گفت‌وگو با همسر شهید محمدحسن دهقانی از شهدای روحانی مدافع حرم
با آنکه دختر کوچکم مرتباً بهانه بابایش را می‌گرفت ولی وقتی حرف دیدار با آقا را آوردم، خیلی خوشحال شد. دختر بزرگم همیشه می‌گفت: خوش به حال بچه‌هایی که به دیدار آقا می‌روند که من هم می‌گفتم: «فقط بچه‌های شهید را می‌پذیرند که به دیدار آقا بروند.» اولین جمله‌ای که محدثه بعد از شهادت پدرش به زبان آورد، این بود که گفت: «مامان حالا که بابا شهید شده می‌توانیم آقا را ببینیم»

خادم حرم معصومه (س) مدافع حرم خانم زینب (س) شد


حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین محمدحسن دهقانی محمدآبادی از خادمان افتخاری حرم حضرت معصومه (س) بود، طلبه جوانی که رسم ادب و وفا به اهل‌بیت را نه در زبان که در عمل نشان داد و از خادمی خانم فاطمه معصومه (س) به مدافع حرمی خانم زینب کبری (س) رسید. شهید دهقانی از آخرین شهدای مدافع حرم است که آبان ماه امسال در سوریه شهید شد. در حالی که به تازگی اربعین این شهید را پشت سر گذاشته‌ایم، قرار گفت‌وگویی با فاطمه رستمی، همسر شهید ترتیب دادیم و ایشان نیز با روی باز پذیرفت. شهید دهقانی از اساتید مدرسه علمیه حقانی قم و کارشناس احکام نماز جمعه پردیسان و خادم مسجد حضرت زینب (س) بود.

چطور شد که با یک شهید مدافع حرم آشنا شدید و این آشنایی به ازدواج ختم شد؟
همسرم متولد شهر بابک کرمان بود، اما اصالت یزدی داشت. چون پدرم ارتشی بود، هر چند سال در یک نقطه از کشور ساکن می‌شدیم. چند سالی هم در یکی از شهرستان‌های استان کرمان زندگی کردیم. آنجا مقدمات آشنایی‌مان فراهم شد. من از دوران دبیرستان با خواهر همسرم دوست بودم. البته ارتباط خانوادگی با هم نداشتیم. غیر از من و خواهر همسرم، محمدحسن هم با برادرم دوست بود. بیشتر در فعالیت‌های مسجد و بسیج با یکدیگر ارتباط داشتند. کمی بعد پدرم به مشهد منتقل شد و خانواده همسرم هم از سال ۷۵ ساکن یزد شدند ولی خود شهید برای خواندن درس طلبگی به شهر قم رفت. اینطور خانواده‌ها از هم جدا شدند، اما دست تقدیر ما را به طرف هم کشاند. چون همسرم ارتباط دوستانه‌اش را با برادرم قطع نکرده بود و از طرفی علاقه خاصی به امام رضا (ع) داشت، سالی چهار یا پنج بار به مشهد می‌آمد و در حرم با برادرم قرار می‌گذاشت و همدیگر را می‌دیدند. خانواده همسرم هفت فرزند هستند و شهید فرزند پنجم خانواده بود. من هم فرزند دوم خانواده‌ام هستم. محمدحسن متولد سال ۵۷ بود. دو سال بزرگ‌تر از من بود. خلاصه سال ۸۱ بحث خواستگاری من با شهید پیش آمد. تأکید ایشان بیشتر روی ولایتمداری بود و حضرت آقا را خیلی دوست داشت. همسرم می‌خواست با کسانی مراوده داشته باشد که در این وادی باشند. چون عقاید مشترکی داشتیم، شهریور سال ۸۱ عقد و بهمن ماه هم زندگی مشترکمان را در قم شروع کردیم.

در سابقه شهید دهقانی آمده است که در حوزه تدریس می‌کردند. چطور کارش به جنگ و دفاع از حرم کشید؟
همسرم عاشق کسوت طلبگی بود. با آنکه پیشنهاد‌های زیادی در بحث کاری به ایشان می‌شد، ولی حاضر نشد شغل طلبگی را با سمت دیگری عوض کند. چند سالی بود برای سپاه تبلیغ می‌کرد و حین تبلیغاتی که برای سپاه انجام می‌داد در دو سال اخیر برای تبلیغ در سپاه قدس به تهران دعوت شد. از آنجا در تلاش بود بحث اعزام به سوریه را پیگیری کند. البته بحث دفاع از حرم در خانواده همسرم از قبل وجود داشت. برادر بزرگ محمدحسن، پاسدار است و مدت‌هاست در جبهه دفاع از حرم حضور دارد. همچنین از دوستان صمیمی شهید هم چند نفری در سوریه جنگیده بودند.

کی به سوریه اعزام شدند؟
اعزام اول ایشان به سوریه اوایل ماه رمضان (تابستان ۹۷) بود که نزدیک به ۵۰ روز طول کشید. اعزام دومش دهه دوم ماه صفر بود. دو هفته قبل از اربعین که بحث تعطیلی دانشگاه‌ها پیش آمد از این فرصت استفاده کرد و به جای اینکه در پیاده‌روی کربلا شرکت کند به سوریه رفت.

ایشان که اینقدر اشتیاق به دفاع از حرم داشتند، چرا زودتر اقدام نکردند؟
محمدحسن به خاطر مشغولیت‌های تدریس و بحث‌های تبلیغی که داشت نتوانست زودتر از این‌ها برای اعزام به سوریه اقدام کند. یکی از دیگر فعالیت‌های شهید تدریس تخصصی تندخوانی در درس‌های حوزوی بود که سعی داشت این سبک را در بسیاری از حوزه‌های سرتاسر کشور اجرایی کند. همچنین سال‌ها در مرکز ملی پاسخگویی به شبهات احکام فعالیت داشت. این مشغله‌ها باعث می‌شد نتواند برود، اما همیشه آرزوی مدافع حرم شدن داشت و نهایتاً در اولین فرصت اقدام کرد و رفت.

در سوریه چه کار‌هایی انجام می‌دادند؟
در اعزام آخرش بیشتر کار‌های تبلیغی انجام می‌داد. ۲۸ مهرماه که به سوریه رفت روی منبر روضه آقا اباعبدالله‌الحسین (ع) را می‌خواند و سخنرانی می‌کرد. بعد از گذشت ۱۰ روز در منطقه ریف سوریه در مجلس روضه اباعبدالله (ع) به شهادت رسید.

از شهید فرزندی هم دارید؟
بله، دو دختر به نام‌های محدثه هشت ساله و مطهره پنج ساله از شهید به یادگار مانده است.

دختر‌ها بابایی می‌شوند، عکس‌العملشان در مواجهه با شهادت پدرشان چه بود؟
دوری و نبود پدر برای بچه‌ها که الان سن کمی دارند سخت است. به خصوص برای محدثه که خیلی به پدرش وابسته بود. معمولاً وقتی همسرم به مأموریت‌های تبلیغی ۳۰ روز یا بیشتر می‌رفت و این مأموریت‌ها به عید نزدیک بود، من پیش خانواده‌ام در مشهد می‌رفتم تا به بچه‌ها زیاد سخت نگذرد ولی بعد از گذشت چند روز دختر بزرگم بهانه می‌گرفت و گریه می‌کرد و می‌گفت: من را پیش پدرم ببر. الان که دختر‌ها فهمیده‌اند دیگر بابایشان نمی‌آید، دائماً بی‌قراری و گریه می‌کنند. دائم می‌گویند: «چرا بابا رفت؟» در سنی نیستند که بشود آن‌ها را توجیه کرد! آن‌ها برای بازی‌هایشان و برای بیرون رفتن بابا را می‌خواهند. محدثه دختر بزرگم خیلی باهوش است و کمی بهتر متوجه می‌شود که چرا «بابا نیست». گاهی برای بابایش نامه می‌نویسد و، چون در قم کسی از بستگان خودم و همسرم را نداریم، این بچه‌ها خیلی اذیت می‌شوند. با همه این سختی‌ها من عقیده دارم حضرت زینب (س) خودش به من و این بچه‌ها صبر می‌دهد. محدثه دختر بزرگم بار اول که پیکر بابایش را دید، حالش خیلی بد شد و دیدن پدر در مراحل بعد برایش سخت شد. نمی‌خواست این قضیه را بپذیرد و متأسفانه این دیدار آخرین دیدار او با پدرش بود ولی دختر کوچکم مطهره که پنج سال سن دارد تا آخرین لحظه که پدر را در درون قبر گذاشتند با من بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: «من می‌خواهم پیش بابا بروم و او را ببینم.» شهادت جزو آرزو‌های محمدحسن بود. شکر خدا به آرزویش رسید. او در وصیتنامه‌اش هم از شهادت گفته بود: «من لیاقت شهادت را ندارم، اما رحمت و مهربانی خدا بالا‌تر از آن است که بخواهد توفیق شهادت را از من بگیرد.»

قضیه وصیتنامه‌اش چه بود؟ شما از نوشتن آن اطلاع داشتید؟
همسرم آنقدر از شهادت خودش مطمئن بود که برای خودش وصیتنامه نوشته بود ولی من ندیده بودم. به صورت شفاهی به مکان وصیتنامه‌اش اشاره کرده و آدرس داده بود. گفت: اگر اتفاقی برایم افتاد آن را برداریم ولی من تا موقع شهادت محمدحسن به خودم اجازه ندادم وصیتنامه‌اش را نگاه کنم. بعد از آنکه خبر شهادتش را آوردند و وصیتنامه شهید را خواندم، دیدم خودش نوشته است: «بعد از شنیدن خبر شهادتم وصیتنامه را باز کنید.» الان هم خوشحالم که همسرم به آرزوی خود رسیده است و خوشحالم از اینکه عاقبت به خیر شد. ممکن بود رفتنش طوری دیگر رقم بخورد پس چه سعادتی بالاتر از این اینکه شهادت قسمتش شد. برای همین تلاش خودم را کردم که هرگز مانع اعزام محمدحسن نشوم. از حضرت زینب (س) کمک گرفتم که همیشه صبور باشم و طوری رفتار کنم که دشمن‌شاد نشویم.

وقتی با یک طلبه زندگی مشترکتان را شروع کردید، فکر می‌کردید یک روزی همسر شهید شوید؟
وقتی شما با سرباز امام زمان (عج) همراه شوید باید خودتان را آماده خیلی چیز‌ها کنید. همسرم چندین سال به عنوان مُبلغ از این شهر به آن شهر می‌رفت. گاه به روستا‌های بوشهر، اطراف یزد و اطراف ورامین می‌رفت. من هم با بچه کوچک همراهش می‌رفتم. واقعاً سخت بود، اما چون هر دویمان هدف والایی داشتیم تحمل می‌کردیم. من می‌دانستم که محمدحسن در وقایعی، چون دفاع از حرم ساکت نمی‌نشیند. چون خودم هم در این وادی هستم، پذیرفتم که او به جبهه دفاع از حرم ورود کند. این راه سختی‌های زیادی دارد. شهادت یا شاید قطع عضو یا اسارت و خیلی چیز‌های دیگر دارد، اما به هر حال افرادی باید این سختی‌ها را به دوش بکشند تا ایران در امنیت باشد و جبهه مقاومت اسلامی به پیروزی برسد.

همسرتان اهل یزد بود. چطور در قم دفنشان کردید؟
محمدحسن عاشق قم بود و همیشه می‌گفت: «تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم شهر قم را ترک کنم. مگر اینکه تکلیف و وظیفه‌ام حکم کند که از قم بروم.» برای همین وصیت کرده بود پیکرش را در گلزار شهدای علی‌بن‌جعفر قم خاک کنند. از طرفی محمدحسن در سفر اولش به سوریه همرزمی داشت که خیلی با یکدیگر رفیق بودند. یک روز قبل از برگشتش از سوریه همرزم ایشان به نام ابراهیم رشید شهید می‌شود. محمدحسن خیلی متأثر می‌شود و مرتباً به مزارش سر می‌زد. موقعی که پیکر محمدحسن را آوردند، دوستان اصرار داشتند که در پردیسان قم خاک شود ولی من گفتم: «خود شهید مشخص می‌کند که کجا محل دفنش باشد.» گفتم: «این خودخواهی است برای اینکه مقبره شهید به من نزدیک شود پردیسان را انتخاب کنم.» به طور اتفاقی در گلزار شهدا در مکانی نزدیک قبر شهید ابراهیم رشید دفن شد. همسرم و شهید رشید دوستی دیرینه ۱۸ ساله‌ای داشتند. دفن این دو دوست در کنار هم در نظر من مثل یک معجزه بود.

گویا ۲۱ آذرماه همراه فرزندانتان به دیدار مقام معظم رهبری رفته بودید؟ این دیدار چه حسی داشت؟
با آنکه دختر کوچکم مرتباً بهانه بابایش را می‌گرفت ولی وقتی حرف دیدار با آقا را آوردم، خیلی خوشحال شد. دختر بزرگم همیشه می‌گفت: خوش به حال بچه‌هایی که به دیدار آقا می‌روند که من هم می‌گفتم: «فقط بچه‌های شهید را می‌پذیرند که به دیدار آقا بروند.» اولین جمله‌ای که محدثه بعد از شهادت پدرش به زبان آورد، این بود که گفت: «مامان حالا که بابا شهید شده می‌توانیم آقا را ببینیم؟» من گفتم: «ان‌شاءالله». برای همین دوست داشت از نزدیک رهبر را ببیند ولی روز دیدار ما در صف آخر قرار گرفته بودیم. دیدم که محدثه بی‌قراری می‌کند. برای همین با خادم آنجا صحبت کردم که اجازه بدهد محدثه جلو برود. خادم گفت: «قول نمی‌دهم تا ببینم چه می‌شود.» تا اینکه دیدم بعد از مدتی همان خادم آمد و محدثه را پشت نرده‌ها برد تا از نزدیک رهبر را ببیند. در حال خودم بودم که خادم دیگری آمد و گفت: «شما هم بروید پیش دخترتان.» این توفیق و سعادتی برای ما بود که حضرت آقا را از نزدیک دیدیم.

منبع: روزنامه جوان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده