«شهيد محلاتي در قامت يك همسر»؛ با گريه امام، گريه کرديم...
من اقليم السادات شهيدي محلاتي ، دختر سيد جلال شهيدي محلاتي هستم؛
متولد سال 1320 در شهرستان محلات.
حدود يازده سالم بود كه با آقاي محلاتي ـ كه آن موقع طلبه بودند و
بيست و يك سال داشتندـ ازدواج كردم. من پنج كلاس درس خوانده بودم كه با هم ازدواج
كرديم. يك سال بعد از آن ـ در منزل پدرم بودم ـ كه ششم ابتدايي را هم خواندم.
تاريخ ازدواج تان دقيقاً كي بود؟
سال 1331. پس از ازدواج در محلات ، سه ماه منزل ابوي و مادرشان بودم . ايشان آن موقع علوم ديني تحصيل مي كردند و در قم بودند. مادر ايشان ،
صديقه خانم رضايي و پدرشان هم حاج غلام حسين مهدي زاده ، بازاري بودند كه كارشان
توليد و فروش فرش بود و بزازي داشتند . پنج فرزنددارم ، بزرگ آنان احمد آقا است ،
دومي محمود آقا ، سوم نجمه خانم ، چهارم ندا خانم و فرزند پنجمي هم ميثم است
[متأسفانه ميثم ، كوچكترين فرزند شهيد محلاتي و خانم شهيدي ، در سال 1388 ، بر اثر
بيماري درگذشت].
وقتي پيشنهاد ازدواج با ايشان داده شد، شخصاً چه نظري داشتيد؟
من خيلي بچه بودم ، اصلاً متوجه نبودم . فكر مي كردم الكي مي گويند.
بعد از ازدواج كه آمديم قم خيلي ناراحت بودم ، بي تابي و گريه مي كردم كه چرا من
تنها به قم امده ام . پنج ـ شش ماه از زندگي ما كه گذشت به آن عادت كردم. چهار سال در قم بوديم كه دو سالش را مستأجر بوديم . دو سال بعد منزل
خريديم ، رو به روي منزل امام درمحله يخچال قاضي ؛ و آن جا مستقر شديم . محمود آقا
كوچك بود كه از مرحوم آقاي بروجردي ، شهيد محلاتي را نماينده كردند از طرف خودشان
براي تهران . ايشان همراه با نواب صفوي مبارزه مي كردند. تازه احمد آقا متولد شده
بود كه آقاي نواب صفوي را گرفتند و اعدام كردند و مأموران شاه ريختند توي مدرسه
فيضيه و طلبه هايي را كه با فدائيان دوست بودند و با آن ها روابط داشتند مي
گرفتند. يك شب ايشان [ شهيد] آمدند منزل و هر چه عكس و نامه از نواب صفوي داشتند ،
همه را از خانه بردند بيرون و مخفي كردند.
شما شهيد نواب صفوي را ديده بوديد؟
خير ، من آن زمان بچه بودم . يك سال و سه ماه بعد ازدواج ما بود كه
نواب صفوي را اعدام كردند.
زندگي حاج آقا از نظر معاش و مسائل مادي چگونه مي گذشت؟
اول زندگي شان كه منبر زياد نمي رفتند ، پدرشان به ما كمك مي كردند.
وضع مالي پدرشان هم بد نبود ، خيلي هم ايشان را دوست داشتند ، چون بعد از پنج دختر
، خدا اين پسر را به آنان داده بود. حتي راضي نمي شدند ايشان بروند قم درس
بخوانند؛ زيرا دوري او را تحمل نمي كردند . بعد كه آقاي خوانساري تشريف برده بودند
محلات ، ايشان از عموي شان ـ حاج محمد حسن مهدي زاده ـ خواهش كرده بودند كه شما
برويد به آقاي خوانساري بگوييد من مي خواهم بيايم قم ، چون پدرم به من اجازه نمي
دهند. بعد ،عموي شان به حاج محمد تقي خوانساري ، كه مرجع بود ، اين موضوع را گفته
بودند. آقاي خوانساري پدر ايشان را خواسته و گفته بودند شما ايشان را بفرستيد قم،
من مسؤوليت شان را به عهده مي گيرم . به اين ترتيب ، ايشان چند سال توي مدرسه
فيضيه زير نظر آقاي خوانساري تحصيل مي كردند.
زندگي ما ،از همان اول كه شروع كرديم ، در دو تا اتاق در يك خانه
مستأجري به مدت دو سال خلاصه مي شد . هر وقت هم ايشان مي آمدند توي خانه ـ كم يا
زياد ـ با ناراحتي توأم نبود ، هميشه با روي باز و خندان و شاد مي آمدند . روحيه ايشان توي منزل شاد بود . گرچه هميشه كار ايشان توأم با مبارزه
با طاغوت بود ، ولي در منزل مسائل شرعي را زياد گوشزد مي كردند ، مثلاً مي گفتند
اين كار درست نيست . كار خلاف شرع انسان راجهنمي مي كند . انسان بايد طبق شؤون
خانوادگي اش زندگي كند و پايش را از گليم خود دراز تر نكند. هميشه از
اين صحبت ها و نصيحت ها به ما مي كردند. هميشه مي خنديدند و بچه ها را دوست داشتند
. هيچ وقت كاري نمي كردندكه من ناراحت يا عصباني شوم . خدا شاهد
است كه دراين بيست و هفت ـ هشت سال زندگي ، نشد كه يك روز ايشان با من قهر كنند .
من گاهي كه ناراحت و عصباني مي شدم ، ايشان مي خنديدند . به شوخي
مي گفتند : اگر يك سيد عاقل ديدي ، سلام مرا به او برسان ! گاهي كه من ناراحتي مي
كردم ، ايشان اين حرف را مي زدند. البته مي گفتند: من به آسيد جلال به آسيد تقي
شهيدي و به اولاد حضرت فاطمه (س) توهين نمي كنم. اين را كه مي گفتند ، فوري عباي
شان را بر مي داشتند و با خنده از خانه مي رفتند بيرون . من با خودم مي گفتم با
ايشان قهر مي كنم ، اما وقتي به منزل بر مي گشتند مي گفتند : سلام ، سلام خانم
سلام . من هم خنده ام مي گرفت ؛ ديگر راهي براي قهر كردن من باقي نمي ماند.
