پدرم در آغوشم رو به کربلا شهید شد
يکشنبه, ۰۱ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۳۶
پدرم میگفت: من باید تیربارچی باشم. آنها میگفتند شما نمیتوانی تیربارچی شوی و برای این کار مهارت نداری. پدرم گفت: حاضرم با تمام بچههای گردان مسابقه تیراندازی بدهم، اگر کسی امتیازش بیشتر شد من حاضرم کنار بروم و امدادگر شوم. شهید «محب شاهدی» یک مسابقه تیراندازی گذاشت و پدرم در این مسابقه اول شد
نخستین روز از هفته دفاع مقدس به «صلابت و سلحشوری نیروهای مسلح و صنعت دفاعی» نامگذاری شده است. هشت سال دفاع مقدس میدانی برای سلحشوریهای رزمندگان بود و آنها هر چه داشتند را در طبق اخلاص میگذاشتند و مقابل دشمن میایستادند. در این میان صحنههای ناب بسیاری از ترکیب رشادت، صلابت و فداکاری رزمندگان به جا مانده که مرورش بزرگی و عظمت سربازان خمینی کبیر را به نمایش میگذارد. مطلب پیشرو، روایت اعزام مهدی صفائیان به جبهه و شهادت پدر بزرگوارش، حسن صفائیان در آغوش وی است.
چند روز بیشتر از مهر ۵۹ نگذشته بود که فهمیدیم جنگ شروع شده است. جنگ بیش از هر چیزی برایمان نزدیک و واقعی بود. وقتی خبر اسارت یکی از بستگان را در سرپل ذهاب شنیدیم، احتمال دادیم جنگ بیشتر از چند روز ادامه پیدا خواهد کرد.
یک هفته که گذشت تب جنگ به مردم رسید و پیر و جوان به صورت داوطلبانه راهی جبهه میشدند. من هم ۱۸ ساله بودم و بدون هماهنگی با خانواده برای رفتن به جبهه ثبتنام کردم. شب که به خانه آمدم، جریان ثبتنام و اعزامم را به پدرم گفتم. خندهای کرد و گفت: شما بچهها چه کاری میتوانید انجام دهید؟ شماها باید باشید و ما باید برویم. پدرم از مربیان کشتی بود و رفاقتی صمیمانه با او داشتم. پس از گذراندن یک دوره آموزش ۲۹ مهرماه ۵۹ راهی جبهه سومار شدم.
بعد از چند روز به خانه برگشتم و دوباره برای اعزام بدون اطلاع پدرم، ثبتنام کردم. این بار او هم بدون اطلاع من برای اعزام ثبتنام کرده بود. هیچکدام از اعزام دیگری خبر نداشت. روز اعزام وقتی سوار مینیبوس شدم پدرم را داخل مینیبوس دیدم. هر دو متعجب و هاج و واج به هم نگاه میکردیم. پرسیدم شما اینجا چه کار میکنی؟ برادربزرگم که پاسدار بود، با دیدن این وضعیت هر دو نفرمان را پایین آورد و گفت، چون من پاسدار هستم، من باید بروم. سه نفری پای مینیبوس با هم بحث میکردیم. برادرم با اصرار به فرمانده سپاه میگفت: نباید پدر و برادرم به جبهه بروند و تنها من باید بروم. بالاخره پدر اجازه رفتن به برادرم را نداد و من و ایشان به جبهه جنوب اعزام شدیم.
وقتی به اهواز رسیدیم ما را در مقری به نام دانشگاه رازی مستقر کردند. هنگام سازماندهی نفرات پدرم را برای کارهای امداد و نجات انتخاب کردند. پدرم میگفت: من باید تیربارچی باشم. آنها میگفتند شما نمیتوانی تیربارچی شوی و برای این کار مهارت نداری. پدرم گفت: حاضرم با تمام بچههای گردان مسابقه تیراندازی بدهم، اگر کسی امتیازش بیشتر شد من حاضرم کنار بروم و امدادگر شوم. شهید «محب شاهدی» یک مسابقه تیراندازی گذاشت و پدرم در این مسابقه اول شد. اما باز هم فرمانده آنجا نگذاشت تیربارچی شود. میگفت: شما از نظر جسمی ضعیف هستی. پدرم توضیح میداد هر کدام از شما که مایل باشد با من کشتی بگیرد و اگر یک نفر پیروز شد من حاضرم امدادگر شوم. همه بچهها جمع شدند و دایره بزرگی تشکیل دادند و پدرم وسط منتظر حریف بود. مربی کشتی بود و کسی از این موضوع خبر نداشت. چند نفر از همسن و سالانش جلو آمدند و او آنها را شکست داد. پدرم در کشتیهایی که گرفت، پیروز شد و فرمانده به اجبار او را کمک تیربارچی کرد.
یک روز که برای تماس گرفتن با خانواده همراه پدرم بودم، رو به من گفت: من شهید میشوم و تو وظیفه داری جنازه مرا به عقب بیاوری و نگذاری به دست دشمن بیفتد. میگفت: پیکرم را باید برای علیرضا، برادر سهسالهام که به پدرم خیلی وابسته بود، برگردانم.
در عملیات «طریقالقدس» در منطقه چزابه درگیریهای سنگینی با دشمن داشتیم. تانکها محاصرهمان کرده بودند و ۱۱ نفر مشغول جنگیدن با آنها بودیم. نیروها مثل برگ روی زمین میریختند و با شهادت هفت نفر از رزمندگان، تنها چهار نفر باقی مانده بود.
یک لحظه سرم را بلند کردم و وضعیت پدرم را دیدم. به نظرم رسید اگر یک متر عقبتر بیاید موضعش خیلی بهتر خواهد شد. در حال تیراندازی فریاد زدم آقاجون! کمی عقبتر بیا. حدوداً با هم ۲۰ متر فاصله داشتیم. شروع به تیراندازی کردم و دیدم او هم حالت تیراندازی دارد ولی شلیک نمیکند. به فکرم نرسید برایش اتفاقی افتاده باشد.
احتمال میدادم صدایم را نمیشنود. اینبار بلندتر صدایش کردم آقاجون! کمی عقبتر بیا... دیدم باز هم تکان نمیخورد. شک کردم شاید اتفاقی افتاده باشد. سریع خودم را بالای سرش رساندم و دیدم یک گلوله سیمینوف به گونهاش خورده و از پشت گردنش درآمده است. بغلش کردم و او را بوسیدم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. تمام نیرویام را از دست داده بودم. ایشان لبخند زد و اشاره کرد در لحظات آخر پیکرش را رو به کربلا کنم. دستانش را روی سینهاش گذاشتم و در حالیکه رو به کربلا بود سلامی به اباعبدالله (ع) داد و در بغلم جان داد و شهید شد.
اسلحه را به سمت دشمن گرفته بودم و نمیدانستم چکار میکنم. یادم افتاد گفته بود جنازهام را باید به عقب بیاوری. پیکرش را به صورت سینهخیز به عقب آوردم. همین طور که به عقب میآوردم یک خمپاره کنارم خورد و مجروح شدم. چند هفته بعد رئیس وقت سپاه در خطبههای نماز جمعه شروع به تقدیر و تشکر از رزمندگانی کرد که پدر و پسر به جبهه میروند و پسر، پیکر پدر را به دوش میکشد و به عقب میآورد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما