از مردم، با مردم
من با شهیدرجایی و شهید باهنر از زمانی که خواستند یک مدرسه را با ضوابط اسلامی تأسیس کنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال کارهای فرهنگی پایهای بودند. نوع برخورد شهیدرجایی با مردم پس از انقلاب و پس از اینکه مسئولیت گرفت، به هیچ وجه برخوردهای ایشان تغییری نکرد. حتی پس از اینکه رئیسجمهور شد، وضع زندگیاش همچون سابق بود. برخوردهایش صمیمانه بود و سعی میکرد الگوی خوبی برای جوانها باشد.
دکتر محسن رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام
شهیدرجایی در اوضاع سختی رئیسجمهور شد؛ ۳۰ خرداد تیراندازیها شروع شد،
رهبر انقلاب که آن زمان در تهران نماینده امام در شورای عالی دفاع بود،
مجروح شد و هفتم تیر، حزب منفجر شد. یادم است وقتی در حزب انفجار رخ داد،
من و آقای هاشمی و مرحوم حاج احمد خمینی رفتیم دفتر آقای رجایی، نماز را
خواندیم و بحث شد که چطور به آقای خامنهای خبر بدهیم، چون ایشان به
شهیدبهشتی علاقه بسیاری داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند. البته چند
روز قبل منافقین اتاق من را با آرپیجی زده بودند و من خودم هم مجروح
بودم.
در دفتر آقای رجایی، بهسختی نماز میخواندم. آقای رجایی فرد متوکل و با
روحیهای بود. خیلی محکم بود. آنقدر آن شب آرام بود که هنوز هم یادم مانده
است.
همه فکر میکردند نظام سقوط کرده است: رئیسجمهور فرار کرده، مجلس از
اکثریت افتاده و قوه قضائیه هم رئیسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه،
چهار روز، نمایندههای مجروح مجلس را از بیمارستان با تخت میآوردیم تا
مجلس اکثریت پیدا کند!
دکتر موسی زرگر، وزیر بهداشت در کابینه شهیدرجایی
ما جمعه هم به هیأت دولت میرفتیم و تا ساعت ۳۰ر۱۰ صبح کار میکردیم و بعد
دستهجمعی به نمازجمعه میرفتیم. هر کدام هم یک جانماز داشتیم. روزی
شهیدرجایی گفت: «من میخواهم ثواب این کار را ببرم و شما را به جانماز
مهمان کنم. یک فرش بزرگ دارم و آن را میآورم.» گفتیم: در این صورت ما فقط
مهرمان را برمیداریم و میآییم!
معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه مینشستیم و جای مشخصی را انتخاب
کرده بودیم چراکه وقتی نمازجمعه میآمدیم، جاهای دیگر پر شده بود. آقای
رجایی فرش را که آورد، دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ است که تمام پشمش ریخته.
این مسئله اسباب خنده دوستان شد که ما را به عجب فرشی مهمان کردهاید؟
شهیدرجایی گفت همین فرش را داشتیم. بالاخره فرش را پهن کردیم و همه در دو
ردیف نشستیم: شهیدرجایی، من، دکتر شیبانی. مهندس کلانتری با پیرمردی در حال
گفتگو بود. کنجکاو شدم ببینیم چه میگوید.
پیرمرد میگفت: «آقا ببین ما چه حکومتی داریم. آدم واقعا لذت میبرد.» آقای کلانتری گفت: «مگر چه شده است؟»
پیرمرد با اشارهای به دکتر قندی گفت: «آن آقا را میبینی؟ من خوب
میشناسمش، عالیترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملکت است، اما
آمده روی این گلیم پاره نشسته است.»
شهید کلانتری آدم شوخی بود، گفت: «تعجبآمیزتر، مطلبی است که من به تو
خواهم گفت.» پیرمرد پرسید: «آن مطلب چیست؟» گفت: «من کلانتری وزیر راه و
ترابری، این شخص هم که میبینی کنارم نشسته، دکتر زرگر وزیر بهداشت و درمان
است. آن یکی دکتر شیبانی وزیر کشاورزی و آن یکی که جلو نشسته، آقای رجایی
وزیر آموزش و پرورش، و آن که آنجا نشسته، عباسپور وزیر نیروست.» پیرمرد با
شنیدن این حرفها داشت پرواز میکرد.
دکتر محمدرضا قندی
۱۲نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم. شهیدرجایی قبل از اینکه به
زندان برود، در مدرسه علوی معلم ما بود؛ به همین لحاظ چه در زمان
ریاستجمهوری و چه در زمان نخستوزیری، به ما میگفتند که هراز چندگاهی
پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق میافتد و ممکن است مسئولان
دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید و به من نق بزنید!
وقتی نخستوزیر بود، به منزلشان رفتیم. زمستان بود، مشاهده کردیم بخاری
روشن نیست؛ علت را که جویا شدیم، اظهار کرد چون مردم در این ایام مشکل
نفت دارند و نفت بهراحتی پیدا نمیشود، ما باید به فکر آنها باشیم و سرما
را لمس کنیم.
اواخر دوره ریاستجمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام تردد
زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه
ریاستجمهوری خارج میشدند. یک بار که خانم و فرزندشان برای دیدار ایشان
آمده بودند، وقتی میخواستند برگردند، راننده اصرار میکند که آنها را با
ماشین ریاستجمهوری برساند، شهیدرجایی اجازه نمیدهد و میگوید که خودشان
میروند و در جواب راننده که اصرار میکرد میگفت: این اتومبیلها مخصوص
رئیسجمهور است نه زن رئیسجمهور.
آخرین جلسه با ایشان یک روز پنجشنبه بود؛ همین ۱۲ نفر رفته بودیم و مشورت
میکردیم. ایشان نظر تکتک ما را میپرسید. نماز مغرب و عشا ایشان جلو
ایستاد و ما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم در سجده آخر، این جمله امام
حسین(ع) را ذکر کرد: الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک، لامعبود سواک یا
غیاث المستغیثین. بعداز نماز گفت: کجا میروید؟ گفتیم: دعای کمیل. ابراز
تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام غدغن کرده که
بیرون بیایید و به مصلحت نیست؛ گفت: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و
روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.
مهندس بهزاد نبوی
وقتی شهیدرجایی کابینه را تشکیل داد، به عنوان مسئول کابینه عنوان کرد
وزرا در وزارتخانهها بگردند و سادهترین و سطح پایینترین اتاقها را به
عنوان اتاق وزیر انتخاب کنند. رجایی دنبال این نبود که رأی مردم را جلب کند
و مردمانگیزی کند. رجایی در اولین جلسه هیأت دولت پیشنهاد داد که: «حقوق
ما متوسط حقوق کارمندان باشد.» بررسی شد حقوق کارمندان در ماه ۷هزار تومان
بود، همه تا زمان شهادت رجایی ۷هزار تومان حقوق گرفتیم، این کل دریافتی
بود، این طور نبود که ۵۰ برابر پاداش کسی.
مهندس سیدمرتضی نبوی
زمانی که من در قزوین دانشآموز بودم، آقای رجایی دبیر هندسه مخروطات
بودند. اخلاق و آرامش والای ایشان باعث برتری و امتیاز نسبت به سایر دبیران
بود و احترام متقابل با دانشجویان داشتند. ایشان در تهران، دبیرستان کمال
را اداره میکردند. من در تهران چند بار به خدمتشان رسیدم که در خصوص رژیم و
مسائل انقلاب صحبت میشد. بعد از دوره زندان آقای رجایی، ایشان مدرسه رفاه
را که پوششی برای کارهای فرهنگی و انقلابی بود راهاندازی کردند. منزل
ایشان مرکز پخش و توزیع اعلامیهها و نوارهای حضرت امام(ره) بود.
حسین مظفرـ وزیر سابق آموزش و پرورش
جمعه بود، فکر نمیکردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم؛ ولی با یک تلفن
مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به
رتق و فتق امور میگذرانند. بدون وقت قبلی به دفترش مراجعه کردم. با تعجب و
توام با خوشحالی به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم؛ ولی به محض ورود
با صحنهای روبرو شدم که بر من تأثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم از خستگی
مفرط سرش را روی میز روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته.
متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود
بنده کرده بود، لذا وقتی خواستم بلافاصله برگردم، با همان دستی که زیر سرش
داشت، دستم را گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی
نگذاشت. در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم. همه حرفها
و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالتزده روی صندلی کنار میز نشستم؛ ولی او با
خندهها و شوخیهای مکرر مرا به حرف آورد.
انسانی کمنظیر، خداجوی، مردمباور و عاشق شیدای امام بود. روح بلند او در
قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگمرد قرار و آرامش نداشت. هرگز پست و میز و
مسئولیتهای اداری نتوانست ذرهای وابستگی و خدشهای در شخصیت و منش این
اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد.
سادهزیستی
در دوران ریاستجمهوری آقای رجایی یک بار که همسرشان به منزل ما آمده بود
که به اتفاق همسر و مادر همسرم به مجلس ختمی بروند چون وسیلهای نبود، سوار
یک وانت شدند و رفتند. مادر همسرم که به دلیل درد کمر جلو نشسته بود، به
راننده گفت: «هیچ میدانید که عقب وانت شما خانم رئیسجمهور نشسته است؟»
وقتی او باور نکرد، گفت: «میتوانید از خودشان سؤال کنید.» به مقصد که
رسیدند، راننده وقتی پیاده شد و این مطلب را سؤال کرد و پاسخ مثبت شنید،
خیلی تعجب کرد و اظهار شرمندگی نمود.
پس از شهادت رجایی، شهیدنامجو با جمعی از دانشجویان و مسئولان دانشکده
افسری به منزل ایشان آمدند و از نزدیک با زندگی ساده و متوسط او روبرو
شدند. شهید نامجو درحالی که گریه میکرد، کلاهش را به زمین زد و گفت:
بچهها ببیند کی بر ما حکومت و ریاست میکرد؟ شما را به خدا این زندگی را
ببینید. خداوکیلی کدام یک از شما این زندگی را دارید؟