پیکر همرزمانم را مقابل چشمانم سوزاندند
شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۲۱
آن لحظه نمیدانستم کسی را که میبینم دوست دوران مدرسهام سیدمحمد حسینی است. همان رزمندهای که روز قبل اسیر ضدانقلاب شده بود. کسی که از سالها قبل میشناختمش، چنان بلایی سرش آورده بودند که نتوانستم بشناسمش. با دیدن پیکر حالم دگرگون شد
جنگ در کردستان، در محیطی کوهستانی که آلوده به وجود ستون
پنجم بود، سختیهای خاص خود را داشت. آنجا، میان کوههای سر به فلک کشیده،
اتفاقهای نادری میافتاد که نظیرش را در افسانهها باید جست. وقتی اخبار
وحشیگری داعش به جهان مخابره میشد، کمتر کسی میدانست که سالهایی نه
چندان دور، جنایتهایی به مراتب بدتر از جنایات داعشیها توسط ضدانقلاب در
کردستانات به وقوع میپیوست. اخیراًَ که گفتوگویی با سیدمهدی حسینی از
رزمندگان حاضر در کردستان انجام دادیم، خاطرهای از شهادت پنج همرزمش تعریف
کرد که در شرایطی خاص، مقابل چشمان همرزمانشان به شهادت میرسند و
پیکرشان نیز سوزانده میشود. این خاطره هرچند تلخیهایی دارد، اما
گوشههایی از حقایق جنگ و جانفشانی رزمندگان را بازگو میکند. حسینی متولد
سال ۴۴ در جیشیر اصفهان از اسفند ۵۹ تا آخر جنگ در جبههها حضور داشت.
کردستان سال ۱۳۶۳
جنگ در کردستان فرسایشی بود. دشمن رودررو نمیجنگید. آنجا اصطلاحاتی مثل شبیخون و کمین کاربرد زیادی داشت. ضدانقلاب سعی میکرد با عمقبخشی به جنایتهایش، آنها را بزرگتر جلوه دهد و ترس در دل رزمندهها بیندازد. من بین سالهای ۶۱ الی ۶۲ به عنوان نیروی تأمین (اسکورت) بچههای جهاد سازندگی در کردستان حضور داشتم. (قبل از آن هم در جبهه جنوب بودم.) زیاد پیش میآمد که ضدانقلاب از نیروهای جهاد که رزمی نبودند و کارهای مهندسی و سازندگی انجام میدادند، تلفات میگرفت. بچهها را میکشتند و غالباً پیکرهایشان را مثله میکردند یا به آتش میکشیدند. در هیچ یک از این موارد فرماندهان اجازه نمیدادند پیکر شهدا را ببینیم. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه به سال ۱۳۶۳ رسیدیم. این بار به عنوان نیروی رزمی در یکی از پایگاههای اطراف سنندج به همراه حدود هفت نفر از همرزمانم مستقر شدم. با کمترین امکانات در سرما و گرما پاسداری میکردیم. هر لحظه بوی کمین یا شبیخون میآمد. مقدر بود اولین پیکر شهدایی که دیدم، از بهترین دوستانم باشند.
همسفر شهدا
یک روز مسئول محورمان شهید کلانتر به همراه شهید عطایی مسئول محور توریور که شب قبل در درگیری با ضدانقلاب مجروح شده بود به پایگاه ما آمد و از من خواست برای گشتزنی در سنندج همراهش بروم. بین راه به پایگاه تخته رفتیم و شهید محمدعلی باقری را سوار کردیم. آن روز وقتی همراه اکیپ کلانتر شدم، نمیدانستم تا چند ساعت دیگر همگی آنها به قافله شهدا میپیوندند. چون عطایی مجروح بود، کلانتر میخواست هر طور شده او را به عقب منتقل کند، اما عطایی ماند تا چند ساعت بعد همراه کلانتر و باقری و یک نفر دیگر از بچهها که نامش را فراموش کردهام، به شهادت برسد.
سراب قامیش
آن روز همراه کلانتر و تیمش در باشگاه افسران سنندج بودیم که خبر رسید به پایگاه سراب قامیش حمله شده است. کلانتر از ما خواست به آنجا برویم. من و عطایی و همان بنده خدا که نامش را فراموش کردهام به سراب قامیش رفتیم. پایگاه آنجا یک مدرسه قدیمی بود که بچههای رزمنده در ساختمانش مستقر شده بودند. اینجا اتفاق عجیبی افتاده بود. صبح همان روز فرمانده پایگاه به نیروهایش گفته بود بهتر است جای مهمات را از کلاسی که رو به جاده است تغییر بدهند و به کلاسی منتقل کنند که به سمت کوه بود. کنار جاده درخت بلوط قطوری بود که میشد پشتش پنهان شد و به سمت پایگاه شلیک کرد.
