همیشه در خط اول/گفت و گو با همرزم قدیمی شهید همدانی
نوید شاهد: سردار مظاهری را می توان از دوستان و همرزمان قدیمی سردار همدانی دانست که از روزهای آغاز جنگ تحمیلی در جبهه های میانی سرپل ذهاب تا پایان دفاع مقدس و پس از آن در نقش دوست، همرزم و معاون وی ایفای نقش کرده و به بسیاری از احوال ایشان آگاه بوده است. گفت و گو با ایشان بخشی از کارنامه نظامی و همین طور افکار و روحیات انسانی و اجتماعی سردار همدانی را آشکار می سازد.
جناب آقای مظاهری شما یکی از همرزمان قدیمی سردار هستید، به عنوان سوال اول از دوره آشنایی خود با ایشان و تحولاتی که این دوره دوستی شما و ایشان داشت بفرمایید؟
زمان آشنایی من با سردار همدانی طبعا از داخل سپاه شروع شد. من اوایل تابستان سال 59 وارد سپاه شدم. در عین حالی که در ماه های اول ارتباط کاری مستقیمی با شهید همدانی نداشتم اما خصوصیت اخلاقی شهید همدانی و جایگاهی که بین نیروهای سپاه داشت به گونه ای بود که برای ارتباط با ایشان لازم نبود که از طریق جایگاه و مسئولیت باشد، بلکه خصلت های خاص ایشان باعث می شد که به راحتی با نیروها در هر رده ای ارتباط بگیرد. اولین برخورد من با حسین همدانی به تابستان 59 بر می گردد. در تابستان 59 در همدان ما یک گروه چریکی داشتیم به اسم گروه توحیدی حبیب که در دوره انقلاب هم سابقه مبارزاتی مختصری داشت. منتها بعد از پیروزی انقلاب به دلیل جدا شدن عناصر اصلی اش، به دست افراد رده دوم و سوم افتاد و این افراد آرام آرام گروه را به سمت انحراف کشیدند و زاویه خودشان را با انقلاب زیاد کردند. آن زمان یعنی تابستان 59 زمانی بود که دیگر مردم این زاویه را درک کرده بودند، احساس کردند باید وارد عمل بشوند. یک روز جمعیت انبوهی از مردم به شکل راهپیمایی وارد خیابان تختی همدان شدند و می خواستند بروند مقر گروه حبیب را تصرف بکنند. جمعیت آمدند ابتدا تمرکز پیدا کردند روی ساختمان سپاه که درنزدیکی دفتر گروه حبیب بود و به نفع سپاه شعار دادند. ما هم شروع کردیم از اون بالا مردم را گلباران کردیم که صحنه خیلی جالبی پیش آمد و آخرش هم آقای فدائی عراقی که مسئول روابط عمومی سپاه بود رفت پایین و با بلندگوی دست ی برای مردم صحبت کرد.
مردم عزیز از آنجا به سمت دفتر گروه حبیب رفتند. یک آپارتمان بود که تا مردم وارد شدند اعضای گروه فرار کردند و نتوانستند مقاومت کنند. همه امکانات آنجا توسط مردم ضبط شد. چون آ نجا کسی نبودکه بگوید با این امکانات چکار کنند، من و چند نفری سریع رفتیم و امکانات را یک گوشه جمع کردیم و منتظر شدیم ببینیم از سپاه چه کسانی می آیند.گفتند یک گروه از دادستانی و دادگاه انقلاب دارند می آیند من دیدم یک پاسدار خیلی منظم و مرتب آمد. چون آن زمان کمتر کسی لباس منظم می پوشید مثلاً من خودم تا چند ماه شلوار کار می پوشیدم و بلوز فرم سپاه را روش می انداختم. بقیه بچه ها هم همین طوری بودند. من دیدم خیلی آدم سنگین و با وقاری است، از نظر سن و سال هم نسبت به ما متمایز بود. چند سالی که از ما بزرگتر بود یک وقار خاصی بهش داده بود. در این وضعیت خیلی پخته وارد شد، برای مردم صحبت کرد وگفت شما خیالتان راحت باشد، بفرمایید بروید منازلتان و ما اینجا را مُهر و موم می کنیم وسایلش را هم با خودمان به دادستانی می بریم. مردم را فرستاد رفتند و آمد به ما گفت خوب چه چیزی جمع کرده اید و ما گفتیم وسایل اینها هستند که همه را یک به یک صورت جلسه کرد و نوشت. حتی یک بشقاب هم اگر آ نجا بود می نوشت. بعدش هم از ما خداحافظی کرد و رفت.
این اولین برخورد ما با آقای همدانی بود که خیلی اثرگذار بود. به طوری که در همان برخورد اول علاقه و ارادت خاصی به او پیدا کردم. دیگه ما ارتباطمان کم شد، چون من یک مدت از همدان رفتم و برای لشکر سپاه اسدآباد مأمور شدم. از ایشان دور بودم تا نخستین روزی که برای اولین بار به جبهه رفتم.
در آن مقطع زمانی از بچه های اسدآباد یک گروه 12 نفره تشکیل دادیم رفتیم به جبهه میانی سر پل ذهاب که تحویل پاسگاه همدان بود. آن زمان شهر یک وضعیت دلهره آوری داشت و دیوارهای شهر همه زخم یو ترکش خورده بود، بالاخره ما را آوردند وارد یک ساختمانی کردند گفتند امشب در این ساختمان بمانید تا صبح وضعی تتان را مشخص کنیم. من چند دقیقه ای نشستم بعد آمدم به سمت حیاط ساختمان یکدفعه چشمم به آقای همدانی همان پاسدار منظم که تو جریان برخورد با گروه حبیب همدان دیده بودمش، خورد که داشت به نیروهای دیگر دستوراتی می داد، مشخص بود که مسئولیت فرماندهی آ نجا را بر عهد ه دارد. یکی از خصوصیات آقای همدانی این بود که خیلی راحت با افراد ارتباط می گرفت، خیلی راحت با آنها به اصطلاح قاطی می شد به همین خاطر تا من را آنجا دید آمد جلو و خیلی گرم و صمیمی دست داد و احوالپرسی کرد. بهش گفتم آقای همدانی ما را توجیه کن که اینجا چه خبر هست و ما باید چکار کنیم، یادمه خیلی ناراحت بود، یک جمله گفت که دقیقاً در ذهنم هست.گفت اینا بالاخره مجبورند خاک ما را ترک کنند هیچ وقت اینها تا آخر نمی توانند اینجا بمانند. منتها این خیلی برای ما شرمندگی دارد که اینها با پای خودشان منطقه را ترک کنند،گاهی به مسئولین فشار می آوریم و داد می زنیم که نیرو و امکانات لازم برای عملیات در اختیار ما بگذارید ما خودمان عملیات کنیم، این ها را بیرون بریزیم، تواناییش را داریم، بچه های ما نشان دادند که شجاعت و توانایی طراحی عملیات را دارند ولی دستمان را بسته اند و به بنی صدر اشاره کرد، اون موقع چهره واقعی او برای همه مشخص نشده بود و خیلی ها طرفدار سفت و سخت او بودند. این دومین بر خورد من با ایشان بود.
مسولیت آقای همدانی در آن زمان دقیقا چه بود؟
آن زمان مسئولیت جبهه سر پل ذهاب بین سه تا چهار نفر دست به دست می شد، ما این را بعدا متوجه شدیم ولی آنجا متوجه شدم مسئول اصلی سردار حسین همدانی است. در ادامه صحبت هایمان گقت که من دارم فردا می روم باز متأسفانه شما یک موقع آمدید که من دارم بر می گردم. آقای همدانی، آقای تقی بهمنی،آقای فریدی،آقای شادمانی چهار نفری بودند که دو تا دو تا مسئولیت این جبهه را عهده دارمی شدند. زمانی که آقای همدانی رفت آقای بهمنی وآقای فریدی با هم آنجا را اداره کردند.
