ماجرای قتل عام 27 نفر از اهالی روستای احمد آباد هویزه به جرم پناه دادن به یک خلبان ایرانی
فرشاد حاتمی گزنی، برادر سرلشگر خلبان «عبدالحسین حاتمی گزنی» میهمان «نوید شاهد» شد و از رشادت های مردم روستای «سیار احمد آباد» هویزه که به برادرش پناه دادند، سخن گفت.
با بیت المال تحصیل کردم، مدیون مردم هستم
آقای حاتمی در ابتدای گفت و گو به معرفی کوتاهی از برادر شهیدش پرداخت و تعریف کرد: «عبدالحسین» فرزند سوم خانواده بود. در خانه او را «فروزان» صدا می کردیم. شهید، بلندپرواز بود و علاقه عجیبی به پرواز داشت. هر زمان که به هواپیماها در آسمان نگاه می کرد، به مادرم می گفت «من بالاخره سوار یکی از این هواپیماها می شوم». همیشه هواپیماهای پلاستیکی را جمع می کرد. یکی از برادرانم به نام «رضا» هم، پرواز را دوست داشت و خلبان هلیکوپتر بود.
وی اضافه کرد: شهید بسیار دست و دلباز و خانواده دوست بود. علاقه عجیبی به مادرم داشت. همیشه به مادرم می گفت هر زمان که 30 ساله شدم، ازدواج می کنم. ایشان هنگام شهادت 28 ساله بود و فرصت ازدواج پیدا نکرد. برادرم در آمریکا استاد خلبان بود. زمانی که به ایران آمد، مادرم از ایشان پرسید «چرا آمریکا نماندی؟» ایشان جواب داد: «برای آموزش خلبانی من از بیت المال هزینه شده است. مدیون مردم کشورم هستم و باید به آنها خدمت کنم.»
برادر شهید حاتمی با اشاره به کشته شدن یکی از برادرانش در دوران قبل از انقلاب گفت: سال 1353 برادرم «عباس» که فعالیت هایی ضد رژيم داشت توسط ساواک دستگیر کشته شد. پدر و مادرم پیگیر ثبت نام ایشان به عنوان شهید نبودند. مرگ «عباس» برای خانواده خیلی سخت بود اما شهادت «عبدالحسین» زندگی مان را دگرگون کرد. بعد از آن که اعلام کردند ایشان مفقودالاثر شده، مادرم که آموزگار بود و دیگر نتوانست به کارش ادامه دهد.
27 نفر پیشمرگ برادرم شدند
وی نحوه شهادت شهید «حاتمی گزنی» را این گونه روایت کرد: بعثی ها هواپیمای برادرم را می زنند. ایشان با چتر در روستای «احمدآباد سیار» فرود می آید. یکی از اهالی روستا او را به خانه شان می برد. گویا روستا در محاصره بعثی ها بوده است. آنها به دنبال برادرم می آیند اما اهالی روستا ایشان را تحویل نمی دهند. بعثی ها هم روستا را به خاک و خون می کشند. 27 نفر از اهالی روستا و برادرم را با خود می برند. آن 27 نفر را زنده به گور کرده و برادرم را بعد از شکنجه، کشته و در قبری دیگر خاک می کنند.
آقای حاتمی ادامه داد: تا قبل آن که پیکر ایشان تفحص شود، گفته بودند مفقودالاثر است و امکان دارد اسیر شده باشد. شهید یک پلاک شخصی مانند پلاک رزمندگان به گردن داشت که رنگش زرد بود و مشخصاتش روی آن حک شده بود. پیکر شهید از روی این پلاک شناسایی شد. سال 1365، مراسم عقدکنانم بود که خبر شهادت برادرم را آورند. شهریورماه پیکر ایشان را در بهشت زهرای تهران به خاک سپردیم.
«ماهورا»؛ روایت شهادت شهید «حاتمی» و دلاوران روستای «سیار احمد آباد»
برادر شهید سرلشگر «حاتمی گزنی» گفت: فیلم «ماهورا» ساخته آقای «حمید زرگرنژاد» که سال گذشته در جشنواره فیلم فجر حضور داشت، ماجرای سرنوشت برادرم و اهالی آن روستا در سال 1359 است.
آقای حاتمی که رابطه خوبی با راوی فیلمنامه «ماهورا» دارد درباره نحوه آشنایی با ایشان اظهار کرد: دوم خردادماه به اهواز و هویزه رفتم تا خانواده ای که برادرم را نجات دادند، ببینم. نتوانستم آن ها را پیدا کنم. ماه رمضان برنامه «ماه عسل» را نگاه می کردم که متوجه شدم درباره برادرم صحبت می کنند. به پشت صحنه برنامه رفتم اما موفق نشدم راویان برنامه را که از برادرم می گفتند، ملاقات کنم. راننده آقای «علیخانی» را دیدم و به ایشان گفتم «من برادر خلبان حاتمی» هستم.
وی افزود: دو روز بعد آقای «زرگرنژاد»، کارگردان فیلم «ماهورا» با من تماس گرفت. ایشان گفت که برای ساخت فیلم، پیگیر خانواده شما بودیم اما به ما گفتند پدر و مادر مرحوم شده اند و خواهر و برادرهای شهید هم خارج از ایران زندگی می کنند. از طریق ایشان با راوی داستان «ماهورا» ملاقات کردم و ماجرای شهادت برادرم را از زبان ایشان شنیدم.
عروسی برادرم، عزا شد
«امین بوعذار»، یکی از شاهدان عینی حادثه روستای «سیار احمد آباد» است که از طریق برادر شهید حاتمی با ایشان آشنا شده و درباره نحوه شهادت سرلشگر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی» و اهالی این روستا گفت و گو کردیم.
آقای بوعذار با لهجه فارسی عربی ماجرای اسارت شهید «حاتمی گزنی» و اهالی روستای «سیار احمدآباد» را این گونه تعریف کرد: آبان ماه سال 1359 بود و من هفده سال سن داشتم. یک هواپیمای ایرانی مواضع عراقی ها را بمباران کرد و به سمت روستای ما برگشت. نزدیک روستا، هواپیما سرنگون شد اما تمام اهالی دیدند که خلبان با چتر فرود آمد. در آن زمان روستا از سه طرف در محاصره عراقی ها بود. یکی از برادرانم به نام «حمید» که همان شب عروسی اش بود، با اسب به دنبال خلبان رفت و او را به خانه مان آورد. خیلی تلاش کردیم که آقای حاتمی را فراری بدهیم اما موفق نشدیم.
وی افزود: دو روز بعد عراقی ها خبردار شدند که خلبان زنده بوده و در روستا مخفی شده است. مزدوران بعث از سه محور به روستا حمله کردند و تمام روستا را با توپ و تانک بمباران کردند. تعدادی زیادی از اهالی روستا از جمله پدر و مادر، یکی از خواهران و دو تن از برادانم را به شهادت رساندند. خیلی ها هم مجروح و زخمی شدند. عروسی به عزا تبدیل کردند. مردم روستا فقط توانستند 10 دقیقه مقاومت کنند. در آن زمان فقط اسلحه شکاری داشتند و با این سلاح نمی شد در برابر حمله بعثی ها ایستادگی کرد. از هر محور حدود 5 تانک و حدود 40 نفر پیاده به روستا حمله ور شدند.
27 نفر زنده به گور شدند
آقای «بوعذار» بیان کرد: قبل از حمله، عراقی ها پیام دادند که خلبان را تحویل بدهید. بعضی از اهالی می گفتند که خلبان را تحویل بدهیم و عده ای مخالف بودند. پدرم گفت «من خونم را می دهم اما میهمانم را که از آسمان آمده، تحویل نمی دهم. این خلبان هم وطن ماست و برای دفاع از وطن مبارزه کرده است.» بعثی ها بعد از حمله، به غیر از کسانی که در روستا شهید و مجروح شدند، 27 نفر را با خود به اسیری بردند و زنده به گور کردند.
وی در ادامه از خباثتی دیگر که توسط بعثی ها صورت گرفت، پرده برداشت و گفت: در کنار اهالی روستا، شهید «حاتمی» را هم با خود بردند. ما از وضعیت آنها خبر نداشتیم و تصورمان این بود که همگی را به اسارت برده اند. سال 1362 اهالی روستا به دفتر صلیب سرخ در ایران مراجعه کردند اما اطلاعاتی بدست نیاورند و یک سال بعد روستا از محاصره خارج شد. اواخر سال 1364 بود. یک روز باران شدیدی آمد. با شسته شدن خاک، پیکر اهالی روستا در کنار یک سنگر کشف شد. شهید حاتمی را در قبری دیگر خاک کرده بودند. براساس شواهد موجود، بعثی ها آن 27 نفر را در گور دسته جمعی خاک می کنند. بعد از آن شهید حاتمی را شکنجه می دهند و سپس ایشان را به شهادت رسانده و به فاصله 10 متر از گور دسته جمعی، در قبری دیگر به خاک می سپرند.