خلاصه آن روز بچههای سراب قامیش تا نزدیکیهای ظهر مهمات را به کلاس پشتی منتقل میکنند. بعد برای نماز و ناهار به حیاط پایگاه میروند. یکی از بچههای اهل خوراسگان گفته بود اول نماز میخوانم، بعد ناهار میخورم. بنده خدا روی تختی که در حیاط قرار داشت میرود و قامت میبندد. در همین لحظه پیشبینی فرمانده پایگاه درست از آب درمیآید و ضدانقلاب از پشت همان درخت یک گلوله آرپیجی به سوی پایگاه شلیک میکنند. گلوله آرپیجی که انگار مأمور شهادت رساندن رزمنده خوراسگانی بود، از بین حفاظ پنجره وارد کلاس خالی شده از مهمات میشود. قوس کمر گلوله به حفاظ پنجره میخورد و تغییر مسیر میدهد. بعد به ستون وسط کلاس میخورد و ۹۰ درجه میچرخد. نهایتاً پره خرج پرواز موشک آرپیجی به چهارچوب در ورودی کلاس میخورد و باز تغییر مسیر میدهد و صاف به سر رزمندهای میخورد که مشغول نماز بود. با انفجار گلوله سر رزمنده متلاشی میشود و تکههایش روی بچههایی میریزد که پایین تخت در حال خوردن ناهار بودند. رزمنده خوراسگانی در بهترین حالت شهادت را نصیب خود کرده بود. چون در حال قنوت بود هر دو دستش نیز از مچ قطع شده بود. کسی چه میداند شاید در قنوت نماز، شهادت میخواست و خدا همان لحظه نصیبش کرد.
حمله به تخته
از سراب قامیش که به پایگاه خودمان برگشتیم، شهید باقری هم از پایگاه تخته پیش ما آمد. ترکیب بچههایی که صبح در اکیپ شهید کلانتر همراهشان بودم دوباره جمع شدند. ساعت نزدیک پنج غروب با بیسیم اطلاع دادند به پایگاه تخته حمله شده است. خبر کمی مشکوک به نظر میرسید. بچههای مخابرات هر کاری کردند با تخته تماس بگیرند، میسر نشد. عجیبتر آنکه نمیشد با پایگاههای دیگر هم تماس بگیریم. همین مسئله بیشتر ما را مشکوک میکرد، چون امکان داشت از کار افتادن بیسیمها کار ضدانقلاب باشد. شهید کلانتر گفت: نمیتواند به حدس و گمان بسنده کند و باید به پایگاه تخته برود. هر قدر اصرار کردیم صبر کند تا خبر موثق بگیریم قبول نکرد. حق هم داشت، به عنوان فرمانده محور نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت میکرد.
این بار او به همراه شهید عطایی، شهید باقری و همان شهیدی که نامش را فراموش کردهام و از پایگاه گندمان بود راهی تخته شدند. موقعی که سوار میشدند، یکی از بچههای بیسیمچی برای بار آخر از کلانتر خواست نرود. قبول نکرد و حرکت کردند. آنها که راهی شدند، کمی بعد شهید سیدمحمد حسینی که از دوران راهنمایی با هم همکلاس بودیم از راه رسید. حسینی مسئول مخابرات باشگاه افسران بود، یک چای پیش ما خورد و گفت: دنبال کلانتر میرود. آن روز او یک دست لباس فرم شیک وتر و تمیز سپاه به تن کرده بود. رزمندهها میدانند که آن روزها پوشیدن لباس فرم سپاه چه خطراتی داشت، اما حسینی بیخیال این حرفها، لباس فرم به تن سوار موتور تریلش به دنبال کلانتر و گروهش راه افتاد.
شاهدان کمین
موقعیت منطقه طوری بود که ما میتوانستیم در بعضی از پیچها تویوتای بچهها را ببینیم. ناگهان دیدیم چندین متر جلوتر از بچهها یک عده با لباس محلی کردی از بلندیهای دو طرف جاده به پایین سرازیر میشوند. فهمیدیم میخواهند کمین بزنند. یک مسلسل ژ.۳ داشتیم که سریع مسلحش کردیم، اما فقط سه گلوله شلیک کرده بودیم که آلات محرکش گیر کرد. هر کاری کردیم از جایش تکان نخورد. حتی یکی از بچهها با بیل به آلات متحرک کوبید، اما از جایش تکان نمیخورد. از آن طرف گروه کمین ضدانقلاب وقتی دیدند ما جز همان شلیک کار دیگری نکردیم فقط نگاهی به ما انداختند و مشغول کار خودشان شدند. حواسشان هم بود که به طرف ما شلیک نکنند مبادا کلانتر و بچههای همراهش متوجه آنها شوند.