آقای بهمنی مسئول بود و آقای فریدی معاون. خب مشخص شد که آقای همدانی فرمانده محور بوده که رفت و آقای بهمنی از همدان آمد جایشان قرار گرفتند. البته بعدها با شهادت علی بهمنی وفریدی افراد دیگری هم حضور پیدا کردند مثل علی حاج بابایی و حبیب مظاهری که آرام آرام وارد صحنه شدند. خود آقای همدانی برای ما تعریف می کرد که دو سه ماه قبل از آغاز جنگ بچه های آنجا با نیروهای عراقی درگیر شده بودند وقتی آقای بروجردی میاد به منطقه سر بزنه با اولین کسی که برخورد می کنه آقای همدانی بوده است. آقای همدانی وآقای برجرودی صحبت می کنند – شهید بروجردی مسئول ستاد منطقه 7 بود که کردستان و کرمانشاه و همدان زیر نظر این ستاد بود - آقای همدانی وضعیت را برای شهید بروجردی تشریح کند و می گوید ما آمدیم اینجا مستقر شدیم، منتها امکانات و پشتیبانی آتش نداریم، اما داریم مقاومت می کنیم. آقای بروجردی این وضعیت را که می بینه، سریع برمی گردد به کرمانشاه، در اسلحه خانه را باز می کند و می گوید، هر چه هست بار بزنید، بار می زنند، خودش برمی دارد و به منطقه می آورد، به آقای همدانی هم یکی دو تا قبضه خمپاره می دهد و مهمات را تامین می کنه، بعد به آقای همدانی می گوید اسمت چیه؟ ظاهراً تا
اون موقع به اسم ایشان را نمی شناخت.که ایشان هم می گوید: من حسین همدانی شاه پویه. اسم اصلیش اینجوری بود حالا دقیقا نمی دانم همدانی شاه پویه یا شاه پویه همدانی، از آن موقع دیگر آن جبهه می شود جبهه همدانی ها و آقای همدانی هم گویا پیشوندش را از روی اسمش حذف می کنه و از آن زمان به بعد به آقای همدانی معروف می شود.
حالا به آن موقعی که ارتباط کاری شما با حاج آقا نزدیک شد، وقتی که تیپ انصارالحسین تشکیل شد. در این مقطع ارتباط شما با آقای همدانی چگونه بو د؟ چه وضعیتی پیدا کردید؟
البته یک فاصل های وجود داره بین این مقطع تا مقطع تشکیل تیپ. این فاصله در شکل گیری رابطه من و آقای همدانی مهم است. این مساله هم به چند بار اعزام من به جبهه برمی گردد. اون موقع دیگه خود آقای همدانی مسئولیت جبهه سرپل ذهاب را بر عهده داشتند و من از نزدیک با ایشان رابطه کاری داشتم و نسبت به من آرام آرام شناخت پیدا کرده بود، به طوری که اواخر زمستان سال 60 و بعد از شهادت آقای فریدی در بهار سال 60 ، علیرضا حاج بابایی، شهید مظاهری، آقای شادمانی و آقای همدانی به نوبت در منطقه جا به جا می شدند. یک مقطعی آنقدر اطمینان و ارتباط بین من و آقای همدانی زیاد شده بود که در ابتدای زمستان سال 60 ، آقای حاج بابایی که مسئول محور بودند من را به عنوان جانشین معرفی کردند، یعنی هر دو این تصمیم را گرفتند که این تصمیم اولین اعتماد ایشان به من بود. لذا من را جانشین علیرضا حاج بابایی گذاشتند. عملیات رمضان هم که می خواست انجام بگیرد، قبل از تشکیل تیپ، من را به عنوان فرمانده گردان انتخاب کردند. عملیات رمضان باعث شد که تمام فرماندهانی که با ما بودند همه شهید بشوند، تنها بازمانده فرمانده از نیروهای همدانی در عملیات رمضان که سالم برگشت، من بودم. حالا دیگر من وارد جزئیات عملیات رمضان نمی شوم، منتهی ماحصل عملیات رمضان این شد که همه فرماندهان را از دست دادیم و به شهادت رسیدند و فقط من ماندم که دیگر آخر کار مجبور بودم هماهنگی همه سه گردان را انجام بدم. وقتی آقای همدانی آمد و وضعیت را دید در ارتباط و شناخت ما از هم تأثیر گذاشت. این مقدمه را گفتم تا به تشکیل تیپ برسم. وقتی تیپ می خواست تشکیل بشود، قبل از تشکیل تیپ طرح اولیه شهید بروجردی تشکیل گردان های مستقل بود یعنی می گفت
همدان یک گردان مستقل،کرمانشاه یک گردان مستقل،کردستان یک گردان مستقل، منتها گردان هایی که همه نفرات حدود 800 نفری آنها، کادر باشند و هرکس عضو این گردان ها می شد باید پاسدار باشد و به صورت تخصصی کار کند. این ایده ای بود که شهید بروجردی داشت. شهید بروجردی در یکی ازجلسه ها گفت این کار درستی نیست که ما بیاییم
گردان های بسیجی را درکردستان بکار بگیریم چون گروه های ضد انقلاب آموزش های زیادی دیده اند و امکانات زیادی دارند. اما گردا نهای بسیجی دو، سه ماه طول می کشه تا به منطقه آشنا بشوند و کمی نحوه رزم و جنگ یاد بگیرند و تا میخواهیم از آنها استفاده کنیم مأموریتشان تمام شده و می روند.
یعنی همه برمی گردند و ما دوباره می مانیم با نفرات جدید و آموزش ندیده و تازه به جبهه آمده، باید با نیروهای آموزش دیده و دارای تجهیزات بجنگیم که این موضوع باعث بالا رفتن تلفات ما در جنگ با عناصر ضد انقلاب می شود. بر این اساس قرار شد گردان های تخصصی تشکیل شود، در همدان هم گردان پیاده کوهستان مستقل انصار الحسین تشکیل شد و آقای همدانی من را به عنوان فرمانده گردان معرفی کرد.
از مدیریت و فرماندهی آقای همدانی و نقش ایشان در تشکیل تیپ بفرمایید؟
آقای همدانی ویژگی های خاصی داشت، ایشان از عقبه تجربه محکمی به جهت نظامی برخوردار بود و همین آموزش های قبل از انقلاب مثل چتر بازی خیلی روی حرکات بعدی ایشان تأثیر داشت. نکته دوم سن وسال آقای همدانی خیلی موثر بود. فاصله چهار، پنج سالی که ایشان با بقیه داشت باعث می شد که از یک مدیریت پدرانه ای بهره بگیرد، این بهترین تعبیری است که می توانم بکار بگیرم، بچه ها را جوری پرورش می داد که با یک روحیه پدرانه به آنها نگاه می کرد و خودش را همسن بقیه نمی دید که به اصطلاح بخواهد رقابتی صورت بگیرد. علاوه بر این باید باید بگویم نوع فرماندهی آقای همدانی از نوع فرماندهی در صحنه بود که با خیلی از افراد متفاوت بود. ما دو جور فرماندهی داریم یکی فرماندهی قرارگاهی داریم و یکی فرماندهی در صحنه داریم.