در زمان تولد نجمه ايشان مخفي شده بودند. در ماجراي پانزده خرداد
ايشان دوازده روز در تهران خانه به خانه مخفي بودند . شب اول كه در خانه اي مخفي
مي شوند، استخاره مي كنند كه بمانند يا بروند. جواب استخاره براي رفتن خوب بوده است
. آقايان نجم الدين اعتماد زاده و مرواريد و شجوني هم بودند. لباس شخصي مي آورندكه
بپوشند ، ايشان قبول نمي كنند و مي گويند كه اگر به شهادت برسم ، مي خواهم با لباس
روحانيت شهيد شوم ، نمي خواهم كه لباس شخصي بپوشم . بعد از
حدود دو ماه به طور ناشناس به خانه اقوام تلفن زدند واز حال و وضع خودشان ما را با
خبر كردند ، چون تلفن منزل ما تحت كنترل بود.
از كارهاي سياسي ايشان اظهار نارضايتي وناراحتي مي كرديد يا همراه شان
بوديد؟
خب ، خسته مي شدم ، هفده يا هجده سالم بود. در تهران تنها بودم . در
چنين شرايطي هر زني احتياج به همراه و هم صحبت دارد. ايشان وقتي نبودند من خيلي
ناراحت بودم ، اما وقتي مي آمدند به خانه ، اين قدر محبت مي كردند كه من ناراحتي
ها را به سرعت فراموش مي كردم.
از چه زماني با امام و خانواده امام آشنا شديد. آيا رفت و آمد داشتيد
و خاطره اي هم از حضرت امام داريد؟
من از پنج سالگي به ياد دارم كه امام تعطيلات تابستان حدود چهار ـ پنج
سال تشريف مي آوردند محلات . امام اول با پدرم تماس مي گرفتندـ چون هم درس و هم
مباحثه با پدرم بودند ـ و مي گفتند كه براي ما منزل بگيريد . ورودشان هم به خانه
پدرم بود. وقتي هم منزل براي شان مي گرفتند ، پدرم هم روز صبح با امام مي رفتند
باغ قدم مي زدند ، براي تفريح و پياده روي صحرا و سرچشمه مي رفتند . ما هم با
خانواده امام رفت و آمد داشتيم . در قم رو به روي منزل امام كه ما منزل گرفتيم ،
خانم امام هميشه به من مي گفتند من مثل مادر شما هست. هيچ وقت دوري را احساس نكنيد
، هر موقع تنها و ناراحت بوديد بعدازظهرها بياييد منزل ما . دختران من هم مثل
خواهران تواند . من با دختر كوچك امام ـ خانم مصطفوي ، همسر آقاي بروجردي ـ هم سن
هستم. زماني كه آقاي اشراقي عقد كرده بودند ،من پنج ساله بودم . آن ها در محلات
عروسي كردند . خانم حاج آقا مصطفي هم غالباً به منزل ما
مي آمدند . حاج آقا مصطفي از دوستداران و هم درسان و هم مباحثه حاج آقا بودند . آن
ها با يكديگر خيلي صميمي و هر هفته دو ـ سه جلسه شام و ناهار باهم بودند.
آيا شما با حضرت امام هم برخوردي ، ملاقاتي و گفت و گويي داشتيد؟
بله ، زياد. ايشان را آن وقت ها كه تشريف مي بردند نماز و من از حرم
بر مي گشتم يا بچه ها را دكتر برده بودم ،در بين راه مي ديدم و سلام كه مي كردم مي
فرمودند : سلام دخترم ، چطوري ، حالت خوب است ، حاج شيخ فضل الله چطورند؟ـ به حاج
آقا مي گفتند : حاج شيخ فضل الله . هميشه مي گفتند: هر نگراني ، ناراحتي اي داريد
من جاي پدر شما هستم؛ بگوييد . بعد كه ما منتقل شديم به تهران ، دو سال مرحوم حاج
آقا مصطفي در منزل ما بودند. چون حاج آقا مصطفي توي بيروني منزل حضرت امام بودند و
امام خودشان به بيروني احتياج داشتند. بنابراين منزل ما را اجاره كردند براي آقاي
مصطفي ، و دو سال ايشان در منزل ما بودند.
در چه سالي به تهران آمديد و آقاي محلاتي در تهران چه فعاليت هايي
داشتند؟
فكر مي كنم سال 1340 يا 1341 بود. در مدتي ما قم بوديم ـ سه چهار سال
، در ماه محرم و صفر و رمضان ـ مرا مي بردند و در منزل پدرم يا پدر خودشان مي
گذاشتند و بعد مي رفتند شهرهاي آمل ، بابل و بيرجند و گرگان و منبر مي رفتند . بعد
از اين كه بر مي گشتند مرا مي بردند قم . تهران كه آمديم و منزل اجاره كرديم من دو
تا بچه داشتم ، بالطبع من در تهران ماندم. در تهران ايشان هم فعاليت سياسي داشتندو
هم اجتماعي . مرتب در حال مبارزه بودند و اعلاميه هاي امام را تكثير مي كردند.
امام كه تبعيد شدند به تركيه، از تركيه اعلاميه هاي شان مي آمد؛ به نجف كه تبعيد
شدند اعلاميه هاي شان از نجف مي آمد. يك سال بعد از اين كه آقامصطفي به تركيه
تبعيد شدند و بعد به نجف رفتند ، با هم قرار گذاشتند كه در مكه ـ مسجد النبي(ص) ـ
همديگر را ملاقات كنند. در اين ديدار از طرف رژيم ايران كساني مأمور بودند كه
ببينند اين ها چه مي گويند و چه با هم رد و بدل مي كنند. دائم مواظب اينها بودند . ايشان كه از مكه آمدند و ديد و بازديد تمام شد ـ هفت هشت روز بعد ـ از
طرف ساواك دستگير شدند. گفته بودند ، شما چرا با فرزند آقاي خميني صحبت مي كرديد ،
آن جا مگر جاي سياست است؟ مگر آن جا بايد حرف دنيا و سياست را زد؟ حاج آقابا آقا
مصطفي خيلي نزديک بودند .در تهران يک مسجد درست كرده بودندـ در سرآسياب دولاب ـ به
نام مسجد امام محمد تقي (ع) و شب ها و ظهرها آن جا مي رفتند . بعد كه آقاي انواري
گرفتار شدند، به مسجد چهل تن در بازار مي رفتند. حسينيه محلاتي ها راهم خودشان با
كمك محلاتي ها مقيم مركز تأسيس كردند.ايشان در مدرسه مروي حجره داشتند ، روزها مي
رفتند در درس آقايان شاه آبادي ،مطهري ، خوانساري شركت مي كردند و بعد از درس
هاشان با دوستان جلسات مخفي در منزل داشتند. بعد از پانزده خرداد كه مبارزات علني
شد ، جلسات دوره اي يك روز منزل ما برگزار مي شد ، يك روز منزل مرحوم بهشتي ، يك
روز منزل شهيد باهنر و به همين ترتيب منزل شهيدان مفتح و مطهري ، با آقايان در شرق
تهران ، جامعه روحانيت را تشكيل دادند. با آقاي جلالي خميني هم جلساتي داشتند كه
اعلاميه ها در آن جا تكثير مي شد. صبح يا شب كه آن ها در منزل ما جلسه داشتند ،
يكي دو نفر از بازاري ها موظبت مي كردند تا كسي از مأموران به اين جلسه پي نبرد.