برادر حسن فتاحی فرمانده پایگاه ما که بچه خیابان مدرس اصفهان بود، یک کلاش داشت که هر چه با آن شلیک میکرد گلولهها به هدف نمیخورد. حالا یا بعد مسافت بود یا باد شدیدی که میآمد، ما هم هر چه با سلاحهای ژ.۳ مان شلیک میکردیم خم به ابروی ضدانقلاب نمیآمد. یک قبضه خمپاره شصت داشتیم که از بس هول کرده بودیم یادمان رفت خود خمپاره خرج دارد و ما هم خرج اضافه گذاشتیم. وقتی شلیک کردیم همه جا را گرد و خاک برداشت. اوضاع که آرام شد دیدیم گلوله به همراه قبضه خمپاره با هم شلیک شدهاند! این طرف و آن طرف را نگاه کردیم از قبضه خمپاره خبری نبود. این راه را هم امتحان کردیم و نشد. از طرفی بیسیمها قفل کرده بودند و نمیشد به کلانتر خبر داد. درست در مقابل چشمهای ما، تویوتای بچهها وارد کمین ضدانقلاب شد. از چند طرف به سمتش شلیک کردند و تویوتا صاف رفت و به تخته سنگی کنار جاده برخورد کرد و واژگون شد. صحنههایی که میدیدم باور نمیکردم. بچهها داشتند جلوی چشم ما پرپر میشدند و کاری از دست ما بر نمیآمد.
از دور میدیدیم که کلانتر داخل ماشین از جایش تکان نمیخورد. گمانم یا گلوله ضدانقلاب به او خورده بود یا بر اثر برخورد ماشین، سرش به جایی اصابت کرده بود. باقری و رزمنده دیگر هم عقب ماشین بیحرکت بودند. فقط عطایی که پس از برخورد تویوتا با تخته سنگ از ماشین به جلو پرتاب شده بود بلند شد و لنگلنگان شروع به دویدن کرد. میخواست خودش را به دره بیندازد که از پشت او را با گلوله زدند. بعد پیکر عطایی، باقری و رزمنده دیگر را روی هم، وسط جاده انداختند و رویشان بنزین پاشیدند. مقابل چشم ما دوستانمان را به آتش کشیدند. پیکر کلانتر را هم که معلوم نبود زنده است یا شهید، داخل همان تویوتا به آتش کشیدند. از میان کوهها زبانههای آتشی به آسمان میرفت که درونش پیکر دوستانمان در حال سوختن بود. صحنه به قدری تکاندهنده بود که همهمان شوکه شده بودیم.
سید اسیر شد
ناگهان یادمان آمد سیدمحمد حسینی هم پشت سر تویوتا در حال حرکت است. او و موتور تریلش در پیچ و خم جاده دیده میشدند. باید هر طور شده او را متوجه خطر میکردیم. حتی به طرفش شلیک کردیم. امید داشتیم گلولههایمان به اطرافش اصابت کند و متوجه ما بشود، اما باد شدید و صدای موتور باعث میشد چیزی نشنود. ضدانقلاب بعد از به شهادت رساندن بچهها داشتند از بلندیها بالا میرفتند که صدای موتور سید را شنیدند. موقعیت آنها طوری بود که هر جنبدهای از پیچ جاده وارد حریم کمینشان میشد، تا چند کیلومتر در تیررسان بود. سید که از پیچ جاده پیچید، برگشتند و به طرفش تیراندازی کردند. سید و موتورش هر دو زمین خوردند. موتور هنوز داشت روی زمین میچرخید که یک نفر از نیروهای ضدانقلاب با جثه درشتش پس لباس سید را گرفت و او را از زمین بلند کرد. سید تا بلند شد خواست روی موتور بپرد که ضدانقلاب او را زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتادند و کتکش زدند. مقابل چشمان ما، سید را هم اسیر کردند و با خود بردند.