فرماندهی قرارگاه آن چیزی است که به صورت کلاسیک صورت می گیرد. یعنی حتماً فرمانده باید چند کیلومتری عقب خط باشد بعد فرمانده گردان باشد و توی صحنه درگیری هم مسئول گروهان و نفرات هستند که دارند می جنگند. اما بنده به ضرس قاطع به عنوان کسی که قریب به بیش از هفت سال از دفاع مقدس کنار ایشان بودم و به عنوان معاون و جانشین ایشان از لحظه ای که تیپ انصارالحسین تشکیل شد - ازسال 1361 تا پایان جنگ که بعد از جنگ هم ادامه داشت- می گویم ندیدم آقای همدانی از صحنه درگیری عقب باشد. همیشه خودش درخط اول درگیری ها بو د. چه از روزهای اول جنگ مثال بزنم و نبردهایی که در پل سر ذهاب انجام می شد تا عملیات های بعدی مثل شهید رجایی و شهید باهنر که ایشان قرار بود حدود 10 کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری، با برادران ارتش قرارگاه مشترک بزنند. منتها صبح عملیات آقای همدانی خودش جلوتر از همه بچه ها تو صحنه عملیات را هدایت می کرد. یا در عملیات های بعدی هم همین وضعیت بود. یادمه در عملیات والفجر 2 که اولین ماموریت رزمی تیپ انصارالحسین بود یک منطقه ای ما را بردند برای عملیات که بسیار پیچیده بود - منطقه دربندگان عراق - با ارتفاعات سر به فلک کشیده،دره های عمیق که امکان جابه جایی و احداث جاده خیلی مشکل بود.
آنجا برای اینکه ما عملیات را هدایت بکنیم 2 قرارگاه زدیم. شب عملیات یا روزی که قرار بود شبش عملیات انجام بگیرد آقای همدانی برای شناسایی منطقه رفته بودند، زیر همان ارتفاعات با چند تا از فرماندهان برای تقسیم کار و هماهنگی عملیات جلسه گذاشته بودند، یک هل یکوپتر دشمن می آید با موشک اطراف محلی که اینها مستقر بودند را هدف قرار می دهد که یک ترکش نسبتاً بزرگی به کمر آقای همدانی درست کنار ستون فقرات بر خورد می کند که ایشان را به بهداری انتقال دادند. همه بچه ها می گفتندآقای همدانی دیگه بر نمی گرده.اصلاً نمی تونه برگرده چون همه احتمال می دادیم قطع نخاع شده باشد.
چون ترکش خیلی بزرگ بود و یک حرکت کوچیک می تونست نخاع را قطع کند، در بیمارستان صحرایی به ایشان گفته بودند شما باید آتل بندی بشین و سریع به تهران انتقال پیدا کنین. اما آقای همدانی سر و صدا کرده بود که عملیات داریم بچه ها می خوان امشب عملیات کنن و اگه کمرم هم قطع بشه باید حداقل تو قرارگاه بایستم و بچه ها را هدایت بکنم. اما کادر پزشکی زیر بار این ریسک نمی ره اما تلا شهای ایشان و تماس هایش با فرماندهان ارشد سپاه باعث می شه که ایشان را با برانکارد داخل قرارگاه آوردند.
ما شب عملیات رفتیم و اونجا قرار شد من برای واحدهای سیار برم و فرمانده اون سه گردانی که باید جلو می رفتند، شدم.آقای شادمانی ماندن تو قرارگاه تاکتیکی و آقای همدانی هم قرار شد قرارگاه اصلی بماند. ما تا صبح عملیات درگیر بودیم. خیلی عملیات پیچیده و سختی بود. اوایل صبح که هدف ها گرفته شد مشکلاتمان با پاتک های دشمن شروع شد. چون در اون قسمت نه جاد های داشتیم و نه امکانا ت. بچه ها در عملیات همه مهمات و آذوقه شان را مصرف کرده بودن، فقط نیرو اونجا داشتیم با اسلحه خالی و با این وضعیت پاتک های سنگین دشمن هم شروع شد.
