میکرد.
"شهید مهندس حاج اسدالله خالدی" که همرزم شهید بهشتی بود و هر دوی آنها، انجمن اسلامی خارج از کشور را راهاندازی کرده بودند، آن زمان همراه ما در اسارت بود و با زبان انگلیسی، فارسی و آلمانی با این شکنجهگرها به خصوص عدنان صحبت میکرد، تا اینکه عدنان رام شد! اصلا نمیتوان باور کرد که چگونه عدنان وحشی رام شد به طوریکه او قبل از آزادی ما گریه میکرد و میگفت؛ من هم دوست دارم با شما به ایران بیایم. فقط تصور کنید از نظر فرهنگی، چه فعالیتهایی صورت گرفت که این عراقی مزدورِ وحشی، شبها برای خواندن نماز شب، پشت در آسایشگاه ما میآمد. حتی رفتار ما باعث شد یک سرباز عراقی به نام "عوض" چنان تغییر رفتار داد که شبها میآمد و به من قرآن میداد بخوانم. گاهی حتی این سربازان، توسط فرماندههایشان توبیخ میشدند.
خاطره پنجم؛
بعضی از سربازها هم هرگز رفتار خود را تغییر ندادند و با بهانههای کوچک شکنجه را شروع میکردند. سربازی به نام "کریم" بود که بهانه درست میکرد و بواسطه آن، با انبردست، زبان بیرون میکشید، ابرو و موژهها را میکَند. برخی اسرا موی روی گونههایشان را نمیتراشیدند و این شکنجهگر وحشی با انبردست، موهای روی صورت را میکَند. یکبار کریم ملعون، من را صدا زد و با دمپایی چنان بر گردن من کوبید، بهطوریکه گردنم سیاه شد و باد کرد.
با تعریف وقایع اسارت، دخترانمان باحجاب میشوند
بازگو کردن این خاطرات برای نسلهای جدید انقلاب که اصلا شهادت و اسارت را درک نکرده است، میتواند بسیار اثرگذار باشد. مثلا وقتی ما دختران جوان را به سفر راهیان نور میبریم، در محل سوار شدن مسافران به اتوبوس، اکثرا مادرانی را میبینیم که با آرایش غلیظ دخترانشان را میآورند و طوری راهی میکنند که انگار قرار است به سفر ترکیه یا دوبی بروند، در ابتدای سفر هم این دختران نگاه خاصی به ما دارند اما وقتی که در سفر، خاطرات اسارت خود را برایشان تعریف میکنیم و داستان سنگر ساختن با ناخنهای دستمان را میگفتیم، میدیدم دختران روسریهایشان را جلو میکشند و اشک میریزند. در یکی از این سفرها، یک دختر به من گفت عمو: من میتوانم شما را بابا صدا بزنم؟ درحالی که این دختر، خود پدر و مادر دارد. برخی دختران روزهای آخر سفر میگفتند؛ ما دوست داریم چادر سر کنیم اما خانوادههایمان اجازه نمی دهند. چه کنیم؟!
روزهای آخر و روز برگشتن از سفر راهیان نور، برای این بچهها، بسیار سخت میشود. قسم میخورم که این به خاطر فرار از درس و مدرسه نیست، بلکه به خاطر عشقی است که به شهدا پیدا میکنند. مسافران راهیان نور اذعان میکنند که ما شما را خوب نمیشناختیم زیرا نگذاشتند پای شما به مدارس و دانشگاههای ما باز شود.
اجازه نمیدهند ما فرهنگ جبهه را برای نسلهای جدید تعریف کنیم
مثلا در یک یادواره شهدا، قرار بود برای سخنرانی به دانشگاه بروم اما با مخالفت رئیس آن دانشگاه مواجه شدم. نهاد رهبری و بسیج کمک کردند که برنامه منتفی نشود و نهایتا من برای سخنرانی رفتم و از روزهای سخت اسارت گفتم. در پایان این مراسم و در نتیجه سخنرانیها دیدم یکی از خواهران ملبس به چادر شد تا فرهنگ فاطمی (س) را دنبال کند.
پس اگر امروز میبینیم که برخی دختران بیحجاب هستند، به خاطر این است که مدیران طی این سالها نگذاشتند افرادی مانند من کار فرهنگی کنیم و اجازه ندادند ما برای مردم تعریف کنیم که چگونه برادر اسیر ما را در اتاقهای شکنجه به پنکه روشن میبستند و او را میچرخاندند. مردم اینها را نمیدانند زیرا برخی مدیران و مسئولان اجازه نمیدهند که ما فرهنگ جبهه را برای نسلهای جدید تعریف کنیم.
هرگز از ما استقبال نمیکنند!
من حتی خودم را به نهادهای فرهنگی معرفی کردهام تا اجازه بدهند این خاطرات را برای نسلهای جدید بگویم و شهدا را معرفی کنم اما مسئولان از وجود افرادی مانند من استفاده نمیکنند. مدیران حرفهای من را گوش میکنند اما هرگز از ما استقبال نمیکنند! درحالیکه برای آنها تعریف کردهام که رفیق اسیر من را با چه وضعیت وحشتناکی در حمام شکنجه دادند تا شهید شد. آب جوش بر بدنش ریختند و سپس نمک بر روی تاولهایش پاشیدند. شیشه حمام را شکستند و روی بدنش لگد کردند. من تکههای گوشت بدن این شهید بزرگوار "محمد رضایی" را روی سقفهای حمام عراقیها دیدم. گفتهام که من در شلمچه دو سه بار شهادت را با چشمان خودم دیدم اما رفقای شهید من نگذاشتند جلو بروم و خودشان شهید شدند.
گفته ام وقتی که در قطعه 26 بهشت زهرا (س)، مادر "شهید مجتبی غیبی" میخواست با او وداع کند، این شهید لحظهای چشمانش را باز کرده و به مادرش لبخند زد.
جانبازان و خانوادههای شهدا نیازی به هدایای مسئولان ندارند
جناحها باید کنار گذاشته شوند و شجاعانه رفتار شود. چرا یک مسئول وقتی میخواهد رای بیاورد به خانه شهدا میرود، درحالی که تا قبل از آن و بعد از رای آوردن، دیگر خانواده شهدا را نمیشناسد؟! برخی مسئولان تا رئیس نشدهاند، پای خود را حتی برای یکبار به داخل آسایشگاه جانبازان نمیگزارند.
جانبازان و خانوادههای شهدا نیازی به یک سکه بهار آزادی و هدیههاشان ندارند. آیا آمدهاند از همسران ما بپرسند که شما چگونه با یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی زندگی میکنید؟!
ما تا آخرین لحظه هستیم ...
اگر من و هم دورههایم از دنیا برویم این مسئولان هستند که متضرر میشوند و نمیتوانند سربلند کنند، ما دِین خود را ادا کردهایم و تا آخرین نفس هم پای انقلابمان ایستادهایم. از روزی که از عراق آمدیم و از اسارت آزاد شدیم ضد انقلابهای زیادی آمدند تا ما را با پول بخرند، اما ما از ولایت و جمهوری اسلامی دست برنداشتیم. ما به دنبال این نیستیم که بر سر سفرههای پُرچرب بنشینیم و همواره تبعیت از امیرالمومنین (ع) میکنیم که به برادرش عقیل گفت: "اگر بهشت را میخواهی بر سر سفره علی باش و اگر جهنم را میخواهی بر سر سفره معاویه بنشین". ما تا آخرین لحظه با مرام و مکتب علی امیرالمومنین (ع) میمانیم و اکنون نیز با سید علی، ماندهایم.
مصاحبه از فرزانه همتی/
انتهای پیام