بیسیمها به کار افتاد
کمین که تمام شد، بیسیمها به کار افتاد و حتم کردیم در تمام این مدت از کار افتادن بیسیمها کار ضدانقلاب بود که با عوامل نفوذیشان فرکانس دستگاههای ما را به دست میآوردند. خلاصه موضوع را به سایر پایگاهها اطلاع دادیم. چون پایگاه ما از همه بیشتر به ماجرا نزدیک بود، شهید آقابابایی که از فرماندهان منطقه بود، از ما خواست خودمان به محل شهادت بچهها برویم. منتها تأکید کرد که از روی جاده نرویم و وقتی به آنجا رسیدیم به ابدان مطهر شهدا نزدیک نشویم. من و ناصر مهرابی و صالحی که هر دو بچه سمیرم بودند راه افتادیم و چند ساعت بعد به محل حادثه رسیدیم. بوی گوشت سوخته به مشام میرسید. از همان بلندی نزدیک محل کمین میدیدیم که بدن بچهها هنوز در حال سوختن است. در همین لحظه ماشین گروه ضربت جندالله از راه رسید. بعد کمکم باقی نیروها آمدند و منطقه شلوغ شد. وقتی شهید کلانتر را از داخل اتومبیل پایین آوردند هیکلش نصف شده بود. یکی از رزمندههای قدیمی بند انگشت کوچک شهید کلانتر را که پیکرش جزغاله شده بود کند و روی یکی از اتومبیلها رفت. آن حوالی روستای سوءبالا و سوءپایین محل تولد حسن سرسفید از فرماندهان دموکرات بود. رزمندهای که بالای اتومبیل رفت داد میزد: حسن سرسفید، قادری (مسئول عملیات ضدانقلاب) و... قسم به خون این شهدا که نمیگذاریم تا سه ماه بیشتر عمر کنید. رجز خواند و صدایش در کوه و کمر میپیچید.
جنایت داعشی
صبح روز بعد از من خواستند برای شناسایی پیکر شهدا به معراج شهدای سنندج بروم. هر کدام را از روی لباسهایشان شناسایی کردم. چون روز قبل از صبح با آنها بودم یادم بود که کدام شهید چه لباس یا کفشی پوشیده و از بقایای البسه و پوتینها آنها را شناسایی کردم. کارمان تا حوالی ظهر طول کشید. بعد به پایگاهمان برگشتیم. تا نزدیکیهای پایگاه که رسیدیم ساعت حوالی دو بعد از ظهر بود.
من عقب تویوتا نشسته بودم. یکهو دیدم کنار جاده پتویی افتاده است. مشکوک بود. همزمان راننده هم پتو را دید و ترمز زد. از ماشین پیاده شدیم و به طرف پتو رفتیم. طناب پیچ شده بود. مشخص بود درونش چیزی پیچیدهاند. طناب را باز کردیم؛ که کاش نمیکردیم! هیچ وقت چیزی را که دیدم فراموش نمیکنم. داخل پتو پیکر یک پاسدار دیده میشد. لباس فرمش از رنگ سبز به سرخ برگشته بود. صورت پاسدار با نیش چاقو یا وسیله برنده دیگری کاملاً سوراخ سوراخ شده بود. لب، بینی و هر دو گوشش بریده شده بود. بند بند انگشتهایش را هم بریده بودند. در شکم پیکر آثار بریدگی دیده میشد. گویا آن را شکافته و بعد با نخ گونی و جوالدوز جای بریدگی را دوخته بودند. آن لحظه نمیدانستم کسی را که میبینم دوست دوران مدرسهام سیدمحمد حسینی است. همان رزمندهای که روز قبل اسیر ضدانقلاب شده بود. کسی که از سالها قبل میشناختمش، چنان بلایی سرش آورده بودند که نتوانستم بشناسمش. با دیدن پیکر حالم دگرگون شد، با سر و صدای ما بچهها از پایگاه پایین آمدند و جنازه را با خود بردند. بعدها بچههایی که خوب آن را وارسی کرده بودند میگفتند ضدانقلاب تمام اجزای صورت و انگشتهای شهید حسینی را به درون شکمش ریخته و آن را دوخته بودند.
