مشاهدات تاريخي شهيد آسماني...
نوید شاهد: در نخستين شماره «ياد» ، در بخش «اولين ها و آخرين ها»، سند و خبر و مطلبي ارائه شد كه ضمن آن ،اولين مصاحبه حضرت امام به چشم مي خورد .درعين حال ،آن سند ، حاوي مطالبي در خور و ارزنده ، مربوط به يكي از حوادث تاريخي سال هاي 1331-1332 بود كه خود را در مجال هايي ديگر ،بسياربه كار پژوهشگران تاريخ خواهد آمد.
هرچند بر آن نيستيم كه دراين جا به پژوهش همه جانبه اي در ارتباط با آن حادثه بپردازيم ، ولي آوردن خاطراتي از شاهد عيني آن ماجرا ،روشنگر ابعادي است . به ويژه آن كه در ميان اين شاهدان ، چهره ي شهيد حجت الاسلام محلاتي از درخششي ديگر برخوردار است . جالب اين كه آن چه ملاحظه مي كنيد ، آخرين مصاحبه آن شهيد است كه از اين جهت نيز اين مطلب ،جايگاهي ويژه در اين يادنامه پيدا مي كند.
حضرت آقاي محلاتي ، حضرت عالي بر حسب آن چه در اسناد تاريخي به چشم مي خورد ، در جريان اعتراض مردم قم در سال هاي 1332-1331 به ماجراجويي هاي حزب توده حول محور «برقعي» حضوري فعال داشته ايد . لطفاً خاطرات خود را از آن واقعه بيان بفرماييد.
البته حالا بيست ،سي سال گذشته است و بعد از گذشت بيست ، سي سال ، ديگر آدم ، قصه ها يادش نمي آيد و من هم متأسفانه تاريخ زندگي خودم و مشاهداتم را نتوانسته ام بنويسم.
بنده از سال 1324آمدم قم و از سال 1326 مبارزه را شروع كردم و با فدائيان اسلام مرتبط شدم .اين جا بايد بگويم كه مرحوم شهيد نواب صفوي ، يك حق بزرگي به گردن من دارد و آن اين است كه اين روحيه را او به من داد ، يعني او بود كه با تأثير نفسي كه داشت ،با هر كس برخورد مي كرد و با او مأنوس مي شد ، نه تنها او را شجاع بار مي آورد و به او روحيه مي داد ، بلكه آن چنان تهوري در آدم به وجود مي آورد كه در رابطه با انجام وظيفه ، از هيچ چيز وحشت نداشته باشد.
من در ارتباط با مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري آمدم قم ، البته ايشان به محلات هم مي آمدند و من به منزل ايشان آمد و شد مي كردم و فدائيان اسلام هم مي آمدند و مي رفتند و از اين طريق بود كه من با مرحوم شهيد نواب صفوي و فدائيان اسلام آشنا شدم.لذا در مبارزاتي كه اين ها درقم داشتند ، به خصوص سال هاي اول ، يكي از افراد كه واقعاً برنامه هاي مبارزاتي را به تهور دنبال مي كرد ، من بودم.
در قضيه ي تشكيل حكومت اسرائيل و به رسميت شناختن دولت اسرائيل ، آن موقع طلبه ها را جمع كرديم ، خيلي سرو صدا شد. اين طرف و آن طرف ، اسم نويسي كرديم كه برويم فلسطين ـ آن موقع اين مسأله ، بر مبارزه با دولت ايران مقدم بود ـ براي دفاع فرستاده شويم ؛اين يك مورد. مورد ديگري كه پيش آمد ،ورود جنازه رضاشاه بود كه با دولت مقابله كرديم و به اصطلاح فجايع رضاشاه را، كه كسي جرأت نمي كرد بگويد،در موقع ورود جنازه اش ، ما گفتيم و به هرصورت ، اين هم داستان يك مبارزه مفصل در اين جريان است.
