حسرت یک سفر به دل دارد
طاقچه، خانهی قدیمی و غم
روی دیوار زخمی و خسته
عکس کعبه کنار عکس پسر
بغض، باران، غروب یخبسته
حسرت یک سفر به دل دارد
در و دیوار خانه تکراری است
از جوانی به سادگی خو داشت
پیرمردی که گرچه بازاری است
توی جنگ از دو پا فلج گشته
زخمی و خسته چون عموهایش
طفلکی تازه هم پدر شده بود
شاخِ شمشادِ آرزوهایش...
گرچه دکتر نخواست اما گفت:
توی یک صبح سرد بارانی
حاج آقای مهربان پسرت
شیمایی شده است میدانی؟!
بغض خود را میان مِه گم کرد
پیرمرد عزیز قصهی ما
گفت من حج نرفتهام دکتر
حاجی هرگز نبودهام اما...
آرزویم وصال حضرت دوست
با لب تشنه جان به جان دادن
آه! سخت است تو پدر هستی؟
پیر ماندن ولی جوان دادن...
زندگی گرچه با دلش بد کرد
بعد یک عمر یک خبر آمد
نوبتش مثل این که امسال است
حرفی از مکه و سفر آمد
زیر لب گفت با خودش هیهات
زور گفتن همیشه آسان است
گرچه شادم که عازمم اما
حرم عشق دست شیطان است!
شب قبل سفر دلی پرشوق
خواب میدید ازدحامی را
مرد زیبای سبزپوشی را
زائری، مرشدی، امامی را
امتحان عجیب و سختی بود
نمرهی عاشقانه میگیری
بعد از این روزهای سر درگم
وقت مرگت شهید میمیری
محو شد در صدای گرم خودش
پیر ماندن ولی جوان دادن...
آرزویم وصال حضرت دوست
با لب تشنه جان به جان دادن
پیرمردی که اهل باران بود
نسلی از نسل رستم دستان
مردی از جنس آب و آیینه
میسرود این چنین پر از ایمان:
ما که رفتیم سوی آزادی
ماندهها رنج یک قفس بکشند
زندگی ماورای اینجا بود
کاش مردم کمی نفس بکشند...
شاعر: نگار سادات معصومزاده