نباید بگذاریم خشتی از حرم حضرت زینب (س) کم شود
شنبه, ۲۴ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۲۴
سرهنگ پاسدار احمد گودرزی یکی از مدافعان حریم اهل بیت بود که اسفند ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار دختری به یادگار مانده است که زمان شهادت پدرش ۴۳ روزه بود.
سرهنگ پاسدار احمد گودرزی یکی از مدافعان حریم اهل بیت بود
که اسفند ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار دختری به
یادگار مانده است که زمان شهادت پدرش ۴۳ روزه بود. فرزندی که هرگز او را
ندید. «زهرا رضایی» همسر شهید که از اتباع افغانستانی ساکن ایران است، از
زندگی خودش با یک رزمنده ایرانی میگوید.
۱۳ سال عاشقی
همسرم اصالتاً اهل بروجرد و متولد اول فروردین ۱۳۵۷ بود که در ورامین بزرگ شد. من اصالتاً افغانستانی هستم و پدرم سالها پیش به ایران مهاجرت کرد. مشهد متولد شدم و از زمان کودکیام در ورامین ساکن شدیم. سالها همسایه احمدآقا بودیم. وقتی احمد از من خواستگاری کرد خانوادهها مخالفت میکردند. احمد ۱۳ سال به پایم نشست و بارها به خواستگاریام آمد. گفته بود زهرا یادت باشد یا تو یا هیچ کس دیگر! در دلم گفتم الان یک چیزی میگوید، بعد یادش میرود، اما او روی حرفش ایستاد.
زندگی ساده
از خدایم بود احمد همسرم شود. بالاخره دل خانوادهام به رحم آمد و خواستگاریاش را پذیرفتند. برای خرید عقد به بازار رفتیم. کت و شلوار برای احمد خریدیم، اما احمد گفت: من کت و شلوار دارم وقتی قرار است یک بار بپوشم و کنار بگذارم چرا پولتان را هدر میدهید؟ مراسم عقد مختصری در ۲۸ دی ۹۲ گرفتیم و زندگیمان شروع شد. خانوادهام شروط زیادی برای احمد گذاشتند که همه را قبول کرد. گفت: فقط یک شرط دارم. چون پاسدارم شرایط کاریام طوری است که مأموریت زیاد میروم، شما با نبودنهایم کنار بیایید. گفتم باشد قبول میکنم.
ندای شام
من پنج ماهه باردار بودم که احمد گاهی در خانه حرف سوریه را میزد. میگفت: سوریه جنگ است. شاید برای مأموریت به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم میرود و یک هفتهای برمیگردد. هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم سوریه! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. میگفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به حضرت زینب (س) سپردم. به سوریه رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. میگفت: مسافت زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.
زخمی جنگ
مردم گاهی زخمزبان میزدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز احمد پیام داد که به خانه میآید. سریع رفتم خانهمان. داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ سال شکسته شده است. به در تکیه داد. همین طور مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از تنهایی گرفته بود، بغض کردم. دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه ظلمها و صحنههای دلخراشی در سوریه دیدم!
احمد زخمی شده بود، اما چند لایه لباس میپوشید تا من متوجه نشوم. گفتم چه خبره این همه لباس؟ میگفت، چون سوریه سرد بود به زیادی لباس عادت کردم. بعد از شهادتش فهمیدم مجروح شده بود، یک هفته بیمارستان بقیهالله بستری بود، اما به دیگران گفته بود به خانوادهاش خبر ندهند. بعد از سه روز که به خانه ماند، گفت: به مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم. وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: حلالم کن. خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم. جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. پنج دقیقه فقط نگاهم کرد و پلک نزد. یک دفعه در را باز کرد و رفت. دیدم با دست اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
تولد محنا
یک روز بعد از رفتن احمد، دخترم «محنا» به دنیا آمد. چند وقت بعد هم احمد از سوریه زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است. هر دو روز زنگ میزد حال محنا را میپرسید. میگفت: دخترمان چه شکلی است؟ از من خواسته بود هر روز از محنا عکس بگیرم و بعداً نشانش بدهم. توی دلم میگفتم وقتی احمد برگشت چه طوری محنا را به احمد نشان بدهم. وقتی پیکر شهید میثم نجفی را آوردند، احمد هر شب به فکر میرفت. وقتی چشمش به عکس شهید میثم نجفی میافتاد میگفت: دوستم دخترش را ندید و شهید شد. گاهی میگویم خبر نداشت دخترش را نمیبیند و شهید میشود. عجیب که خود احمد هم دخترش را ندید و شهید شد. همسرم ۱۴ اسفند ۹۴ به شهادت رسید. به پدرش گفته بود ۱۵ اسفند برمیگردد. به قولش عمل کرد و پیکرش برگشت و ۱۷ اسفند در بهشت زهرا (س) تهران کنار دوستان شهیدش دفن شد.
خانه بابا احمد
دخترم همیشه میگوید بابا شهید شد رفت پیش خدا، خانه درست کند ما را ببرد. وقتی هشت ماهه بود و عکس پدرش را میدید مرا به سمت عکس احمد میبرد. چند وقت پیش منزل خواهرم بودیم. محنا پشت سرم بود، دیدم میخندد. گفتم محنا چرا اینطور میکنی؟ گفت: مامانی ... بابا! پشت سرش را نشان میداد و میگفت: بابا!
احمد میگفت: خیلی از ما میگوییم اگر روز عاشورا بودیم به امام حسین (ع) کمک میکردیم. الان عاشورا تکرار شد و باید ثابت کنیم اصحاب امام حسین (ع) هستیم. نباید بگذاریم خشتی از حرم حضرت زینب (س) کم شود.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما