کمک به فقرا به هر بهانهای
یک وانت انواع هدایا
هرگاه چشم حسن به کسی میافتاد که نیازمند کمک بود، بدون کمترین تردیدی فوری به یاریاش میشتافت. باری مانده بر زمین اگر داشت، آن را با وانت خویش به مقصد میرساند. کاری ناتمام اگر داشت، آن را بیهیچ چشمداشتی تمام میکرد و از انجام چنین کارهایی هرگز خسته نمیشد.
درس و مطالعهاش را هم هرگز از یاد نمیبرد. همچنین شهر و دیار و پدر و مادرش را. هر وقت کمترین فرصتی پیش میآمد وانتش را پر از انواع جنس و هدایا میکرد و به سوی سمنان و سپس درجزین راه میافتاد و در سر راه به هر کسی که مستحق بود، چیزی میبخشید و میگذشت!
این همه کبریت!
در یکی از روزهای سرد زمستان که زمین پوشیده از برف بود، نزدیک اذان مغرب بنده و ایشان با ماشین به سمت منزل میرفتیم. پیرمرد کهنسالی را دیدیم که در کنار خیابان سفرهای را پهن کرده و تعدادی قوطی کبریت را به معرض فروش گذاشته و از سرما میلرزید. حسن آقا کنار پیرمرد ترمز کرد و گفت:
- پدر این کبریتها همه چند؟
پیرمرد گفت: 30 تومان.
حسن آقا گفت: اگر من همه را از شما بخرم به خانهات میروی؟
پیرمرد گفت: بله میروم! کاری ندارم!
حسن آقا گفت:
- پس این صد تومان را بگیر و بلند شو برو پیش زن و بچهات و در این برف و سرما اینجا نمان!
پیرمرد کبریتها را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا کرد و رفت. من به حسن آقا گفتم:
- این همه کبریت را برای چه میخواهی؟
حسن آقا لبخندی زد و گفت: اینها را بین دوستان خودمان تقسیم میکنیم! پیرمرد گناه دارد، سرما میخورد ...
حسن آقا شهامت، دلیری و ازخودگذشتگی داشت و همیشه به فکر مردم بود. به فکر کمک به افراد ضعیف.