آرام مثل آب
شهید حسینی موقع شهادت ۱۸ یا ۱۹ سال داشت. از سال ۵۵ که وارد دوره راهنمایی شدیم، همکلاس بودیم. خوشاخلاق و خوشرو بود. افتاده و متواضع. اهل شلوغکاری و نشان دادن خودش نبود. آرام مثل آب، رفتارش به ریشه میزد. یعنی به قلب آدمها نفوذ میکرد. همیشه کارهایش را با طمأنینه انجام میداد. شهید کلانتر بچه اصفهان بود. در کردستان کسی که خیلی نترس و شجاع بود و در هر شرایطی از میدان بهدر نمیرفت را فرمانده محور میکردند. واقعاًَ در آن شرایط کنترل چند پایگاه و پاسگاه کار هر کسی نبود. کلانتر هوش واقعاً بالایی داشت، کافی بود یک بار شما را ببیند بلافاصله میرفت در مغزش. دومین برخورد تا شما را میدید به اسم کوچک صدا میکرد. در احوالپرسیها طرفش را به آغوش میگرفت و میبوسید و طوری گرم رفتار میکرد که به نظرت میرسید تنها با تو اینقدر صمیمی است. شهید کلانتر موقع شهادت ۲۰ ساله بود. فرماندهای جوان که به خاطر نجات جان همرزمانش به کمین ضدانقلاب افتاد و شهید شد.
کردستان سال ۱۳۶۳
جنگ در کردستان فرسایشی بود. دشمن رودررو نمیجنگید. آنجا اصطلاحاتی مثل شبیخون و کمین کاربرد زیادی داشت. ضدانقلاب سعی میکرد با عمقبخشی به جنایتهایش، آنها را بزرگتر جلوه دهد و ترس در دل رزمندهها بیندازد. من بین سالهای ۶۱ الی ۶۲ به عنوان نیروی تأمین (اسکورت) بچههای جهاد سازندگی در کردستان حضور داشتم. (قبل از آن هم در جبهه جنوب بودم.) زیاد پیش میآمد که ضدانقلاب از نیروهای جهاد که رزمی نبودند و کارهای مهندسی و سازندگی انجام میدادند، تلفات میگرفت. بچهها را میکشتند و غالباً پیکرهایشان را مثله میکردند یا به آتش میکشیدند. در هیچ یک از این موارد فرماندهان اجازه نمیدادند پیکر شهدا را ببینیم. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه به سال ۱۳۶۳ رسیدیم. این بار به عنوان نیروی رزمی در یکی از پایگاههای اطراف سنندج به همراه حدود هفت نفر از همرزمانم مستقر شدم. با کمترین امکانات در سرما و گرما پاسداری میکردیم. هر لحظه بوی کمین یا شبیخون میآمد. مقدر بود اولین پیکر شهدایی که دیدم، از بهترین دوستانم باشند.
همسفر شهدا
یک روز مسئول محورمان شهید کلانتر به همراه شهید عطایی مسئول محور توریور که شب قبل در درگیری با ضدانقلاب مجروح شده بود به پایگاه ما آمد و از من خواست برای گشتزنی در سنندج همراهش بروم. بین راه به پایگاه تخته رفتیم و شهید محمدعلی باقری را سوار کردیم. آن روز وقتی همراه اکیپ کلانتر شدم، نمیدانستم تا چند ساعت دیگر همگی آنها به قافله شهدا میپیوندند. چون عطایی مجروح بود، کلانتر میخواست هر طور شده او را به عقب منتقل کند، اما عطایی ماند تا چند ساعت بعد همراه کلانتر و باقری و یک نفر دیگر از بچهها که نامش را فراموش کردهام، به شهادت برسد.
سراب قامیش
آن روز همراه کلانتر و تیمش در باشگاه افسران سنندج بودیم که خبر رسید به پایگاه سراب قامیش حمله شده است. کلانتر از ما خواست به آنجا برویم. من و عطایی و همان بنده خدا که نامش را فراموش کردهام به سراب قامیش رفتیم. پایگاه آنجا یک مدرسه قدیمی بود که بچههای رزمنده در ساختمانش مستقر شده بودند. اینجا اتفاق عجیبی افتاده بود. صبح همان روز فرمانده پایگاه به نیروهایش گفته بود بهتر است جای مهمات را از کلاسی که رو به جاده است تغییر بدهند و به کلاسی منتقل کنند که به سمت کوه بود. کنار جاده درخت بلوط قطوری بود که میشد پشتش پنهان شد و به سمت پایگاه شلیک کرد.
