صدای سوزناک دعای کمیلاش، حال و هوای بیمارستان را عوض کرده بود
تغییر فضای بیمارستان
شب بیستویکم رمضان به مسجد رفته بودم. شخصی با صورت بسیار دلربا، دعای جوشن کبیر میخواند. حالت روحانی عجیبی بر فضای مسجد حاکم شده بود.
وقتی به خانه آمدم، از «محمّد» پرسیدم: «محمّد! چه کسی دعا را خواند؟»
گفت: «مادر! حالا دیگر صدای فرزند خودت را نمیشناسی؟ من بودم که دعا را خواندم!»
باورم نمیشد که محمّد بتواند به این زیبایی بخواند. فهمیدم
که محیط معنوی حوزههای علمیّهی قم روی او تاثیر بسیار داشته و این حال سوز و
گداز از آنجا سرچشمه میگیرد.
برایم خبر آوردند که «محمّد» در بیمارستان «لبّافینژاد» تهران بستری شده است. فهمیدم این بار حالش خیلی خراب است، تا تهران مدام صلوات میفرستادم و دعا میخواندم و از خدا میخواستم که پسرم را برایم نگه دارد. به آنجا که رسیدم، با گریه از پرستار پرسیدم: «بچه من مرده یا نه؟»
وقتی آن پرستار فهمید من مادر «محمّد» هستم، با لحنی تحسین آمیز گفت: «پسر تو حال و هوای بیمارستان را عوض کرده، شبهای جمعه با چنان سوز و گدازی دعای کمیل میخواند که همه را از خود بی خود میکند.»
خودم را به اتاق رساندم، محمّد رنگ به چهره نداشت. اما با دیدن من لبخندی گوشه لبانش نقش بست.