آقای «بوعذار» تعریف کرد: برادرم حمید، تازه داماد بود که او را با خود بردند. وقتی پیکرش را پیدا کردند، ساعتش روی تاریخ 19 آبان 1359 ثابت مانده بود. پیکر دیگر شهدا را از روی وسایلشان شناسایی کردیم. فامیلی اهالی این روستا بیشتر «بوعذار» است و شهدا کنار هم به خاک سپرده شده اند.
شعری که مادر برای «حسینش» سرود
همان طور که در ابتدای گزارش اشاره شد، مادر سرلشگر خلبان شهید «عبدالحسین حاتمی گزنی»، خانم «زهرا صبح خیر»، بعد از مفقودالاثر شدن فرزندش، روزگار را به سختی گذراند تا این که در سال 1388 به فرزند شهیدش پیوست. ایشان با زبانی مادرانه یک شعر و دل نوشته درباره شهید نوشته است و غم فراق از فرزندش را با لحنی سوزناک روایت کرده است. این شعر و دل نوشته را در ادامه می خوانید:
« عقاب آسمانم، ای شهیدم »
عقاب تیز پرواز و غیورم/ تو ای فرزند دلبند صبورم
برای مادرت بس افتخاری/ سرافرازی، شهیدی، جان نثاری
ز بس من انتظارت را کشیدم/ گسسته شد ز بهرت تار و پودم
زدی همچون عقاب بر قلب دشمن/ ببالم بر تو ای پرورده من
به جنگ دشمن بد خواه رفتی/ برای دین چنین آرام خفتی
برای میهنت در حمله آنسان/ به خاک و خون فتادی در بیابان
شدم محزون برایت پاره تن/ توی ای سرباز در خون خفته من
امانت مانده بودی در بیابان/ حسین من، گل سرخ گلستان
ز بعد سال ها او را بدیدم/ خوش آمد گفتم و زاری بکردم
فتادی خسته و لب تشنه در خاک/ شدی سیراب کوثر، سینه صد چاک
به ظاهر خفته در خاکی ولیکن/ توئی زنده، تو ای آزاده من
بهشت خالقت را تو بدیدی/ دگر از پستی دنیا بریدی
عقاب آسمانم، ای شهیدم/ تو ای سرباز و جانباز دلیرم
گذشتی از سر جان در ره دین/ تو ای گرد دلاور، خوب آئین
خوشا بر بخت سرخت لاله من/ گل سرخ وطن، آلاله من
خدا از تو شده راضی در این راه/ شهیدم، سرفرازم، رسته از جاه
دلنوشته مادر شهید «حاتمی گزنی» برای فرزند شهیدش
«پسرم! ای پرچم افتخار مادر
وقتی به افق چشم می دوزم به سرخی خون تو و همه شهیدان ایران را که خون پاکشان از آسمان به زمین ریخته شد درود می فرستم. بیش از 5 سال به انتظارت نشستم و با گفتن «یا معید ردّ علی» فرزندم حسین تو را از خدا می خواستم. در انتظار آمدنت بودم که با شکوه و جلال آمدی. حتی در روز تشییع جنازه چشمهایم اشک نداشت، فقط لبهایم سخن ها داشت که با تو بگویم.
پیکر پاکت که بر دوش دوستان و همرزمانت حمل می شد و صدای موزیک ارتش که مارش عزا می نواخت چنان به نظرم می آمد که تو پروانه وار به سوی خدا پرواز می کنی و به حجله گاهت می روی. چقدر مایل بودم که حرکت زمان کندتر شود تا جلالت را بهتر ببینم. به یاد می آورم روز اول مهرماه 59 را که با شوقی وافر تلفن کردی، از شهامت و رشادت دوستان و از زبونی بعثیان سخن گفتی و ما را امیدوار کردی که حق پایدار است و دشمن نابود می شود.
به یاد می آورم که پدرت می گفت بغداد دو قسمت است؛ دجله و فرات. پسرم وقتی به سوی عراق پرواز می کنی دجله را مورد هدف قرار بده نه فرات را چون فرات آرامگاه انبیا و اولیا خداست. حتما به گفته پدرت عمل کردی...»
یادشان گرامی.
مصاحبه از نیره دوخائی/