در یکی از روستاهای اطراف سنندج بنام آرندان میان خانواده ای کشاورز دیده به جهان گشود پدرش الله مراد و مادرش زینب نام داشت کودکی بیش نبود که پدرش دار فانی را وداع گفت و طعم تلخ یتیمی را چشید با توجه به شرایط خاص تحمیل علم در آن سالها و محرومیت از نعمت وجود پدر و نداشتن سر پرست و حامی مالی امکان تحمیل علم برایش فراهم نشد و بعدها در حد خواندن و نوشتن سواد را یاد گرفت او خیلی زود با سختی های زندگی روبرو شد و از همان دوران نوجوانی در روستا کار می کرد تا گوشه ای از نیازهای زندگی را تامین کند بعلت فوت پدر توسط مادرش حضانت و سرپرستی شد و امروز او می بایست عصای دست مادر باشد. با تمام وجود به او خدمت می کرد و قدرشناس زحمات مادر بود بعد از معافیت از خدمت سربازی در سال 1352 در شبکه بهداشت و درمان سنندج، واحد بیمه خدمات درمانی مشغول به کار شد وپس از استخدام بعنوان کارمند دولت ازدواج نمود و زندگی تازه ای را سامان بخشید همسرش خانم حمیرا احمدی نام داشت و در روستای زادگاهش که در چند کیلومتری شهر واقع بود زندگی می کردند. او با عشق به زندگی و کار شرافتمندانه هر روز صبح زود از روستا خارج می شد تا به موقع در محل کار حاضر شود در حل مشکلات مردم تلاش می کرد و هرگاه برای دوستان و آشنایان مشکلی پیش می آمد برای کمک به حل مشکلات آنان پیشقدم می شد و اگر دربین اقدام اختلافی پیش می آمد پا در میانی می کرد تا در بین آنان صلح وآشتی ایجاد کند واصلاح ذات البین را وظیفه هر مسلمان می دانست.
بیست و هفت سال ازعمرش می گذشت. پنج سال سابقه کار داشت ثمره زندگی مشترکشان چهارفرزند،2 پسر و دو دختربود و یکی از پسرانش هنوز نوزاد بود و او در روز نهم آبانماه سال 1357 قرار بود برای فرزند خردسالش شیر خشک تهیه کند که به هنگام بازگشت ازمحل کار به همراه تنی چند از شهروندان سنندجی بر اثر اصابت گلوله مزدوران رژیم شاه که دیوانه وار به جان مردم افتاده بودند به مقام رفیع شهادت نائل آمد وپیکر پاکش را با انتقال به روستا در زادگاهش به خاک سپردند.
خیر خواه مردم
در کمک به مردم پیشقدم بود از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمی کرد و با تمام وجود خیر خواه مردم بود چند روز قبل از شهادت سه نفر درشهربر اثر اصابت گلوله مجروح شده بودند او با وجود اینکه آنها را از قبل نمی شناخت اما برای کمک به مصدومین و نجات آنها از مرگ حتمی بخشی ازخون خود را اهداء کرده بود و حتی یک روز بعد از اهداء خون به عیادت آنها رفته بود. یکبار هم در روستا یکی از بچه های همان روستا بعلت افتادن از پشت بام افتاده بود و سخت مجروح شده بود بدون هیچ گونه چشم داشتی او را به درمانگاه شهر رساند و او را از مرگ نجات داد بعدها هر وقت پدر و مادر آن بچه، فرزندان شهید را می دیدند این خاطره را برای آنان تعریف می کردند و می گفتند پدر شما بچه ما را نجات داده است.
(از خاطرات خانم حمیرا احمدی همسر شهید)
منبع : کتاب فجر آفرینان، ( با نگاهی به زندگی و خاطرات شهدای دوران انقلاب) صفحه 14