تو اوج درگیری من مشغول بودم و دوربرمان اینقدر توپ و خمپاره می زدند که دیگه نمی تونستیم فاصله سی چهل متری مان را ببینیم. من یکدفعه دیدیم یکی زد پشتم و گفت خسته نباشی. برگشتم دیدم آقای همدانی است. آقای همدانی که باید تو قرارگاه اصلی می بود و نباید تکان می خورد و احتمال قطع نخاعیش بود، از روی برانکارد بلند شده بود نه تنها از قرارگاه تاکتیکی هم جلوتر آمده بود بلکه وارد منطقه درگیری شده بود و اگر مانع اش نمی شدیم قصدداشت برود پیش بچه های بسیج. این چنین بود روحیه آقای همدانی.
از شخصیت نظامی آقای همدانی کم و بیش گفتید، به نظرم بعد اجتماعی و اخلاقی آقای همدانی فارغ از مسائل نظامی کمتر مورد توجه قرار گرفته است، از دلجوی یها وپیگیری های ایشان هنگام جنگ نسبت به حال و احوال بچه ها و یا بعد از جنگ نسبت به نیروهای سپاه و مردم عادی بفرما یید؟
شهید همدانی یک انسان مردم مَدار بود. خیلی ارتباط گرم وصمیمی با اقشار مختلف مردم داشت اعم از پاسدارها، بسیجیان و اقشار مختلف که شاید بخشی از این ارتباطات تا موقع شهادتش مشخص نشد. مقدار زیادی از این ارتباطات بعد از شهادتش، معلوم شد و این که این همه افراد در تشییع جنازه اش شرکت
کردند و در مراسمش حضور یافتند نشان می دهد که آقای همدانی چقدر گستره داشت. قبل از شهادتش، ما می دانستیم که از این منظر نسبت به دیگران متمایز بود. با این وجود شهادت ایشان بخش زیادی از آن ناگفته ها را هویدا کرد. آقای همدانی استاد شناخت آدم ها بود. کارشناس و متخصص رفتار بود، خب این یعنی چی؟یعنی اینکه شخصیتش از یک رمز و رموزی برخوردار بود که به راحتی با همه اقشار جامعه ارتباط برقرار می کرد. این کارساده ای نیست.
یعنی هرکسی این توانایی را نداردکه با همه اقشار جامعه به راحتی ایجاد ارتباط بگیرد. شما الان می بینید برخی از سخنرانی های آقای همدانی منتشر می شود.
یا بعضی از عکس های ایشان نشان می دهد که با تمامی گروه های سنی جامعه حشر و نشر داشته است.
آقای همدانی یک ارتباط خاصی با بچه های دبستانی داشت و برنامه مفصلی برای این ها داشت. می رفت می نشست در جلس هشان و بچه ها قرآن می خواندند و بعد ایشان تشویقشان می کرد، هدیه می داد. این جوری دلگرمشان می کرد همین طور با بچه های راهنمایی به یک نحو دیگری برخورد می کرد. این بود که آقای همدانی وقتی می آمد توی شهر هیچوقت ایشان را
تنها نمی دیدیم. همیشه یک گروهی دور ایشان بود و تا فرصت می کردند مسائل شان را با ایشان مطرح می کردند. بعضی وقت ها می شد که در دورترین نقطه یعنی توی روستاهای تبریز یادواره شهدا می گذاشتند و از ایشان دعوت می کردند ایشان طوری برنامه اش را تنظیم می کرد که حتماً حضور پیدا کند. آقای همدانی علاوه بر این نوع ارتبا طهایی که با بچه های جبهه داشت با گرو ههای مختلف دیگر هم داشت، ارتباط خاصی با افراد مستضعف و ضعیف جامعه داشت مثلاً وقتی می آمد وضعیت جامعه را می دید، ناراحت می شد، می گفت رفتم بسیج فلان روستا که چند سال سابقه خدمت جبهه دارند اما الان برای نان شبشان مانده اند و کسی هم نیست که کاری بکنند.
آقای همدانی می رفت همه این ها را پیدا می کرد و تا اونجایی که می توانست به دنبال حل مشکلاتشان بود. مشکل خیلی ها را فقط با راهنمایی حل می کرد مثلاً به جاهایی معرفی شان می کرد، برایشان کار پیدا می کرد و یک جوری منبع درآمدی برا یشان ایجاد
می کرد. خیلی ها هم که این وضعیت را نداشتند مثلاً سرپرست خانوار نداشتند بهشان کمک رسانی می کرد.یک موسس های ایشان در زمان حیات شان تشکیل دادند به نام موسسه خیریه ثارالله که الان هم به فعالیتش ادامه می دهد، از طریق این موسسه خیریه به بخش زیادی از آ نها کمک کردند. اما یک کمک هایی آقای همدانی داشت که کسی از آن خبر ندارد و مخفی بود که ما تازه داریم متوجه آن بخش می شویم. مثلا بعضی از خانواده ها را خودش شخصا سرپرستی می کرد و هزینه هایشان را تامین می کرد حتی بدون اینکه امثال من که نزدیکترین فرد به او بودیم درجریان قرار بگیریم. الان راننده ها یا اونایی که همراه همیشگی اش بودند، تعریف می کنند که توی روستاهای دور افتاده می رفتیم تا به یک خانواده سر بزند و خودش کمکی می کرد و آرام بدون اینکه کسی متوجه بشه خداحافظی می کرد و می آمد. بعضی جاها به خصوص در تهران، بسته هایی تهیه می کرد که توی اون بسته ها نیاز اولیه برای زندگی قرار می داد مثل وسایل خوراکی، پوشاک، حتی پول داخل یک بسته قرار می داد، هوا که تاریک می شد، اون کسی که همراهش بود به ما گفت ما را جایی می برد که اگر رهایم می کرد دیگه نمی توانستم راهمو پیدا کنم و برگردم بعد می گفت اینجا ماشین نگهدار، بعد این بسته را بردار از این کوچه می ری به اون یک کوچه و زنگ پلاک فلان را می زنی بعد بگو که خانه فلانی اگر گفت آره بگو یک اماناتی داری، زحمت بکشین بیاین بگیرینش، بعد می گفت به من تاکید می کرد تا متوجه شدی که دارد می آید، بسته رو می گذاری جلو در و به سرعت می آی تو ماشین. می گفت تا من می رسیدم به ماشین گاز می دادیم و از اونجا دور می شدیم.
یعنی خیلی از خانواده ها مورد حمایت ایشان بودند که اصلاً نمی فهمیدند که کی داره ایشان را حمایت می کنه و این یک بخش کوچکی از مراودات آقای همدانی در رابطه با این اقشار و توجه خاصی که آقای همدانی به خانواده شهدا،ایثارگران،آزاده ها داشت محسوب می شود. اصلا خودش را بدهکار این جمعیت می دانست. معتقد بود اگر این نیروها، این جانبازها و این خانواده شهدا نبودند معلوم نبود کشوری وجود داشته باشه که ما مسئول بشیم. این نکته را آقای همدانی با تمام سلول های بدنش درک کرده بود، خودش را بدهکار همه ایران می دانست و همیشه برنامه سرکشی به خانواده های شهدا را به صورت مرتب انجام می داد. یک برنامه ای ایجاد کردیم به نام محفل عرفانی یاد یاران که هر هفته آقای همدانی از تهران می آمد همدان و چند نفر دیگر هم جمع می کردیم و هفت، هشت نفره می شدیم می رفتیم، سراغ خانواده های شهید دو سه ساعت می نشستیم گپ می زدیم خاطره می گفتیم خب خیلی تاثیر داشت، طرف می دید که آقای همدانی که الان که مقام خیلی بالایی داره هنوز اون خاکی بودن خودش را فراموش نکرده است. هیچ وقت مسئولیت ایشان را از مردم جدا نکرد. گواه اثبات این ادعا تشییع پیکری است که از ایشان صورت گرفت. ما در استان همدان چنین جمعیتی را سراغ نداریم که برای یک شخصیت آمده باشند. نکته مهم اینجاست که وقتی این مساله را خانواده ایشان با مقام معظم رهبری مطرح می کنند و می گویند مردم همدان خیلی استقبال می کردند ایشان یک جمله ظریفی می فرمایند به این مضمون که آقا این همدانی اگر هر جای دیگری هم می رفت اینقدر مردم می آمدند، این به خاطر اخلاصی بود که آقای همدانی داشت این اخلاص آقای همدانی بود که این جمعیت را آورد اگر غیر از همدان هم بود همین جور می شد که ما دیدم تو گیلان هم همین طور شد، در روز تشییع پیکر جمعیت زیادی از مردم گیلان آمدند همدان بدون اینکه با کسی هماهنگ کرده باشند.
