دلنوشته هایی از ناگفته های عملیات کربلای 5
صبح روز ٢١ دی ماه سال ٦٥؛ در منطقه عملیاتی شلمچه؛ یك گردان بسیجی تازه نفس؛ در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر با كانال پرورش ماهی؛ گوش به فرمان و آماده، منتظر دستورند. دو روزه كه عملیات كربلای ۵ شروع شده ولی هنوز نوبت گردان ما نشده؛ هوا كه روشن میشه، مطمئن میشیم كه باید دوباره تا تاریك شدن هوا صبر كنیم. حدود ساعت ١٠ صبح اعلام میكنند: "گردان؛ آماده حركت!!"باور نمی كنیم: "حركت؟؟ كجا؟؟ به سمت خط؟؟!!! حتما اشتباهی شده! مگه ممكنه این وقت روز، تو این هوای روشن، یك گردان ٣٠٠ نفره، به طرف دشمن حركت كنه؟؟ گلوله های سنگین و سبك دشمن، به هیچ موجودی رحم نمیكنن! صدتا خمپاره شلیك می كنن تا یه ماشین غذا یا مهمات به خط نرسه!!!! دیگه چه برسه به موجود زنده!"به هر حال دستوره و باید اطاعت كرد. سراغ فرمانده گردان رو كه از همرزمای قدیمیه، میگیریم. میگن: "رفته قرارگاه الان میاد".
به جوان ها توصیه میكنم نقشه منطقه عملیاتی روبا دقت ببینن: "ابتدا تاانتهای مسیر، حدود ٥٠٠ متر جاده به عرض حداكثر ٣ متره. دوطرف جاده آب و باتلاقه؛ منطقه در دید كامل دشمنه؛ در این فاصله، هیچ جان پناهی نیست؛ نه طبیعی ونه مصنوعی؛ اصطلاحا مثل كف دست میمونه!"گردان حركت میكنه؛ خدایا توكل به تو؛ یعنی میشه از چنین جاده ای با این شرایط ناامن عبور كرد؟؟ اونهایی كه كم تجربه ترند، با خیالی آسوده فكر میكنند فاصله ی زیادی نیست كه دشمن بخواد متوجه ما بشه. سریع عبور می كنیم و به پشت خاكریز می رسیم!گردان كه وارد جاده میشه، ابتدا برای لحظاتی، سكوت معناداری حاكم میشه ولی ناگهان، زمین و زمان بهم میریزه و محشری به پا میشه! همزمان، چندین قبضه كاتیوشا روی یه نقطه كوچیك شلیك می كنن؛ گلوله ها هدر نمیرن؛ این گرا ثبت شده بوده؛ حجم آتش رو باور نمیكنی! گردان زمین گیر میشه؛ هنوز آتش قبضه ها خاموش نشده كه چند قبضه دیگه شروع میكنن.....صدای انفجار؛ بوی خون؛ پیكر چاك چاك و غرق به خون بچه ها؛ سوز ناله مجروح ها؛..... همه جا تیره و تار میشه! خدایا راه بهشت تو از این جهنم میگذره؟؟ برای لحظاتی انگار فیلم زندگی كُند میشه.... تمام عُمرِ بیست ساله مثل یك فیلم چند ثانیه ای از مقابلت عبور میكنه... برای لحظاتی حجله ی خودتو سرگذر محل می بینی و شاهدی كه مراسم تشییع جنازه ت، چه با شكوه در حال برگزاریه....
ناگهان به خودت نهیب میزنی: "پس چی شد اون همه سابقه عملیاتی؟! تو هم كه مثل بقیه كُپ كردی! پاشو غیرت نشون بده! تو كه شهیدبشو نیستی! مگه به فرمانده گردان قول ندادی تو مواقع حساس كمك كنی؟ مگه به تو دستور نداد آخرین نفر گردان حركت كنی تا كسی جا نمونه؟ لااقل پاشو و نگذار بیشتر از این، بچه ها از دست برن!"بلند میشی و تنها كاری كه میكنی اینه كه دست سید رو میگیری و راه میفتی به سمت خاكریز و با فریاد به بچه ها میگی كه سریعتر حركت كنند؛ ولی دیگه خیلی دیر شده؛ در همین چند ثانیه، گردان به گروهان تبدیل شده! و آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داره....اولین نفر به پشت خاكریز میرسیم در حالیكه از كل گردان، به زحمت شاید یك دسته باقی مونده باشه. باوركردنی نیست؛ چهره ی خونین شهدا و مجروحین جلوی چشمت رژه میرن.... صورت زیبا و محاسن سفید حاج آقا سجادیان (پدر چهار شهید) چه زیبا با خون خضاب شده بود...
به زحمت یك سنگر نیمه كاره گیر میاریم و دونفری با سید جاگیر میشیم. سعی میكنم منطقه رو بررسی كنم؛ چیز پیچیده ای نیست: روبرومون خاكریزهای نونی شكل دشمن و كانال ماهی پوشیده از نی، دیده میشه. با هر گلوله دشمن كه به نیزار میخوره، یك دوش كامل میگیریم. شب فرامیرسه در حالیكه هیچ امكانات و سرپناهی نداریم؛ حتی دریغ از یك پتوی سربازی؛ از وقتی وارد سنگر شدیم، حال سید، بد شده؛ موج انفجار تمام بدنش رو بی حس كرده، حتی نای حرف زدن هم نداره، خیلی زود به خواب میره. بعد از چند ساعت تلاش میكنم بیدارش كنم ولی موفق نمیشم؛ فقط مطمئن میشم كه نفس میكشه؛ نمیدونم چیكار كنم؛ ناخودآگاه، اشک هام سرازیر میشه؛ یاد دو برادرش میفتم که كنار من به شهادت رسیدند.... عجب شانسی من دارم! اگه این یكی هم بره..تا فردا غروب همونجا می مونیم. تصمیم میگیرم هرطور شده سید رو برگردونم عقب. حالا خودم هم توانی ندارم. دو روزه که هیچی نخوردیم؛ احساس میكنم تمام مویرگهای بدنم پاره شده؛ دچار لكنت شدم؛ دم غروب برای لحظاتی آتش دشمن سبك میشه. از سنگر بیرون میایم. نیزار در اثر انفجارها كاملا از بین رفته. به زحمت سید رو از سنگر بیرون میكشم و آهسته آهسته به سمت سه راهی شهادت نزدیك میشیم و در تاریكی غروب باز هم از شهادت دور دور دور ....
و اینك هر دو در حسرت شهادت ........