حماسه های ناگفته؛ معلم شهيد اسارت (14)
نوید شاهد:
مسائل فرهنگي اردوگاه، الحمدالله با تمام اصرار و سختگيري كه دشمن داشت، در هر اردوگاهي ادامه پيدا مي كرد و قويتر مي شد. برادران ما با سعي و تلاش و اخلاص در خدمت به يكديگر،آنجا را به يك محيط سالمي تبديل كرده بودند. كلاسهاي درسي كه برادران عزيزمان داير مي كردند براي اين بود كه از نظر رشد علمي و تقويت روحي و معنوي، برادرانمان در اسارت تأمين شوند. در نتيجه،يك جو سالمي به وجود آمده بود.
در مورد كلاسها، دشمن اصرار و پافشاري داشت كه اين كلاسها برگزار نشود.
در اين جا ياد معلم شهيد مان آقاي فرخي را گرامي مي داريم. روح پاكش شاد و قرين رحمت خدا باشد! بنده يك روز ديدم آقاي فرخي آمد(در آن زماني كه قلم و كاغذ و كلاً نوشت افزار ممنوع بود رد موصل4) و يك كتاب سواد آموزي آورد. تعجب كردم كه در اردوگاهي كه قلم و كاغذ ممنوع است او چگونه كتاب سواد آموزي را رنگي و به صورت خيلي زيبا نقاشي كرده و به شكل يك كتاب در آورده است. تا ديدم گفتم: آقاي فرخي تو چه كار كرده اي؟!
گفت: مي بينيد. گفتم: شما مي توانستيد اين درسها را روي كاغذ سيگار بنويسيد. آن وقت مي داديد دست افراد بي سواد. مثلاً اين درس اول دو سه روزي دستش بود. مچاله مي شد و اگر پاره هم مي شد و انداختي دور و يكي ديگر مي نوشتي.
گفت: درست است. مي شد اين طور ساده عمل كنم؛ ولي من معلمم و مي دانم اسير با اين شرايط سختي كه دشمن در اينجا به وجود آورده با آن كاغذ سيگار اشتياق اينكه درس بخواند پيدا نمي كند؛ اما اگر كتاب مرا با اين شكلها و رنگها ببيند به وجد مي آيد.
گفتم : آخر ممكن است به قيمت جانت تمام شود! گفت : مانعي ندارد. من يك معلمم و حاضرم در اين رابطه ـ اگر خدا توفيق دهد ـ در حل مشكل بي سوادي بچه ها انجام وظيفه بكنم و اگر هم كشته شدم مهم نيست.
آخر الامر، با خود ما به سه تا اردوگاه تبعيد شد. به خاطر كار معلمي، از موصل 4 با هم به موصل كوچك و از آنجا به بين القفسين تبعيد شديم.
در آنجا جلاد معروف به نام حميد عراقي آمد و مثل كسي كه مي خواهد مال خري بكند ما را تك تك جدا مي كرد و مي گفت : اين برود اين اردوگاه، آن برود آن اردوگاه و همين طور تا آخر تقسيم مي كرد.
من خودم را زدم به مريضي. او گفت: اين يپيرمردهايي كه مريضند بفرستيد به موصل. بعداً گفته بود كه اگر آن روز ابوترابي را شناخته بودم پوستش را مي كندم.
مرحوم شهيد فرخي را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتي كه فهميدند معلم است با لگدهايي كه توي شكم ايشان زده بودند ظاهراً روده هايش به هم پيچ مي خورد و دردهاي بسيار شديد عارض اين بندهْ خدا مي شود.
يك شب كه ديگر دل درد او بسيار شديد مي شود، هر چه برادران صدا مي زنند كه بابا مريض داريم،دشمن اعتنا نمي كند. مي گويند: موت،موت! باز هم اعتنا نمي كند. عراقيها مي بينند. بچه ها همه دارند دسته جمعي در آسايشگاه فرياد مي زنند و صدا در اردوگاه پيچيد. مي آيند پشت پنجرهْ در آسايشگاه و مي گويند: چه كسي است؟ بچه ها هم نمي خواستند كه عراقيها او را ببينند. بالاخره ، مي روند كنار و مي گويند : اين است. دشمن هم مي بيند اين معلم عزيز است مي گويد: بگذاريد تا بميرد!
صبح كه آمدند در آسايشگاه را ساعت 5/8 يا 9 طبق معمول باز كنند، ديگر ساعتها از شهادت اين برادر عزيز ما گذشته بود.