خلاصه آن روز بچههای سراب قامیش تا نزدیکیهای ظهر مهمات را به کلاس پشتی منتقل میکنند. بعد برای نماز و ناهار به حیاط پایگاه میروند. یکی از بچههای اهل خوراسگان گفته بود اول نماز میخوانم، بعد ناهار میخورم. بنده خدا روی تختی که در حیاط قرار داشت میرود و قامت میبندد. در همین لحظه پیشبینی فرمانده پایگاه درست از آب درمیآید و ضدانقلاب از پشت همان درخت یک گلوله آرپیجی به سوی پایگاه شلیک میکنند. گلوله آرپیجی که انگار مأمور شهادت رساندن رزمنده خوراسگانی بود، از بین حفاظ پنجره وارد کلاس خالی شده از مهمات میشود. قوس کمر گلوله به حفاظ پنجره میخورد و تغییر مسیر میدهد. بعد به ستون وسط کلاس میخورد و ۹۰ درجه میچرخد. نهایتاً پره خرج پرواز موشک آرپیجی به چهارچوب در ورودی کلاس میخورد و باز تغییر مسیر میدهد و صاف به سر رزمندهای میخورد که مشغول نماز بود. با انفجار گلوله سر رزمنده متلاشی میشود و تکههایش روی بچههایی میریزد که پایین تخت در حال خوردن ناهار بودند. رزمنده خوراسگانی در بهترین حالت شهادت را نصیب خود کرده بود. چون در حال قنوت بود هر دو دستش نیز از مچ قطع شده بود. کسی چه میداند شاید در قنوت نماز، شهادت میخواست و خدا همان لحظه نصیبش کرد.
حمله به تخته
از سراب قامیش که به پایگاه خودمان برگشتیم، شهید باقری هم از پایگاه تخته پیش ما آمد. ترکیب بچههایی که صبح در اکیپ شهید کلانتر همراهشان بودم دوباره جمع شدند. ساعت نزدیک پنج غروب با بیسیم اطلاع دادند به پایگاه تخته حمله شده است. خبر کمی مشکوک به نظر میرسید. بچههای مخابرات هر کاری کردند با تخته تماس بگیرند، میسر نشد. عجیبتر آنکه نمیشد با پایگاههای دیگر هم تماس بگیریم. همین مسئله بیشتر ما را مشکوک میکرد، چون امکان داشت از کار افتادن بیسیمها کار ضدانقلاب باشد. شهید کلانتر گفت: نمیتواند به حدس و گمان بسنده کند و باید به پایگاه تخته برود. هر قدر اصرار کردیم صبر کند تا خبر موثق بگیریم قبول نکرد. حق هم داشت، به عنوان فرمانده محور نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت میکرد.
این بار او به همراه شهید عطایی، شهید باقری و همان شهیدی که نامش را فراموش کردهام و از پایگاه گندمان بود راهی تخته شدند. موقعی که سوار میشدند، یکی از بچههای بیسیمچی برای بار آخر از کلانتر خواست نرود. قبول نکرد و حرکت کردند. آنها که راهی شدند، کمی بعد شهید سیدمحمد حسینی که از دوران راهنمایی با هم همکلاس بودیم از راه رسید. حسینی مسئول مخابرات باشگاه افسران بود، یک چای پیش ما خورد و گفت: دنبال کلانتر میرود. آن روز او یک دست لباس فرم شیک وتر و تمیز سپاه به تن کرده بود. رزمندهها میدانند که آن روزها پوشیدن لباس فرم سپاه چه خطراتی داشت، اما حسینی بیخیال این حرفها، لباس فرم به تن سوار موتور تریلش به دنبال کلانتر و گروهش راه افتاد.
شاهدان کمین
موقعیت منطقه طوری بود که ما میتوانستیم در بعضی از پیچها تویوتای بچهها را ببینیم. ناگهان دیدیم چندین متر جلوتر از بچهها یک عده با لباس محلی کردی از بلندیهای دو طرف جاده به پایین سرازیر میشوند. فهمیدیم میخواهند کمین بزنند. یک مسلسل ژ.۳ داشتیم که سریع مسلحش کردیم، اما فقط سه گلوله شلیک کرده بودیم که آلات محرکش گیر کرد. هر کاری کردیم از جایش تکان نخورد. حتی یکی از بچهها با بیل به آلات متحرک کوبید، اما از جایش تکان نمیخورد. از آن طرف گروه کمین ضدانقلاب وقتی دیدند ما جز همان شلیک کار دیگری نکردیم فقط نگاهی به ما انداختند و مشغول کار خودشان شدند. حواسشان هم بود که به طرف ما شلیک نکنند مبادا کلانتر و بچههای همراهش متوجه آنها شوند.
برادر حسن فتاحی فرمانده پایگاه ما که بچه خیابان مدرس اصفهان بود، یک کلاش داشت که هر چه با آن شلیک میکرد گلولهها به هدف نمیخورد. حالا یا بعد مسافت بود یا باد شدیدی که میآمد، ما هم هر چه با سلاحهای ژ.۳ مان شلیک میکردیم خم به ابروی ضدانقلاب نمیآمد. یک قبضه خمپاره شصت داشتیم که از بس هول کرده بودیم یادمان رفت خود خمپاره خرج دارد و ما هم خرج اضافه گذاشتیم. وقتی شلیک کردیم همه جا را گرد و خاک برداشت. اوضاع که آرام شد دیدیم گلوله به همراه قبضه خمپاره با هم شلیک شدهاند! این طرف و آن طرف را نگاه کردیم از قبضه خمپاره خبری نبود. این راه را هم امتحان کردیم و نشد. از طرفی بیسیمها قفل کرده بودند و نمیشد به کلانتر خبر داد. درست در مقابل چشمهای ما، تویوتای بچهها وارد کمین ضدانقلاب شد. از چند طرف به سمتش شلیک کردند و تویوتا صاف رفت و به تخته سنگی کنار جاده برخورد کرد و واژگون شد. صحنههایی که میدیدم باور نمیکردم. بچهها داشتند جلوی چشم ما پرپر میشدند و کاری از دست ما بر نمیآمد.
از دور میدیدیم که کلانتر داخل ماشین از جایش تکان نمیخورد. گمانم یا گلوله ضدانقلاب به او خورده بود یا بر اثر برخورد ماشین، سرش به جایی اصابت کرده بود. باقری و رزمنده دیگر هم عقب ماشین بیحرکت بودند. فقط عطایی که پس از برخورد تویوتا با تخته سنگ از ماشین به جلو پرتاب شده بود بلند شد و لنگلنگان شروع به دویدن کرد. میخواست خودش را به دره بیندازد که از پشت او را با گلوله زدند. بعد پیکر عطایی، باقری و رزمنده دیگر را روی هم، وسط جاده انداختند و رویشان بنزین پاشیدند. مقابل چشم ما دوستانمان را به آتش کشیدند. پیکر کلانتر را هم که معلوم نبود زنده است یا شهید، داخل همان تویوتا به آتش کشیدند. از میان کوهها زبانههای آتشی به آسمان میرفت که درونش پیکر دوستانمان در حال سوختن بود. صحنه به قدری تکاندهنده بود که همهمان شوکه شده بودیم.
سید اسیر شد
ناگهان یادمان آمد سیدمحمد حسینی هم پشت سر تویوتا در حال حرکت است. او و موتور تریلش در پیچ و خم جاده دیده میشدند. باید هر طور شده او را متوجه خطر میکردیم. حتی به طرفش شلیک کردیم. امید داشتیم گلولههایمان به اطرافش اصابت کند و متوجه ما بشود، اما باد شدید و صدای موتور باعث میشد چیزی نشنود. ضدانقلاب بعد از به شهادت رساندن بچهها داشتند از بلندیها بالا میرفتند که صدای موتور سید را شنیدند. موقعیت آنها طوری بود که هر جنبدهای از پیچ جاده وارد حریم کمینشان میشد، تا چند کیلومتر در تیررسان بود. سید که از پیچ جاده پیچید، برگشتند و به طرفش تیراندازی کردند. سید و موتورش هر دو زمین خوردند. موتور هنوز داشت روی زمین میچرخید که یک نفر از نیروهای ضدانقلاب با جثه درشتش پس لباس سید را گرفت و او را از زمین بلند کرد. سید تا بلند شد خواست روی موتور بپرد که ضدانقلاب او را زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتادند و کتکش زدند. مقابل چشمان ما، سید را هم اسیر کردند و با خود بردند.
بیسیمها به کار افتاد
کمین که تمام شد، بیسیمها به کار افتاد و حتم کردیم در تمام این مدت از کار افتادن بیسیمها کار ضدانقلاب بود که با عوامل نفوذیشان فرکانس دستگاههای ما را به دست میآوردند. خلاصه موضوع را به سایر پایگاهها اطلاع دادیم. چون پایگاه ما از همه بیشتر به ماجرا نزدیک بود، شهید آقابابایی که از فرماندهان منطقه بود، از ما خواست خودمان به محل شهادت بچهها برویم. منتها تأکید کرد که از روی جاده نرویم و وقتی به آنجا رسیدیم به ابدان مطهر شهدا نزدیک نشویم. من و ناصر مهرابی و صالحی که هر دو بچه سمیرم بودند راه افتادیم و چند ساعت بعد به محل حادثه رسیدیم. بوی گوشت سوخته به مشام میرسید. از همان بلندی نزدیک محل کمین میدیدیم که بدن بچهها هنوز در حال سوختن است. در همین لحظه ماشین گروه ضربت جندالله از راه رسید. بعد کمکم باقی نیروها آمدند و منطقه شلوغ شد. وقتی شهید کلانتر را از داخل اتومبیل پایین آوردند هیکلش نصف شده بود. یکی از رزمندههای قدیمی بند انگشت کوچک شهید کلانتر را که پیکرش جزغاله شده بود کند و روی یکی از اتومبیلها رفت. آن حوالی روستای سوءبالا و سوءپایین محل تولد حسن سرسفید از فرماندهان دموکرات بود. رزمندهای که بالای اتومبیل رفت داد میزد: حسن سرسفید، قادری (مسئول عملیات ضدانقلاب) و... قسم به خون این شهدا که نمیگذاریم تا سه ماه بیشتر عمر کنید. رجز خواند و صدایش در کوه و کمر میپیچید.