حاج آقا شما از اولین برخوردو آشنای یتان با سردار همدانی گفتید اگر ممکن است از آخرین باری که ایشان را هم دیدید برایمان بگویید؟
یک برنامه ای گذاشته بودیم برای سالگرد عملیات رجایی و باهنر که یازده شهریور بود و چند روز قبلش آقای همدانی در همدان خانه ما آمد، من ایشان را زیارت کردم، صحبت کردیم قرار بر این شد که ایشان به عنوان سخنران 11 شهریور شرکت کند، شب یازده شهریور آقای همدانی زنگ زد، دقیقا 30 / 10 دقیقه بود من گوشی را برداشتم و دیدم، بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفتم نمی خوای بگی که برای سخنرانی نمی آیم، دقیقاً همین جوری بهش گفتم.
گفت اتفاقاً زنگ زدم بگم که نمی آیم.گفتم آقای همدانی کلی اینجا کار کردن برای شما، بنر زدن، تبلیغات کردن،صدا و سیما اعلام کرده اصلاً برنامه با سخنرانی شما بسته شده وکسی دیگه ای در نظر گرفته نشده است. گفت: « باور کن حاج آقا خودم هم خسته شدم دعا کن دیگه شهید بشم برم. برای فردا خودم هم دیگه نمی توانم تصمیم بگیرم بخاطر همین شرمنده خیلی ها می شم، بعد از همدان- نمی دانم کدام شهرستان را گفت که قرار بوده برای سخنرانی برود - فلان شهرستان تدارک دیدند به اونا هم زنگ زدم گفتم دیگه من نمی آیم ». دیگه من ارتباطم با ایشان قطع شد و ایشان رفت سوریه. این آخرین ارتباط من با ایشان تا شب شهادتش بود. شب شهادتش حدود ساعت دوازده - یک شب بود یک پیام آمد که ظاهرا آقای همدانی به شهادت رسیده. من یکجوری شدم دیگه کنترل خود را از دست دادم سریع موبایلم را خاموش کردم. برای این که نمی خواستم باور کنم چنین چیزی دارد تحقق پیدا می کند و آقای همدانی شهید شده، با اینکه آمادگی این وضعیت را داشتم چون می دانستم خودش در تمام صحنه ها حضور پیدا می کرد، قریب 80 عملیات را ایشان در سوریه هدایت کرده بود. در بیشتر آنها خودش نقش ایفا کرده بود. با این روحیاتی که از ایشان سراغ داشتیم همیشه منتظر خبر شهادت ایشان بودم، منتها آنقدر ارادات قلبی ام به ایشان زیاد بود که علی رغم این که واقعیت را می دانستم اما نمی خواستم باور کنم، نیم ساعت دیگه موبایل را روشن کردم دیدم پیام دوم، پیام سوم هم همین مساله را تایید می کند آن شب حول و حوش ساعت 2 برای من قطعی شد که آقای همدانی شهید شده و به آرزوی قلبی خود ش رسیده است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 125-126