ديگر اين كه ما در قم حوادث زيادي با گروه هاي مختلف داشتيم كه هر كدامش داستان مفصلي دارد، از جمله مسأله مبارزه با برقعي . جريان برقعي زماني بود كه مصدق حكومت مي كرد. در آن موقع افرادي بودند كه از توده اي ها حمايت مي كردند ، افرادي بودند كه از سلطنت طلب ها حمايت مي كردند ، اين ها هم ،دسته اي شان وابسته به مرحوم آيت الله كاشاني بودند ، يك دسته شان هم به اصطلاح وابسته به مصدق بودند ، باز روحانيون گروه هاي مختلف داشتند ، يك مشت روحاني بودند وابسته به ملاهاي درباري و شاه ، يك دسته وابسته بودند به آيت الله کاشاني ، عناصري هم داخل آن ها بودند كه وابسته به گروه هاي چپ بودند . البته بعضي ها ممكن است آن موقع نمي دانستيم كه به كجا و كي وابسته بودند ، ولي من الآن كه مطالعه مي كنم مي فهمم. الآن تحليلم غير از درك مان در آن موقع بود ،آن موقع ما يك ظاهري را مي ديديم ، اما باطنش چيز ديگري بود ، يعني ممكن بود بسياري از آن افرادي كه در لباس توده اي ها شعار مي دادند ، اين ها واقعاً انگليسي باشند يا آمريكايي ، چون جريان تضادي بود بين سياست آمريكا و انگليس ، يعني آن وقت ابرقدرتي كه حاكم بر كشور ما بود انگستان بود و شاه هم نوكر انگليس بود ، همه برنامه ريزي هاي شاه از سفارت انگليس الهام مي گرفت.
آمريكا در مقام تعارض بود و مي خواست اين حكومت را از آن بگيرد، مي خواست با كمك جبهه ملي و مصدق ، شركت نفت انگليس و ايران را كه در آن موقع در ايران حاكم بود واز آن ها بگيرد .خلاصه ، اين مبارزه را در خود آمريكايي ها دامن زدند و اول از دست انگليسي ها گرفتند ، بعد خودشاه را هم زدند كنار و بردند بيرون ، بعد دوباره با او قرارداد بستند ، خلاصه خودش گفت من حاضرم نوكر آمريكا شوم ، نوكري آمريكا را پذيرفت و برگشت ،شاه با انگليسي بودن رفت و با آمريكايي بودن برگشت . يك اتحادي هم بين خود اين ها «آمريكا و انگليس» به وجود آمد،لذا وقتي برگشت و كودتاي 28 مرداد پيش آمد ، شركت نفت ايران و انگليس هم جايش را به كنسرسيوم سپرد.«كنسرسيوم بين المللي نفت» يعني آمريكا و انگليس ، همديگر را ديدند و با هم ساختند و آمدند و انگليس ، همديگر را ديدند و باهم ساختند و آمدند شاه را هم برگرداندند و دو مرتبه شاه مسلط شد كه اين ها هر كدام تحليلي جداگانه دارد . آن وقت از جمله كارهايي كه خارجي ها داشتند ، نفوذي در گروه هايي بود كه مصدق به آن ها آزادي داده بود ،مثل توده اي ها .
گروه هاي ديگر چطور ؟
گروه هاي ديگري هم بودند ، ولي عمده اش از توده اي ها بودند ، از آن طرف ، سلطنت طلب ها و طرفداري هاي شاه و آمريكا را نفوذ داده بودند و توده اي ها، «توده نفتي» زياد بودند ، ما خيلي از آن سران ساواك را كه اعدام كرديم ،اين ها ، آن موقع جزء توده اي ها بودند ، اين ها مأمور بودند به توده اي بودن ، مثل آزمون ، دكتر آزمون يا آن وزير دربار ،كي بود؟ [وزير دربار آن زمان عبدالحسين «هژير» بوده است.] اسمش را يادم نيست اين ها يك دسته اي بودند كه توده نفتي بودند ،كه به اصطلاح اين ها را زندان هم بردند ،ليكن اين ها نوكران انگليس و آمريكا بودند ، ولي در توده اي ها هم نفوذ داشتند.
اجمالاً ازجمله خود اين برقعي از كساني بود كه شعار صلح مي داد و توده اي ها را تقويت مي كرد و گروه هاي چپ گرا در قم دور او بودند .
يعني طبق تحليل الآن ايشان چگونه بود ؟
حالا عرض مي كنم ،من الآن واقعش را نمي دانم آن موقع چپ گرا بود ، يك انجمن صلح (كنفرانس وين) در وين تشكيل شده بود. از ايران دو نفر رفته بودند ، هر دو آخوند ، يكي شيخ باقر كمره اي بود و يكي هم اين سيد علي اكبر برقعي كه آن ميرزا باقر كمره اي ـ او هم همين جور بودـ يك وقت از شاه دفاع مي كرد ، از انقلاب سفيد حمايت مي كرد ، راجع به 6 ماده (لوايح شش گانه) كتاب نوشته بود و اصول انقلاب سفيد شاه را با اسلام تطبيق داده بود. آدم عجيبي بود ،او هم يك مدت با توده اي ها بود ، شايد هم مأمور بود يا كج سليقه ، من نمي دانم ، حالا هرچه بود ، صورت ظاهرش اين بود كه رفتند آن جا ، و در آن جا هم به ياد شهداي جنگ اعلام روزه كردند.
كجا؟ در وين؟
بله ، در وين سه روز «روزه» اعلام كرده بودند .خلاصه اين ها وقتي از كنفرانس صلح وين برگشتند ، اين برقعي آمد وارد قم شد ، توده اي ها رفتند استقبالش ، خب ، قم ، محيط مذهبي ، ماواي روحانيت بود ، توده اي ها هم عليه آقايان مراجع و علما و روحانيت ،شعار مي دادند ، از مصدق هم دفاع مي كردند؟
يعني هم براي برقعي شعار مي دادند ، هم براي مصدق ؟
بله ،من حالا تحليلم اين است كه شايد اين شعارهايي كه عليه اسلام و روحانيت مي داند ،اين ها يك قسمتش هم براي اين بود كه آن موقع مصدق تنها نبود ،آقاي كاشاني هم بود، آن موقع هنوز اختلاف پيش نيامده بود ، براي اين بود كه روحانيت را در مقابل آقاي كاشاني و مصدق وادار كنند و بگويند اين ها با دين ومملكت مخالفند و مي خواهند (مرام) كمونيستي را در مملكت رونق بدهند و مصدق و جبهه ي ملي «آن زمان!» (را) به عنوان حامي كمونيست ها .(قلمداد كنند).
اسلحه اي كه تا آخر هم شاه آن را به كار مي برد ، اين بود كه هر كس با رژيم شاه مخالفت مي كرد ، مي گفتند كمونيست است و توده اي ، حال آن كه همه اين جور نبودند و لذا نظر من «الان» اين است («نه نظر آن موقع» ، آن موقع ما از روي عقيده ساده و مذهبي آمديم قيام كرديم) كه اين ها در باطن و پشت پرده سعي شان اين بود كه آقاي بروجردي را در مقابل آقاي كاشاني و جبهه ملي «آن زمان» قرار بدهند و شاه را تقويت كنند.
تحليل آن موقع شما چگونه بود؟
آن موقع ما طلبه هايي جوان و داغ بوديم و كسي به قرآن اهانت كرده ، به آقاي بروجردي اهانت كرده ،ما هم مي گفتيم پدر اين ها را در مي آوريم .آن وقت سال 1330 بود ، من متولد 1309 هستيم ، بيست ، بيست و يك سالم بود، يك طلبه جوان ، يك آتش پاره بودم ، آن موقع تحليل سياسي نمي فهميديم ،ما براي اين كه آن ها توده اي بودند و توده اي ها خدا را قبول ندارند ،پيغمبر (ص) را قبول ندارند،امام علي را قبول ندارند و اين ها ، (قيام كرديم).وقتي كه وارد قم شدم ،سيد علي اكبر برقعي را آوردند داخل صحن،آن جا مرگ بر قرآن ،مرگ برآقاي بروجردي ، مرگ بر اسلام و چند تا شعارديگر مثل اين ها داده شد.
من مي گويم شعاردهنده ها مي خواستند كه اين فتنه را درست كنند،ولي ما به عنوان حمايت از آيت الله بروجردي كه يك مرجع تقليد بود و حمايت از اسلام ،قيام كرديم و با برقعي مخالف بوديم .برقعي طرفداري از چپي ها مي كرد ، آدم منحرفي بود ، آدم سالمي نبود. آن موقع من جزء فدائيان اسلام بودم.
وضعيت برقعي در ميان روحانيون از نظر علمي و سياسي و اين ها... چطور بود؟
آدم خوبي نبود ، خيلي «ناميزان» بود. يك مشت آدمي كه دورش را گرفته بودند ، مي خواستند . يك چهره داشته باشند، برقعي هم آدم كج سليقه(اي بود)، آن شيخ باقر هم همين طور،او هم آدم ميزاني نبود . اصلاً شبيه آدم هاي معمولي هم نبود بالاخره برقعي را كه آوردند قم ، ما هم شروع كرديم. ازآن هايي كه سردمدار اين كار بود ، يكي من بودم كه روي دوش جمعيت مي ايستادم ،صحبت مي كردم ، مردم را تحريك مي كردم و مي گفتم اين سيد علي اكبر برقعي ،بايد خانه اش را روي سرش خراب كرد ، براي اين كه موضوع سخنراني هاي برقعي ،اهانت به اسلام و اهانت به آيت الله بروجردي بود.
به دولت مي گفتيم ، به شهرباني ، به فرماندار و دادستاني قم كه كميسيون امنيت تشكيل بدهيد ،كه اين (برقعي) شهر را به هم ريخته ،اهانت به آيت الله بروجردي كرده ، اهانت به مرجع تقليد ، طبيعتاً ، شهر را به هم مي ريزد ، او به عنوان اخلال گر بايد از شهر بيرون برود ،از قم بايد برود ، خواسته ما همين بود ، از مردم هم همين را مي خواستيم. ميتينگ راه مي انداختيم، از توي صحن به طرف فرمانداري، به طرف شهرباني ، رفتيم خانه اش را خراب كنيم. جلوي بازار ، همه ي نيروهاي شهرباني را چيده بودند ،تيراندازي هوايي كردند و نگذاشتند ،و بالاخره برگشتيم و مجدداً تظاهرات كرديم و بقيه داستان هم همان است و خلاصه اش در مجله ترقي آمده . نماينده ي مجله ترقي آمد پيش من. آن موقع چون آدم همان وقت در جريان است ، همه ريزه كاري ها يادش است.
ما رفتيم خانه ي آقاي بروجردي . برقعي عصر جمعه وارد قم شده بود و صبح شنبه كه شد ، مسؤولين امنيت شهر گفتند به ما مهلت بدهيد با تهران صحبت كنيم ، خود ما نمي توانيم تصميم بگيريم ، جنبه سياسي دارد . ما گفتيم خيلي خوب ، تا فردا. خلاصه آن روز مردم را متفرق كرديم كه خونريزي نشود ،از طرف منزل آيت الله بروجردي هم سفارش شده بود كه شما خواسته هاي تان را بگوييد ، اما مقابله نكنيد كه خونريزي يا تيراندازي شود . خب ، اين ها قول دادند تا 24 ساعت . بعد از 24 ساعت ، همان طور كه در خبرها هست ، اين ها به وعده شان عمل نكردند. رفتيم به فرمانداري ، به جاي اين قول كه به ما داده بودند كه برقعي را بيرون كنند،درفرمانداري را بسته بودند و نيروهاي انتظامي مسلح را با سر نيزه ، آن بالا گذاشته بودند .مردم كه آمده بودند جواب بگيرند، مواجه شدند با نيروي مسلح كه مقابل شان ايستاده بود. من آن جا رفتم روي نرده هاي فرمانداري (نرده هايي كه الآن هم هست كنار ديوار)و براي مردم صحبت كردم . همان طوري كه صحبت مي کردم ، يكي ديگر هم جلوي صحن صحبت مي كرد ، فكرمي كنم مرحوم تربتي با يك شيخ ديگري بود به نام مبلغي كه او هم صحبت مي كرد . سه چهار نفر بوديم ، ولي من جزء فدائيان اسلام بوديم و به اصطلاح من هم يكي از افرادي بودم كه صحبت مي كردم . صحبت اين بود كه برقعي بايد برود بيرون . ما مي گفتيم فرماندار بايد جواب بدهد ، ما جواب مي خواهيم ، جواب ندادند ، مردم عصباني شدند ،آن ها گاز اشك آور انداختند كه مردم را پراكنده كنند ، يعني دستور صادر شده بود كه اين ها را متفرق كنيد ، اين واقع مطلب است ، دستور صادر شده بود كه اين ها را با تيراندازي متفرق كنيد ، تير هوايي زدند . البته در اين بين ، يك نفر به نام سيد محمدهم كشته شد. گاز اشك آور ريختند داخل مردم و خلاصه مردم هم باشعار (مقابله مي كردند). راه افتاديم طرف منزل آقاي بروجردي كه چه كار كنيم ، ديگر پناهي نداشتيم مرجع تقليد بود ، رفتيم منزل ايشان ، آن جا چون من بيش از همه داغ بودم و از همه جلوتر بودم ، به همين خاطر من را با يكي دونفر ديگر مأمور كردند ،گفتيم خيلي ها را كشته اند و برده اند توي شهرباني . آقاي بروجردي ما را مأمور كردند كه برويم و جنازه ها را درشهرباني ببينيم ،مردم هم مغازه ها را تعطيل كردند ، سرو صدا و بگير و ببند شروع شد تا بالاخره شهرباني جا زد. در حقيقت وقتي شهرباني ديد آقاي بروجردي اعتراض كرده جا زد و بعدهم آقاي بروجردي فرمودند اين ها نماينده من هستند ، شما هم برويد جنازه ها را ببينيد.
ما خيال مي كرديم جنازه ها را برده اند توي زيرزمين (شهرباني) مخفي كرده اند. من لباس هايم را در آوردم ، با عبا و عمامه نمي شد برويم آن گوشه ها را ببينيم، من لباسم را در آوردم كه بتوانم همه سوراخ هاي شهرباني را بگردم . رفتيم و گشتيم و حتي يك لكه هاي خوني هم در آنجا بود ، گفتيم بيايند عكس برداري كنند، رئيس بهداري هم همراه مان بود .
فردا صبح شد ، به ما گفتند كه جنازه ها را شبانه خاك كرده اند. باز من مأمور شدم ، با مأمورين رفتيم آن جا . دادستان هم اجازه داد قبرهاي تازه را شكافتند ،نبش قبر كردند كه جنازه ها را پيدا كنند، خلاصه جز آن سيد محمد جنازه اي پيدا نكرديم.
ممكن بود جنازه ها راتوي شهرباني نبرده باشند ، جاي ديگر برده باشند؟
ممكن بود ، ولي ما چيزي پيدا نكرديم و مدركي به دست نياورديم.
فكر مي كنيد كشته ها چه كساني يا چند نفر بودند؟
ما آن موقع عقيده داشتيم كه عده اي را كشته شده اند ،بيش از يكي ، ولي مدركي ، جنازه اي ، چيزي نبود . يازده نفري هم مجروح شدند كه منتقل شان كردند. وقتي تيراندازي شد ،شهرباني ماشين هايش آماده بود ، فوري جنازه ها را مي انداختند داخل ماشين و مي بردند . ماشين ها آژير مي كشيدند، مجروح ، غير مجروح ، همه را مي بردند ـ مجهز بودند ديگر . شهرباني با مردم مقابله كرد ،منتهي مردم استقامت كردند ، خوب از خودشان دفاع مي كردند. بعد فردايش رفتيم به امام هم گفتيم،مخبرين (جرايد) هم مي آمدند ول نمي كردند ، گفتند كه فلاني از اول در جريان ريزه كاري ها بود ، آمدند ، كه من مسائل را براي روزنامه ، همان عين واقعه را گفتم . بعد ، آن ها گفتند ما مي خواهيم آقاي بروجردي را ببينيم ، من گفتم آقاي بروجردي با كسي مصاحبه نمي كند ، از بس اصرار كردند ، من آن ها را بردم منزل آيت الله بروجردي.
به نظر شما مجله ترقي آن موقع مجله اي نسبتاً اسلامي بود؟
اسلامي نبود ، منتهي ما دل مان مي خواست صداي مان به همه جا برسد ، به هر وسيله اي ، مجله اسلامي كجا بود؟ همه شان وابسته بودند ، منتهي اين ها دنبال سوژه مي گشتند .آن موقع ، سال 1331 ، يك مقدار آزادي بود و روزنامه ها ومجلات مثل «بعد از 28 مرداد» زياد دچار اختناق نبودند . يك مقدار توده اي ها روزنامه داشتند ، چپ ملي روزنامه داشت ، همه گروه ها مجله و روزنامه اسلامي اصلاً وجود نداشت ، يك «پرچم اسلام» بود مال دكتر فقيهي شيرازي ، كه مقالات اسلامي مي نوشت و آن هم خيلي «عليه السلام» نبود. عرض كنم كه خلاصه اين ها را برديم منزل آقاي بروجردي ، آيت الله بروجردي در اندروني بودند ، پيشكار ايشان رفت و جريان را گفت وآمد گفت :آقاي خميني ، آيت الله خميني نماينده من هست ، شما برويد اگر خواستيد مصاحبه كنيد با ايشان مصاحبه كنيد.
اين ،باز داستاني تاريخي دارد كه امام در زمان تبعيد آيت الله بروجرد ي به بروجرد(كه به خاطر در افتادن با رضاشاه تبعيد شده بود) مرجع تقليد بود و مقتدر بود ، اما درعين حال بعد از فوت حاج شيخ عبدالكريم ،آيت الله بروجردي هم از نظر سني و هم از نظر مقام علمي ، نسبت به ديگران مقدم بود . در نزد خيلي از اين آقايان كه درقم بودند (مثل آيت الله حجت ، آيت الله خوانساري ، آيت الله صدر) آقاي بروجردي مقدم بود ، آن وقت ، آقاي بروجردي يك آدم مقتدري هم بود . يك وقت من از امام شنيدم كه فرمودند: ما آقاي بروجردي را آورديم قم ، براي اين كه او يك آدم مقتدري بود ، هم خوب درس مي گفت ، هم مي توانست خوب شاگرد تربيت كند ، هم يك آدمي بود كه مثلاً اهلش بود كه به شاه حمله كند به دستگاه حمل كند. وقتي تيمور بختيار يك دفعه آمد منزل ايشان به او گفت پايت را جمع كن ، در محضر علما مؤدب باش ، يك چنين روحيه اي داشت . آن وقت ايشان (امام) مي گفت : ما ايشان را آورديم قم ، به خاطر اين كه از قدرتش براي كوبيدن رژيم شاه واين ها استفاده كنيم، (اما) متأسفانه آن طوري كه ما مي خواستيم نشد. اين جمله اي بود كه امام در جلسه اي ، بعد از فوت آيت الله بروجردي فرمودند . امام از كساني بود كه رفت وسائل فراهم كرد و روحانيون را ديد و آقاي بروجردي آمده بود بيمارستان فيروز آبادي ، و خلاصه رفتندو ايشان را راضي كردند وآوردند قم و دور آقاي بروجردي را گرفتند ، براي اين كه مرجعيت در يك جا متمركز شود .متأسفانه ، آن استفاده (مطلوب حاصل نشد) يا به قول خود امام كه يك وقتي مي فرمودند : آقاي بروجردي خودش متوجه نيست چقدر قدرت دارد، آدم گاهي خودش نمي داند چقدر قدرت دارد. آقاي بروجردي مرجع تقليد بود ، ولي درعين حال نمي دانست چقدر قدرت دارد. حالا يك افرادي هم دور ايشان را داشتند ، چند نفري كه اين ها در باطن با دربار مرتبط بودند كه آن هم باز يك داستاني دارد.
آن موقع يك عقيده اي هم آقاي بروجردي داشت [به هر حال شخصيت مرجع عالي قدر حضرت آيت الله العظمي بروجردي ـ رضوان الله تعالي عليه ـ موضع و كارنامه سياسي معظم له ،از محورهاي مهم تحقيق در تاريخ معاصر ايران و روحانيت است كه مجالي ديگر مي طلبد ، اميد آن كه بخش رجال بنياد تاريخ انقلاب اسلامي به انجام اين مهم توفيق يابد. آن چه در اين اظهارات از نظر خوانندگان مي گذرد ، صرفاً برداشت شخصي شهيد بزرگ و محلاتي است كه ارزش خاص خود را دارد] ، كه اگر شاه نباشد امنيت ممكن است به هم بخورد . خلاصه اين چنين اعتقادي هم داشت كه مثلاً كمونيست ها سر كار مي آيند ، اصلاً شايد يك قسمت از اين برنامه ها و بلواها را براي همين درست كرده بودند، «كه چنين اعتقادي را درمورد وجود «شاه وحكومت» و «خطر كمونيستي شدن» و در ذهن علماي مقتدرو بزرگواري همچون حضرت آيت الله بروجردي ـ قدس سره ـبه وجود بياورند و از اين راه به تثبيت حكومت جائرانه خود كمك كرده باشند). به هر صورت ، امام در كارهاي سياسي و مبارزاتي هميشه آقاي بروجردي را به اين كارها وادار مي كرد و يك عده اي هم دور ايشان بودند كه نمي گذاشتند معظم له كار خودشان را انجام دهند. وليكن (آقاي بروجردي) هميشه «امام» را ، به اصطلاح ، جانشين و نماينده خود معرفي مي كرد.
حتي سال اولي كه آيت الله بروجردي آمدند قم ، مي خواستند بروند مشهد ، آقاي خميني را به جاي خودشان قرار دادند تا حوزه را بگرداند ، شهريه بدهد و اين كارها را انجام بدهد(در حالي كه ) آقاي ديگري هم مثل مرحوم آقاي صدر و مرحوم آقاي خوانساري بودند. بله ، به هر صورت ، ايشان مشاور آقاي بروجردي بود، يعني آقاي بروجردي ، امام را نماينده خود اعلام كرد.
من مخبر مجله ي ترقي و چند نفر ديگر را بردم منزل امام و نشستيم و جريان را به امام گزارش كرديم ، و امام هم جملاتي فرمودند ، فرمودند :من به حرف هاي اين ها اعتماد ندارم.
منظورشان حرف هاي چه كساني بود؟
منظورشان فرمانداري و شهرباني چي ها بود و از منزل امام كه آمديم ، با خود من هم يك مصاحبه كردند ، در همين مجله ترقي.
يادم هست كه يك مهمان خانه اي بود بالاي روزنامه فروشي بابايي. رفتيم بالاي پشت بام، كه خلوت باشدو من برايش قضايا را گفتم . آن عكس هم كه از من گرفته ، در سال 1331 بالاي پشت بام همان قهوه خانه است . به هر صورت ، مسأله مصاحبه منجر شد به اين كه يك هيأتي ، دو مرتبه از تهران بيايد ، ملك اسماعيلي معاون مصدق بود، بعد هم سرتيب مدبر از طرف شهرباني (مركز) براي رسيدگي به كارهاي شهرباني (قم) آمد. آمدند و گزارش را رسيدگي كردند و به هر صورت ديدند كه اگر بخواهند آشوب را بخوابانند ، بايستي برقعي را از قم بيرون كنند ، چون ما دست بردار نبوديم (يك مسأله ديگر هم در زمينه اتفاقات بود و آن دخالت زن ها در انتخابات بود كه بحث قانوني اش دخالت زن در انتخابات بود ، آن موقع مردها حق رأي نداشتند ، چه رسد به زن ها،زن ها را مي خواستند آلت دست بكنند براي كارهاي ديگر ، عرض كنم كه محيط آماده بود) و اين ها ديدند كه جز بيرون كردن برقعي از شهر هيچ راه ديگري ندارند. با اين كه مصدق نمي خواست چپي ها را از خودش ناراحت بكند، ولي چاره اي نبود ، كميسيون امنيت تشكيل شد و برقعي را تبعيدش كردند. بعد ما آرام گرفتيم ، البته مصدق هم يك كاري كرد ،مصدق آن موقع اختيار قانون گذاري هم گرفته بود (از مجلس شورا) تاريخ دارد اگر خوانده باشيد، كه مصدق خودش هم قانون گذار بود ، او هم يك آدم ديكتاتوري بود و درعين حال كه مجلس را چيد ، علت بدبختي اش هم همان شد . او در عين حال كه اسلامي نبود ، ولي يك ملي گراي واقعي بود ، يعني واقعاً ايراني و فلان و اين حرف ها بود.
رابطه شما با آيت الله كاشاني چگونه بود؟
من هم با فدائيان اسلام مربوط بودم ،هم با مرحوم كاشاني ، در نتيجه با همه اين شخصيت ها (مربوط بودم).
آن وقت ، قبل از اين كه (مصدق) نخست وزيربشود ،پانزده نفرشان توي مجلس انتخاب شدند. دوره 14 بود [توضيحي كه در اين جا لازم است اين كه دوره 14 مجلس ، داراي ويژگي خاصي بود كه مي شود گفت از يك چهره ملي ، مذهبي برخوردار بوده ، و اين ويژگي شايد به آن دليل بوده كه در آن دوره حدود 70 نفر نماينده روحاني و معمم ، كه البته برخي از آن ها واقعاً به ايران و اسلام فكر مي كردند و در راه اصلاح طلبي تلاش مي كردند ، در مجلس حضور داشتند.] و بعد قانون ملي شدن نفت را آوردند و مبارزه كردند و رزم آرا كه با گلوله فدائيان اسلام كشته شد، آن وقت ، (مصدق) به پيشنهاد جمال امامي [پسر امام جمعه خوئي و پدر زن حسن علي منصور بوده كه شاه علي منصور بوده كه شاه براي آن كه كلاهي هم از نمد«چپاولگري در ايران» نصيب او شود ، وكالت يكي از كمپاني هاي خارجي را به او مي سپارد.] نخست وزير شد . به هر حال اين جريانش بود ، بعد مصدق كه اختيار قانون گذاري داشت ،آمد و يک ماده واحده اي را قانون کرد که هر كس به مرجع تقليد توهين بكند ،از6 ماه تا 3 سال زندان (محكوم مي شود) كه الان هم توي قانون مجازات عمومي ما اين ماده هست ، اين مال زمان مصدق است . اين ، به دنبال به اصطلاح همين مبارزات در قم بود.
سيد علي اكبر برقعي كه تبعيد شد ، محيط قم هم آرام شد .بله خب ، يك مقدار طبيعي بود كه توده اي ها با روحانيت بد بودند ، هيچ حرفي نيست ، مصدق هم مي خواست آزادي بدهد ، حتي به توده اي ها ، ولي از آن طرف ، شاه هم خيلي پدر سوخته بود. او هم با ايادي و سياستي كه داشت ، مي دانست كه اگر بخواهد جبهه ملي و آيت الله كاشاني را كه آن موقع با هم بودند. ساقط كند و از بين ببرد ، بايد به دست روحانيت باشد . آقاي كاشاني (اگر) بخواهد از بين برود ، بايد آخوندهاي ديگر با او مقابله بكنند، البته آخوندهاي درباري.
خود شاه كه به آن صورت مطرح نبود؛ دولت مطرح بود؟
بله ديگر ، دولت مطرح بود ، ولي در باطن ، شاه بود . شاه ، در پشت پرده ، مي خواست اين نهضت را از بين ببرد. اين ملي شدن نفت كه آمده بود ، شاه خودش را در محاصره مي ديد،و تصميم داشت كه هم كاشاني را ، هم مصدق را، هر دو را از بين ببرد؛ اين بود كه تحريك مي كرد . بعدها ما فهميدم كه يك گروهي داشته كه مثلاً اين ها مي نشستند ومرتب براي مجتهدين و روحانيون ، نامه مي آمد كه با خون امضا شده بود و نوشته بودند كه ما شما را سر مي بريم ، چنين مي كنيم بعد معلوم شد كه اين ها را خود دستگاه ، سلطنت طلب ها ، مي نوشتند (طرفداري هاي شاه) براي خاطر اين كه اين گروه(روحانيت و مراجع) را عليه آقاي كاشاني و جبهه ملي «آن زمان » به اصطلاح به نام دين (بشورانند) و به نام اين كه شما (روحانيت) مخالف منافع مردم هستيد.
به اسم توده اي ها و امضاء چپي ها پخش مي كردند؟!
امضاي توده اي ها پاي تهديد نامه ها بود ولي كي مي نوشت؟! شاه و طرفدارانش مي نوشتند. آنوقت اين ها يك گروه چند نفري را كاشته بودند دور آقاي كاشاني ، كه بعد معلوم شد شمس قنات آبادي [پدرش روحاني بود ، با اين حال شمس فردي لاابالي و «لات» منش بود.] امثالهم ، سلطنت طلب ها بوده اند ، وليكن دور آقاي كاشاني ، يك دسته هم دور مصدق بودند ، يك چند نفري را هم دور آقاي بروجردي داشتند؛ تقريباً در همه جا سلطنت طلب ها آدم داشتند. توطئه 28 مرداد با دست همين ها درست شد ،كه آن سفير آمريكا وقتي كه رفت پيش مصدق(هندرسن سفير امريكا بود) او را زد ازاطاق بيرونش كرد(سفير را) و او هم رفت در لبنان ، به دست آمريكايي ها ، (طرح كودتا) ريخته شد. زاهدي را هم آوردند و تعليمات لازمه را به او دادند و مدتي در خانه يكي از اشراف آن روز پنهان بود. بعد هم آوردند مجلس ، و بعدهم كودتاي نظامي را ترتيب دادند كه خيلي از آخوندها و ملاهادي درباري در اين جريان دخالت داشتند كه بعدش هم مرحوم آيت الله كاشاني را گرفتند ، فدائيان اسلام را گرفتند ، مرحوم نواب ، و همه را كشتند و شاه ، دو مرتبه مسلط شد و از سال 1332كه كودتا شد؛ ماند تا سال 1357؛ كه كلكش كنده شد.
به هر حال ، اين مسأله ، هر روزش ، يك شرح تاريخي اي دارد كه من حالا ، به دليل گذشت زمان ،همه را يادم نيست ، اما ان شاءالله طي جلساتي ، آن چه از مشاهداتم به ياد مي آورم ، براي تان باز مي كنم.
والسلام.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56