جنایت داعشی
صبح روز بعد از من خواستند برای شناسایی پیکر شهدا به معراج شهدای سنندج بروم. هر کدام را از روی لباسهایشان شناسایی کردم. چون روز قبل از صبح با آنها بودم یادم بود که کدام شهید چه لباس یا کفشی پوشیده و از بقایای البسه و پوتینها آنها را شناسایی کردم. کارمان تا حوالی ظهر طول کشید. بعد به پایگاهمان برگشتیم. تا نزدیکیهای پایگاه که رسیدیم ساعت حوالی دو بعد از ظهر بود.
من عقب تویوتا نشسته بودم. یکهو دیدم کنار جاده پتویی افتاده است. مشکوک بود. همزمان راننده هم پتو را دید و ترمز زد. از ماشین پیاده شدیم و به طرف پتو رفتیم. طناب پیچ شده بود. مشخص بود درونش چیزی پیچیدهاند. طناب را باز کردیم؛ که کاش نمیکردیم! هیچ وقت چیزی را که دیدم فراموش نمیکنم. داخل پتو پیکر یک پاسدار دیده میشد. لباس فرمش از رنگ سبز به سرخ برگشته بود. صورت پاسدار با نیش چاقو یا وسیله برنده دیگری کاملاً سوراخ سوراخ شده بود. لب، بینی و هر دو گوشش بریده شده بود. بند بند انگشتهایش را هم بریده بودند. در شکم پیکر آثار بریدگی دیده میشد. گویا آن را شکافته و بعد با نخ گونی و جوالدوز جای بریدگی را دوخته بودند. آن لحظه نمیدانستم کسی را که میبینم دوست دوران مدرسهام سیدمحمد حسینی است. همان رزمندهای که روز قبل اسیر ضدانقلاب شده بود. کسی که از سالها قبل میشناختمش، چنان بلایی سرش آورده بودند که نتوانستم بشناسمش. با دیدن پیکر حالم دگرگون شد، با سر و صدای ما بچهها از پایگاه پایین آمدند و جنازه را با خود بردند. بعدها بچههایی که خوب آن را وارسی کرده بودند میگفتند ضدانقلاب تمام اجزای صورت و انگشتهای شهید حسینی را به درون شکمش ریخته و آن را دوخته بودند.
آرام مثل آب
شهید حسینی موقع شهادت ۱۸ یا ۱۹ سال داشت. از سال ۵۵ که وارد دوره راهنمایی شدیم، همکلاس بودیم. خوشاخلاق و خوشرو بود. افتاده و متواضع. اهل شلوغکاری و نشان دادن خودش نبود. آرام مثل آب، رفتارش به ریشه میزد. یعنی به قلب آدمها نفوذ میکرد. همیشه کارهایش را با طمأنینه انجام میداد. شهید کلانتر بچه اصفهان بود. در کردستان کسی که خیلی نترس و شجاع بود و در هر شرایطی از میدان بهدر نمیرفت را فرمانده محور میکردند. واقعاًَ در آن شرایط کنترل چند پایگاه و پاسگاه کار هر کسی نبود. کلانتر هوش واقعاً بالایی داشت، کافی بود یک بار شما را ببیند بلافاصله میرفت در مغزش. دومین برخورد تا شما را میدید به اسم کوچک صدا میکرد. در احوالپرسیها طرفش را به آغوش میگرفت و میبوسید و طوری گرم رفتار میکرد که به نظرت میرسید تنها با تو اینقدر صمیمی است. شهید کلانتر موقع شهادت ۲۰ ساله بود. فرماندهای جوان که به خاطر نجات جان همرزمانش به کمین ضدانقلاب افتاد و شهید شد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما