حماسه های ناگفته؛ شربت گوارا (13)
نوید شاهد:
در اردوگاه موصل پيرمرد بزرگواري بود كه بعد از نماز صبح مي نشست و دعا مي خواند. بعثي هاي پليد هم اگر كسي بعد از نماز صبح بيدار مي ماند و تعقيبات مي خواند،خيلي معترضش مي شدند. به هر حال،آمدند و معترض حاج حنيفه شدند. به او گفتند:"پيرمرد !اين چيه كه تو بعد از نماز صبح مي نشيني و وراجي مي كنيد؟"( با لحن نابخرادانه خودشان)
حاج حنيفه ،اين پيرمرد بزرگوار ،ديد اينها خيلي پايشان از گليمشان درازتر كرده اند.
گفت:" مي دايند بعد از نماز صبح من چه كسي را دعا مي كنم"؟
گفتند:" چه كسي را دعا مي كي؟"
گفت:" به كوري چشم شما، بعد از نماز صبح مي نشينم و رهبر كبير انقلاب،امام خميني را دعا مي كنم".
نگهبان بعثي اين را حرف را شنيد و رفت. موقع آمار،كه در باز شد حاج حنيفه را بردند و حسابي كتك زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر ديگر هم در زندان بودند. يكي از آنها " علي رضا علي دوست" بود كه اهل مشهد است. ايشان مي گفت:" ظهر كه زندانبان غذا آورد،ما ديديم غذا براي دو نفراست،با دو تا ليوان چاي. گفتيم: ما سه نفريم.
گفت:اين پيرمرد ممنوع از آب و غذا است.
چهار روز به اين پيرمرد يك لقمه غذا و يك قطره آب ندادند. هر چه ما اصرار كرديم امكان نداشت. زندانبان مي ايستاد تا ما اين ليوان چاي را بخوريم و بعد كه خاطر جمع مي شد،مي رفت.
روز چهارم ديديم كه حاج حنيفه ديگر توانايي اينكه نمازش را روي پا بخواند،ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جاي اينكه بعد از نماز،تعقيبات بخواند، دراز كشيد و همين جور شروع كرد با فاطمه زهرا سلام الله عليها از تشنگي خودش صحبت كردن. عرض مي كرد: فاطمه جان!از تشنگي مردم،به فريادم برس!
ما به بعثيان پليد التماس مي كرديم؛ولي حاج حنيفهْ گرسنه و تشنه،چشمش را به روي عراقيها بلند نمي كرد،تا چه برسد به اينكه زبانش را باز كند".
عزتش را اين طور حفظ مي كند؛ ولي از آن طرف،تشنگي خودش را با فاطمهْ زهرا سلام الله عليه در ميان مي گذارد.
علي دوست مي گفت:" روز چهارم آن قدر از تشنگي ناليد تا اينكه چشمهايش بسته شد و به خواب عميقي فرو رفت. ما دونفر، متوسل به فاطمه زهرا عليه سلام شديم و عرض كرديم:يا فاطمه!عنايتي كنيد تا ما بتوانيم امروز يك ليوان چاي براي حاج حنيفه نگه داريم. بالاخره،تصميم گرفتيم از دو ليوان چاي، نصصف يك ليوان را من سر بكشم و نصف ديگر را آن برادر، طوري كه زندانبان عراقي متوجه نشود(و يك ليوان چاي را مخفيانه در يك قوطي بريزيم.) به هر حال،آن روز توانستيم يك ليوان چاي را نگه داريم.
زندانبان رفت و ما منتظر بيدار شدن حاج حنيفه بوديم كه اين ليوان چاي را به او بدهيم. بعد از لحظاتي،ديدم بيدار شد؛ اما با چهره اي برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع كرد به خنديدن و صحبت كردن. ديديم، اين،آن حاج حنيفه نيست كه با ضعف و ناتواني نمازش را نشسته خواند و دراز كشيد و به همان حالت، با فاطمه زهرا سلام الله عليها عرض حاجت مي كرد و از تشنگي مي ناليد.
به هر حال، آرام آرام سر صحبت را بازكرديم و گفتيم: امروز به بركت توسل شما، ما توانستيم يك ليوان چايمان را نگه داريم.
حاج حنيفه خنديد و گفت: خيلي ممنون!خودتان بخوريد، نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا سلام الله عليها، هم از شربت سيرابم كردند و هم از غذا سيرم نمودند و آن طعم شيرين شربتي كه از دست مبارك حضرت زهرا عليه سلام خوردم، هنوز كام مرا شيرين نگه داشته. من اين چاي تلخ شما را نخواهم خورد".