لطفاً در مورد زنداني شدن حاج آقا خاطرات خود را بيان بفرماييد.
از اول زندگي مان كه من به ياد دارم ، حدود پانزده ـ شانزده بار ايشان
زندان رفتند. از پنج روز شروع شده تا پانزده روز ، بيست روز، دو ماه ، چهار ماه .
توي اين زندان رفتن ها يك بار محاكمه شدند. وقتي كه حسن علي منصور ترور شد آقاي
انواري را گرفتند، ولي خوشبختانه هنگام قتل منصور ايشان زندان بودند ، اگر بيرون
بودند ايشان هم حتماً جزء قاتلين به حساب مي آمدند . بعد
ايشان را محاكمه كردند و به هشت ماه زندان محكوم شدند. پدرم آمد تهران و پيش امام
جمعه دوران طاغوت رفت و شش ماه بعد ايشان را آزاد كردند ، ولي ايشان به من نگفتند
كه به هشت ماه محكوم شده اند. پدرم هم نگفتند . بعد از مرحوم شدن پدرم ، سه روز
مانده بود به چهلم شان كه از كلانتري ميدان شهدا ـ ژاله سابق ـ پاسباني ، نامه اي
به منزل آورد و گفت : ايشان دو ماه زنداني دارند و فردا صبح بايد به كميته خودشان
را معرفي كنند. وقتي آمدند منزل ومن سؤال كردم موضوع چيست ، گفتند : هيچي من دو
ماه زنداني دارم. گفتم چرا قبلاً نگفتيد ؟ گفتند : تو اعصابت خرد است و ناراحت مي
شوي . من هم چون تازه پدرم فوت شده بود ناراحت بودم ، گريه مي كردم كه چرا حالا
شما بايد برويد زندان ، شما پدر ، خواهر وبرادر من هم هستيد . مي گفت : خب ديگر ،
محكوم شده ام ،چاره اي ندارم . تازه دو ماه به من تخفيف خورده
.
فردا صبح وسايل شان را جمع كردند و اخوي شان آمد و ماشين آورد سوار
شدند و رفتند ، دو ماه زندان قزل قلعه بودند . هفته اي يك بار من و بچه ها به
ملاقات حاج آقا مي رفتيم ، هر وقت مي گرفتندشان ، برادر حاج آقا يا برادر خودم شب
ها منزل ما بودند. چون ما بزرگ تر و مرد توي خانه نداشتيم. روزهاي ملاقاتي هم با
برادر ايشان مي رفتيم زندان قزل قلعه . يك دفعه به ياد دارم ساقي ـ رئيس زندان قزل
قلعه ـ لباس هاي ايشان را داد به يك سرباز و گفت آن ها را قشنگ بگردد. عباي حاج
آقا را گرفت و گفت : جيب هايش را ديدي؟ با خنده و مسخره ما هم گفتيم : آخر عبا كه
جيب ندارد. وقتي كه ايشان را براي ملاقات با ما مي آوردند توي اتاق قزل قلعه ، سه
تا چهار تا ساواكي هم مي نشستند دور اتاق . آن قدر هم اين چند تا ساواكي حرف مي
زدند كه اجازه نمي دادند آدم حرف بزند. همين ده دقيقه هم به احوال پرسي مي گذشت .
لباس و تقريباً مواد خوراكي اي را كه مي برديم آن جا ، قبول مي كردند.
يك دفعه هم به مدت سه ماه ، زندان موقت كميته شهرباني بودند با سي و
چهار پنج نفر از علما ، آقاي طاهري خرم آبادي ، آقاي مرواريد و پدر آقاي امام . جماراني و خيلي از آقايان ديگر هم بودند. سي و پنج نفر روحاني بودند
كه اين ها آن موقع غذاي زندان را نمي خوردند ؛ اعتصاب كرده بودند . پانزده نفر
آقايان را از تهران و بقيه را از قم گرفته بودند. روحانيون گفته بودند كه خانواده
اين پانزده نفر تهراني غذا درست كنند.هر روزي نوبت يكي از ما مي شد كه غذا درست
كنيم ببريم زندان. ماهم به نوبه خود غذا درست مي كرديم و اخوي خودم يا اخوي حاج
آقا مي بردند زندان موقت شهرباني ، و آن ها غذا را مي چشيدند ، قاشق مي زدند ، بعد
مي بردند توي زندان .
خاطرم است ساواكي ها معمولاً شب ها مي ريختند توي خانه ما ، كم مي شد
روز بيايند ، ساعت ده يا ده و نيم مي آمدند. موقعي که مي آمدند ،مدام دست مي
گذاشتند روي زنگ تا درباز شود. همين كه زنگ پشت هم مي زدند ، من مي فهميدم ساواك
است . چند تا عكس خصوصي حاج آقا داشتند با امام كه قايم مي كردم يا اگر يك وقت
اعلاميه در خانه داشتيم ، فوري اين ها را در لباسم مي گذاشتم .مرا كه نمي گشتند ، همه مرد بودند . بعد مي آمدند توي خانه . من تا
وقتي كه حاج آقا بود شجاع بودم و فحش به اين ها مي دادم . يك دفعه نظرم است ـمنزل
ما كه كوچه فقيه الملك بود ـ ساعت ده ونيم آمدند و دو و نيم بعد از نصف شب رفتند
بيرون . همه شخصي بودند ، فقط يك نفر لباس ارتشي پوشيده بود كه گفتند دادستان كل
ارتش است . اودستور مي داد كه ديگران چه كار كنند. همه كتابخانه حاج آقا را بيرون
ريخته بودند. كتاب ها را ورق به ورق گشتند. حاج آقا چاي و ميوه براي شان برد . يك
ضبط صوتي داشتيم ، از آن ضبط صوت هاي قديم . من دوتا نوار سخنراني از پدرم داشتم و
دوتا نوار سخنراني از حاج آقا . آن ها
ضبط ونوارها را مي خواستند ببرند ،گفتم: اجازه نمي دهم . گفتند براي چه ؟گفتم :
اين نوار سخنراني پدرم است و پدرم دو سه سال است كه مرحوم شده و اين يادگاري پدرم
است ،شما پدرسوخته ها اين را از بين مي بريد . يكي از آن ها ـ حجاري نامي بود ـ
دلش به رحم آمد ، وقتي ضبط را بردند توي ماشين ، او يواشكي آمد و ضبط صوت را به من
تحويل داد. باز يك شب نظرم است كه نزديك جشن هاي تاج گذار ،چهار پنج شب قبل از اين
حاج آقا يك سخنراني كرده بودند ، آن شب هم ساعت نه و نيم ـ ده ريختند توي خانه و چيزهايي
گفتم . مي گفتند كه اين حرف ها را كي به شما ياد داده . گفتم: يعني چه كه به خاطر
جشن ، چشمان يك عده اي را خون مي كنيد ، دل شان را خون مي كنيد. خلاصه خيلي فحش
هاي بد به شان دادم. بعضي هاي شان به حاج آقا مي گفتند: ببين خانمت چه چيزهايي به
ما مي گويد ، حاج آقا مي گفت : ولش كنيد اين اعصابش خرد است . وقتي از
زندان آزاد مي شد مي گفت : خيلي خوب كاري كردي ، ولي جلو اين ها مي گفت: ول كنيد
آقا، اين اعصابش خرد است ، اعصاب ندارد ، دست خودش نيست .
همان دفعه كه محاكمه ايشان بود ، يك پاسبان زنگ زد گفت خانم محلاتي ،
آقاي محلاتي ساعت هفت صبح فردا توي ستاد فرماندهي ارتش محاكمه دارند ، ساعت هشت
صبح ما رفتيم . نجمه خانم ، دو سال و نيم يا سه سالش بود. اين بچه شروع كرد به
گريه كردن وبابا ـ بابا گفتن . دو ماه و خرده اي بود كه به ما وقت نداده بودند. يك
ستوان آن جا پشت ميز نشسته بود،ما راهي تحريك مي كرد كه اگراين ها مرد هستند ، چرا
بايد زن هاي جوان شان پاي شان به اين جور جاها كشيده بشود. من هم از عصبانيت و
ناراحتي جوابش را مي دادم ، خلاصه بعد از ساعت ده اين ها را بردند ، ولي نگذاشتند
يك كلمه با حاج آقا حرف بزنيم. اين ها را بردند توي اتاق ، براي محاكمه . موضوع
قتل حسن علي منصور بود. آقاي انواري هم بود. چندنفر از آقايان بودند كه حالا يادم
نيست ، آقاي بخارايي هم بودند ساعت سه بعداز ظهر ، اين ها از اتاق آمدند بيرون .
اين بچه از هشت صبح تا سه بعد از ظهر پا مي كوبيد و گريه مي كرد ، خانم آقاي عسگر
اولادي هم حضور داشت ، محاكمه آقاي عسگر اولادي هم بود . ايشان هم گريه مي كرد . ساعت سه بعدازظهر كه اين ها را از اتاق آوردند بيرون ، بعد از محاكمه
، سربازاني كه همراه شان بودند آمدند و هر يك نفر روحاني يا شخصي ، دو تا مأمور
مسلح همراه داشت. يكي عقب ، يكي جلو. آقايي از دادگاه آمد بيرون وگفت خانم هر كس
آمد ملاقات زنداني اش ، ده دقيقه بيشتر نمي تواند حرف بزند. اين قدر
شد كه حاج آقا بچه را بغل كرد و بوسيد و نوازش كرد و ما دو تا كلمه حرف زديم،گفتند
بفرماييد ملاقات تمام شد . وقي آنها را بردند ، دوباره اين بچه شروع كرد به گريه و
تا شب گريه مي كرد و بابا بابا مي گفت تا خوابش برد . حاج آقا به هشت ماه زندان
محكوم شدكه بعد از شش ماه كه پدرم آمدند تهران ، ايشان آزاد شدند و بعد از فوت
پدرم ، دو ماه ديگر هم ايشان را زندان بردند كه قبلاً آن را توضيح دادم.
آيا شما از شكنجه هاي ايشان در زندان اطلاع داشتيد؟
به من نمي گفتند كه ما شكنجه مي شويم . يك بار كه ايشان از زندان آزاد
شدند و به خانه آمدند، وقتي كه ندا خانم پدرش را ديد، اول شروع كرد به خنديدن، بعد
يك مرتبه زد زير گريه از خوشحالي . من ديدم ايشان تشنج گرفتند و افتادند ، عمامه
هم از سرشان افتاده . هول شدم ، گفتم : ببينيد بچه ها ، باباي تان چه شده ، اما
خودش را كنترل كرد. گفتم : چرا اين جوري مي شويد، گفتند: من نخوابيده ام. دروغ
مصلحتي به من گفتند كه من ديشب نخوابيده ام ،هيچ ناراحت نباش . بعد طولي نكشيد كه
ديدم از بازار ، سي ـ چهل نفر آمدند ، رفتند اتاق كتابخانه و دكتر فخر را آوردند.
سؤال كردم براي كي دكتر آورده ايد؟ بچه ها گفتند : براي بابا. به بچه ها مي گفتند:
بابا چيزيش نيست ، زندان بوده يك خرده ناراحت است . اما طولي نكشيد كه بعد از سه
ماه دو باره ايشان را گرفتند . ما خيلي از اين برنامه ها داشتيم . يك روز صبح ـپس
از بازگشت ما به خانه ، بعد از وقايع 17 شهريور ـساعت نه صبح در زدند . از دادستاني ارتش يك سرهنگ ارتشي و سه تا لباس شخصي دوباره ريختند
خانه و آلبوم هاي عكس ،حتي نامه هايي را كه احمد آقا راجع به شهادت حاج آقا مصطفي
به پدرش نوشته بودـ و من همه اين نامه ها را به عنوان يادگاري بالاي كمد جمع كرده
بودمـ آوردند و يكي يكي خواندند وبرداشتند . قدري كتاب از توي كتابخانه حاج آقا
برداشتند ، بعد همان سرهنگ گفت « اين را امضا كن تا ما ببريم . گفتم امضا نمي
كنم.گفت : چرا ؟ گفتم من امضا نمي دهم يك عده خائن آدم كش . گفت : ما آدم كشيم يا
روحانيون؟ گفتم شماها ؛ روحانيون كه اسلحه ندارند. گفت: آن هارا كي تحريك كرد؟
گفتم : شماها .خيلي عصباني و ناراحت شد . دخترم ده
دوازده سالش بود، از او امضا گرفت كه من اين كتاب و آن كتاب را ـ از كتاب هاي دكتر
شريعتي ودو سه تا از كتاب هاي آقاي مطهري ـ را بردم . البته
خانه را زير و رو كردند ، درست همان وقتي كه داخل خانه بودند ، حاج آقا به اتفاق
آقاي خلخالي و آقاي شجوني كه آن موقع مشهد بودند با منزل تماس گرفتند، آقاي خلخالي
پشت تلفن بود. تا فرد ساواكي گوشي را برداشت ، آقاي خلخالي حرفي نزد و تلفن را قطع
كرد ، ولي اين ها كه از در رفتند بيرون ، حاج آقا زنگ زدند وگفتند: چه خبر؟ گفتم :
ريختند توي خانه . گفت : توي خانه آقاي شجوني هم ريخته اند، خانه آقاي خلخالي هم
رفته بودند.
حاج آقا در زندان با چه كساني هم سلول بودند؟
حاج آقا مي گفت : در يكي از دفعات كه زندان بودم ، حدود دو ماه با يك
كمونيست ـ كسي كه سرهنگ طاهري را با درفش كشت ـ تو سلول بردندم. حاج آقا مي گفتند
: شب اول ديدم نماز نمي خواند ، گفتم : آقا ، مگر شما نماز مي خوانيد؟ گفت : نه .
گفتم : به چه دليل ؟ گفت : من اعتقادي به نماز ندارم. وقتي
فهميده بودند او كمونيست است ، با ايشان صحبت كرده بودند. اين شخص شب اول كه آمده
بود توي زندان خوابيده بود، گفته بود : من پدرم چهل روز است مرده ، امشب پدرم را
در يك حالت خيلي بدي خواب ديدم. خواب ديدم
پدرم دم تنور گداخته اي از آتش نشسته و متأثر وناراحت است . حاج آقا
گفته بود: پدرت از دست تو ناراضي است كه يك چنين خوابي ديده اي . خلاصه حاج آقا
چهل روز با ايشان صحبت مي كند. به او مي گويد : بيا برو حمام غسل توبه كن بيا من
شهادتين را به تو بگويم. نماز يادش داده بود ، خلاصه توي زندان آن شخص مسلمان شده
بود .او گفته بود : لباس ندارم بروم حمام . گفته بود: برو لباس هاي مرا بپوش بعد
لباس هايت را توي حمام بشوي و بياور همين جا توي سلول خشك كن. ايشان مي گفت: سلول
به اندازه يك حمام نمره بود ، نمي شد كامل بخوابيم ، پاي مان را بايد به ديوار تكيه
مي داديم ، گاهي او مي خوابيد و من مي نشستم و گاهي من مي خوابيدم واو مي نشست .
سردمان هم بود . دو تا پتو داشتيم كه يكي روي مان مي انداختيم و يكي هم زير . يك
پتو او داشت و يكي هم من . بعد از اين كه اين شخص را آزاد مي كند ، مي رود پيش
برادر كه رئيس يكي از شعبه هاي بانك بود . برادرش مي گويد شب كه آمد ، ديدم بلند
شد، وضو گرفت و نماز خواند . اصلاً تعجب كردم ، چون از بچگي نه نماز خوانده بود ،
نه روز گرفته بود و نه خدا را قبول داشت . سؤال كردم و گفتم : چي شده ؟ گفت : من با يك آقايي در زندان به نام محلاتي آشنا شدم ، ايشان مرا مسلمان
كرد و راه اسلام را به من ياد داد. وقتي حاج آقا آزاد شدند ، برادر اين شخص آمد
خانه و خيلي از حاج آقا تشكر كرد كه شما ايشان را مسلمان كرديد ، ما خيلي عذاب مي
كشيديم ، پدرم از ايشان ناراضي بود.
عكس العمل حاج آقا در قبال زنداني شدن و تبعيد امام به تركيه چه بود؟
موقعي كه امام را تبعيد كردند به تركيه ، ساعت ده از قم تلفن زدند به
حاج آقا ، ايشان منزل بودند و بنا بود بروند مسجد ، از ساعت يازده تا دوازده
سخنراني داشتند. حاج آقا ديگر سخنراني را رها كردند و با آقايان تهران ، روحانيون
مبارز ، تماس گرفتند و گفتند : حتماً بايد امشب دور هم جمع بشويم و جلسه تشكيل
بدهيم. صحبت هاي شان را رمزي مي كردند ، ولي من متوجه مي شدم . به خاطر
اين كه نكند يك وقت تلفن ها در كنترل باشد ، اين جور صحبت مي كردند . گفتند : مي
خواهيد خانه ما يا هر جاي ديگري كه صلاح مي دانيد جمع شويم و با هم صحبت كنيم
.نظرشان اين بودكه مي گفتند درباره تبعيد امام بايد اعلاميه بدهيم . بعضي ها مي
گفتند : حالا ما ده تا اعلاميه هم كه بدهيم و ده نفر هم امضا كنند، همه مان را مي
گيرند . ايشان مي گفت: من صد تا ، صد و پنجاه تا امضا از روحانيون مي گيرم . الكي
نيست ، اين همه را كه يك دفعه نمي گيرند.
حاج آقا البته توي خانه هر قدر هم نگراني داشتند ، بروز نمي دادند كه
ما ناراحت بشويم ، ولي من از حالات و رفتارشان مي فهميدم كه خيلي ناراحتند . دائماً در حال جنب و جوش بودند. يك وقت مي ديديم ساعت يك و نيم ، دو
شب مي رفتند ، مي گفتند : ما كار داريم ، بايد برويم ناصرخسرو ، با يك چاي خانه
كار داريم. مي رفتند اول صبح ، دو تا گوني اعلاميه را با تاكسي مي آوردند خانه .
خدا شاهد است ساعت پنج مي آمدند ، ولي ساعت ده ، هر چه اعلاميه در خانه ما بود ،
پخش مي شد . بيست ـ سي نفر را نماينده مي كردند كه اعلاميه ها را ببرند كرمان ،
تبريز ، اروميه ، اصفهان و شيراز . گروه گروه دانشجويان مي آمدند خانه ما و اين
اعلاميه ها تا صبح پخش مي شد . در عين حال در طول مدت مبارزات ، مأمورين ساواك يك
اعلاميه نتوانستند از ايشان بگيرند ، با همه زرنگي اي كه ساواك داشت و با همه
تهديدهايي كه مي كرد ، نصيري خائن يك اعلاميه نتوانست از ايشان بگيرد، يا يك
اعلاميه از خانه ما لو نرفت. در ماجراي پانزده خرداد هم كه تازه نجمه خانم به دنيا
آمده بود يك گوني اعلاميه و سي ـ چهل تا نوار از امام توي خانه ما بود. ايشان كه
صبح از خانه رفتند بيرون ، تا ساعت دوازده ، برادرشان و برادر من و يكي دو نفر
ديگر مثل حاج مهدي عراقي آمدند .خانه ما و همه اعلاميه ها را ريختند توي چاه ، نفت
ريختند و آتش زدند و درش را هم موزاييك گذاشتند كه پيدا نباشد . بعد هم آمدند خانه را دو ، سه شب گشتند و رفتند . توي حكومت نظامي به
خانه ما ، مرتب پليس شخصي آمد و رفت مي كرد . حتي مأموران ساواك ،همه آمد و رفت ها
را به خانه ما كنترل مي كردند.
توي اين خانه اي كه الآن هستيم ، حاج آقا ، ده شب مخفي بودند و نماز
جماعت مي خواندند . اين جا خانه پدر آقاي زارع نژاد بود ،خانواده ي آن ها ـ حاج
اصغر آقا وحاج اسماعيل زنجاني ـ پشت سرشان نماز مي خواندند .دختر اول من دوازده
روزه بود ، خيلي هم اورا دوست داشتند.ساعت نه و نيم ، ده شب آمدند خانه و صبح ساعت
پنج دوباره رفتند و به من گفتند :ايشان كجا هستند؟ حاح آقا فقط گاهي زنگ مي زدند و
احوال مي پرسيدند.نمي گفتند كجا هستند.روز پانزده خرداد ، صبح كه از خانه رفتند
بيرون اين بچه دنيا نيامده بود ، رفتند از خانه بيرون و سخنراني هاي داغ و كوبنده
كردند ، كه خبر رسيد امام را زنداني كرده اند . از قم كه خبر رسيد ، صبح زود ساعت
پنج ايشان رفتند و حدود پنجاه روز ديگر ايشان را نديديم. بعدها گفتند كه درمنزل
يكي از بازاري ها مخفي شده بودند . اول رفته بودند منزل آقاي خوانساري و به ايشان
اعتراض كرده بودند كه چرا شما نشسته ايد و اعلاميه نمي دهيد . بعد هم درمنزل حاج
آقا چهل ستوني رفته بودند که ايشان را بگيرند ،اما از پشت بام فراري شان داده
بودند. همان شب بود كه مي خواستند از آن جا به خانه ديگري بروند و استخاره كرده
بودند كه بروند خوب آمده بود. سه نفر ديگر از آقايان ، لباس شخصي پوشيده بودند ،
اما ايشان گفته بود من اگر به شهادت رسيدم بايد با لباس روحاني باشم . بعد از اين
كه آن ها از خانه بيرون مي روند ـ ده دقيقه بعد ـ بلافاصله مأموران رژيم مي ريزند
توي خانه ، اما خوشبختانه آن ها به جاي ديگري رفته بودند. ايشان در زمان مخفي بودن
شان هم مبارزات را ادامه مي دادند.
خاطرات خودتان را از سفرهايي كه با حاج آقا داشتيد ، بيان بفرماييد.
ما يك سفربا هم به نجف رفتيم . ايشان اعلاميه هاي امام را از اين جا
براي آقاي حكيم و آقاي شيرازي و روحانيون ديگر به نجف بردند. به نظرم سال 1341
بود. من مفاتيحي داشتم، ايشان مفاتيح مرا بردند بازار و جلد چرمي گرفتند و زير جلد
آن همين اعلاميه را گذاشتند و بردند آن جا تكثير كردند .در آن جا هم مرتب به درس
آقاي حكيم و آقاي خويي و آقايان ديگر مي رفتند . توي خانه همه آقايان و مراجع مي
رفتند . هر كس هم ساكت بود و سكوت مي كرد ، مي گفتند: شرعاً پيش خدا مسؤول هستيد و
اگر به كارهاي دولت ايران اعتراض نكنيد ، فرداي قيامت بايد پيش خدا جوابگو باشيد.
اين قدر مي گفتند تا آن ها را تحريك مي كردند كه يك اعلاميه اي را تأييد كنند.
ايشان مي گفتند كه هر چه تعداد نام و امضا در پاي اين اعلاميه ها بيشتر باشد ، كار
مبارزه اساسي تر و احتمال تعقيب و كيفر آن ها از جانب رژيم كمتر مي شود.
اين سفر حدود چهل و پنج روز طول كشيد كه پانزده روز آن را نجف بوديم و
چند روز هم دركربلا گذرانديم . چهار پنج روز هم سامرا و كاظمين بوديم . من سه سفر
هم با ايشان به مكه رفتم . ايشان شانزده بار مكه رفتند . يك سفر با من مستطيع بودم
، يك سفر هم ايشان مرا بردند. سال اول انقلاب كه از طرف امام نماينده حج شدند ، هر
چه گفتم مرا هم ببريد ،گفتند: نه ، خلاف شرع نمي كنم. مرا امام
فرستاده ، شما را نمي توانم ببرم . شما كه تا به حال دو بار، رفته ايد .سال سوم
بعد از انقلاب بود كه بعثه ، ايشان را به عنوان مبلغ مي خواستند به حج ببرند ،
گفتم : شما داريد مي رويد ، مارا نمي بريد؟ گفتند : نه ، اگر
پول از خودم بود و حج از پول خودم مي رفتم ، تو را هم مي بردم. من كه از خودم نمي
روم ، من ميهمانم . پول هم اگر داشتم ، شما را مي بردم. اما به
دنبال اتفاق جالبي كه افتاد ، در آن سال من به نيابت از يك نفر به سفر حج رفتم ،
اما ايشان شخصاً براي سفر حج من اقدام و تلاشي نكرد.
يك سفرهم به ملاقات تبعيدي ها رفتيم. از جاده رشت رفتيم رودبار .آقاي
خلخالي رودبار تبعيد بودند. بعدهم مي رفتيم خلخال . آن شب از شهرباني هم در تعقيب
ايشان بودند ،ولي چون معروف به محلاتي بودند و آن ها به دنبال فضل الله مهدي زاده
مي گشتند ، مشكلي پيش نيامد و نتوانستند حاج آقا را شناسايي كنند. در اين مسافرت ،
همه بچه ها همراه من بودند به جز احمد آقا كه امتحان اعزام دانشجو داشت . محمود
آقا آن موقع دوازده سالش بود . يك شب و يك روز منزل خلخال بوديم،بعد به مشكين شهر
رفتيم پيش آقاي شيخ حسن صانعي و يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . باز راه افتاديم
رفتيم پيش آقاي مشكيني كه در مرند بود. يك شب و يك روز هم آن جا بوديم . هر كجا مي
رفتيم ، از شهرباني مي آمدند سؤال مي كردند كه فضل الله مهدي زاده هستند يا نه ؟
آقايان تبعيدي هم با خانواده هاي شان آن جا بودند.
وضع روحي آن ها چگونه بود؟
روحيه آن ها خيلي قوي بود . پسر آقاي خلخالي همراه ما بودند . و چون
انگليسي بلد بودند ، با آقايان حرف هاي سياسي را به انگليسي رد و بدل مي كرد.
از صحبت هاي شما معلوم شد كه در مبارزات همكاري هاي خوبي باهمسرتان
داشتيد . آيا قبل از پيروزي انقلاب توي راهپيمايي ها هم شركت مي كرديد؟
بله . ولي از وقتي كه ميثم به دنيا آمد ، حاج آقا علاقه خاصي به او
داشت و چون مريض بود ، آقا زياد راضي نبود که من در همه راهپيمايي ها شركت كنم. نجمه خانم دختر بزرگم دوازده سيزده سالش هم بيشتر نبود، ولي همه
راهپيمايي ها را شركت مي كرد.منزل ما توي كوچه روحي بود و مسجد قائق و مسجد سادات
اخوي هم توي خيابان سقاباشي . اين ها هر وقت مدرسه تعطيل بود ، در راهپيمايي شركت
مي كردند. حاج آقا هم خودشان مي رفتند راهپيمايي . در زمان انقلاب ما بهشت زهرا مي
رفتيم و هر روز توي تظاهرات و راهپيمايي ها بوديم . روزهاي
آخر كه انقلاب اوج گرفته بود و نزديك پيروزي بود ، خودشان هم مي آمدند بهشت زهرا .
مأمورين و ساواكي ها و گاردي ها با توپ و تانك بهشت زهرا را به محاصره در آورده
بودند . معمولاً بعداز ظهرها ، مردم ، شهدا را دفن مي كردند . آن موقع مردم خيلي
داغ بودند ، يك نگاه و يك گوش داشتند و نسبت به انقلاب و روحانيت هم خيلي صميمي
بودند . اصلاً من نمي توانم صميميت و دوستي آن زمان را توصيف كنم. مي توانم بگويم
مردم عاشق بودند . خاطره ديگر اين كه هفده شهريور قرار بود با حاج آقا ، خانوادگي
، به مسافرت برويم. روز قبلش عيد فطر بودو آن راهپيمايي مفصل انجام شد ، حاج آقا
با شهيدان مفتح و باهنر و بهشتي و مطهري ، همه با هم بودند و آن روز يك اعلاميه
دادند. روز هفده شهريور صبح كه ما بلند شديم نماز بخوانيم ، حاج آقا گفت : اگر
بخوابيم هوا گرم مي شود ، پس صبحانه بخوريم ، آماده شويم و برويم . ما داشتيم
صبحانه مي خورديم كه متوجه شديم از ميدان شهدا صداي تيراندازي مي آيد . حاج آقا
وقتي كه متوجه ماجرا شدند ، اين قدر عذاب روحي مي كشيدند كه بچه ها جرأت نمي كردند
با ايشان حرفي بزنند. مسافرت آن روز ما لغو شد. ما ديديم ايشان خيلي ناراحتند .
هيچي نگفتم ، گذشت تا ظهر شد و نماز خواندند ، و ناهار خورديم . ساعت سه بود ،
درست نظرم نيست كه شهيد مفتح بودند يا شهيد باهنر كه تلفن كردند و گفتند آقاي
محلاتي ، خانه هستي ؟ گفت : بله . گفتند : از خانه
بيرون برو ، چون رفته اند سراغ آقاي بهشتي و آقاي مطهري . نمي دانم گفتند آقاي
مفتح را گرفته اند يا آقاي باهنر را؟ ايشان به برادرم گفتند كه مرا سوار كن ، ببر
توي فلان كوچه پياده كن و ماشين را بردار و بياور كه مبادا يك وقت گير بيفتي .
برادرم از كوچه پس كوچه هاي دردار و آبشار حاج آقا را برده بود نزديك خانه يكي از
رفقاي شان به نام آقاي كشفي و پياده كرده بود كه تا اول شب آن جا بودند و ديگر اول
شب از آن خانه رفتند بيرون و حدود پنجاه روز مخفي بودند . ايشان زنگ مي زدند منزل
حاج آقاي معيني ـ همسايه ما ـ چون تلفن ما كنترل بود. در زمان حكومت نظامي
،مأموران ريختند منزل ما ، محمود هفده سال بيشتر نداشت و بزرگ خانواده مان بود. فاميل ها هم مي ترسيدند كه شب بيايند خانه ما بخوابند. احمد آقا خارج
بود و ميثم هم دو ، سه ماهه بود.
كماندوها با يك ماشين بزرگ مي آمدند . با لباس هاي ضد گلوله ، كلاه
هاي ضد گلوله ، من از هيكل هاي درشت و عجيب و غريب شان وحشت مي كردم كه آن ها را
نگاه كنم.آن شب سر شام ريختند توي خانه ، ساعت نه بود. بلند شدم ،ايستادم و گفتم
چه كار داريد؟ چه مي خواهيد ؟ مي گفتم : به پير ، به پيغمبر ، من خبر ندارم ايشان
كجا هستند . مي گفتند : شما خبر نداريد كجا هستند؟ آخر اگر ريگي به كفشش نبود فرار
نمي كرد . اين جواب را به ما مي دادند و بچه ها را يكي ، يكي تهديد مي كردند. حدود
دوازده ـ سيزده شب ، اين برنامه ادامه پيدا كرد . شب چهاردهم ـپانزدهم كه آمدند ،
محمود آقا را خواستند و تهديد كردند و گفتند: اگر پدر شما تا فردا نيايد و خودش را
معرفي نكند يا نباشد، ما شما را مي بريم و زندگي تان را به آتش مي زنيم. شب ديگر
آمدند و گفتند خانم بهت اخطار مي كنيم كه فردا شب هر سه بچه ات را مي بريم . نجمه
دوازده سالش بود . دخترم ندا هشت ساله بود . رئيس آن ها گفت : فردا دخترهايت را مي
برم . فردا كه حاج آقا به منزل يكي از همسايه ها زنگ زدند ، من رفتم ، گفتند : چه
خبر شده خانم؟ گفتم : اين طور شده و اين ها تهديد كرده اند و من ديگر تحمل ندارم
كه بچه هايم را ببرند و بلايي سرشان بياورند . گفتند خانم نمانيد . بعد زنگ زدند
به اخوي شان و ايشان آمد و ما به عنوان اين كه مي خواهيم بچه را پيش دكتر ببريم ،
با محمود آقا رفتيم منزل عموي بچه ها . بيست و
پنج روز خانه نبوديم ،حدود هفده هجده روز منزل اخوي هاي همسرم بوديم . بعدها ساواكي ها ريختند توي خانه ما واين قدر با قنداق تفنگ به در زده
بودند كه در آهني تو رفته بود. ساواكي ها از همسايه ها نردبان مي گرفتند و مي
رفتند بالاي ديوار و مي گفتند : اين ها كجا هستند؟ چرا رفته اند؟ هفت هشت روز هم
منزل خواهرم بوديم . بعد كه مدرسه ها بازشد ، يك خرده اوضاع ساكت شد و ايشان هم
رفته بودند مسافرت ، همان جا اعلاميه ها را تكثير مي كردند و گاهي يك زنگ هم به
خانه خواهرم يا برادرشان مي زدند و ما به منزل خودمان برگشتيم.
در اين مدتي كه حاج آقا در زندان يا متواري بودند ،زندگي تان را چگونه
اداره مي كرديد؟
قدري از بازار به ما كمك هايي مي شد . يا به يك زنداني كه با ايشان
بود، وقتي آزاد مي شد مي گفتند : برو پيش فلاني ، وجهي هست بگير و ببر به خانواده
ما بده. پدرم هم تا زنده بودند ـدوازده سيزده سال بعد از ازدواج ما پدرم زنده
بودندو من بيست و دو سالم بود كه پدرم فوت كردند ـ كمك مي كردند . فكر مي كنم سال
1345بود كه پدرم مرحوم شدند . وقتي حاج آقا درزندان براي حسن علي منصور محاكمه
شدند و زندان ايشان شش ماه طول كشيد ، پدرم شنيده بود كه اين بچه ـ نجمه ـ غصه مي خورد
و گريه مي كند و مي گويد : ما چرا شب عيد نداريم؟پدرم با اين كه يك روحاني معروف
بودند و در محلات ، عيدها هميشه بايد براي بازديد و آمد و رفت آماده مي بودند،شب
عيد ، چهار ـ پنج روز در تهران پيش ما ماندند. يك بار هم باهم رفتيم زندان ،
ملاقات حاج آقا و تا بودند ، پدرم ، كمك هايي مي كردند . پدر شوهرم سه ماه بعد از
انقلاب فوت شد . ايشان هم كمك مي كردند . اصلاً شبي كه حاج آقا را مي گرفتند ،
صبحش پنجاه نفر تلفن مي كردند خانه ما كه شنيده ايم حاج آقا را گرفته اند؛ ناراحت
نباشيد .
از آن روزي كه امام به ايران آمدند چه خاطره اي داريد؟
روزي كه امام به ايران آمدند ، حاج آقا خانه نبودند ، مادرم و
خواهرهايم و برادرهايم خانه ما بودند.
با امام ملاقات خصوصي نداشتيم ، ولي عمومي زياد ايشان را ملاقات مي
كرديم ، چه در مدرسه علوي و رفاه و چه در حسينيه جماران . وقتي هيأت دولت يا نماينده
هاي مجلس به ديدار امام مي رفتند،ما هم مي رفتيم . ملاقات هاي خصوصي ما بعد از
شهادت حاج آقا محلاتي بود . دوازده روز بعد از شهادت ايشان ،حاج آقا توسلي ،
دوازده تا كارت براي ما فرستادند و ما به ملاقات ايشان رفتيم. تا سه سال اين
برنامه بود كه ما با امام در آن اتاق كوچك ، ملاقات خصوصي داشتيم.
امام در اين ملاقات چه صحبت هايي براي شما داشتند؟
دو سه روز بعد از شهادت حاج آقا محلاتي ، خانم امام تشريف آوردند منزل
ما و تا مرا ديدند و بوسيدند و گريه كردند و گفتند که امام در دو شهادت خيلي
گريستند و بلند بلند گريه کردند:يكي در شهادت شهيد مطهري بود و يكي هم در شهادت
شهيد محلاتي . خانم امام فرمودند : امام در شهادت مصطفي كه فرزند و پاره جگرشان
بود. اين قدر ناراحت نشدند . دوازده روز بعد از شهادت كه مارا بردند خدمت امام ،
امام نشسته بودند . مادر همسرم كه پيرزن بود و قامت خميده اي داشت ، اول رفت تو.
بعد ما يكي يكي رفتيم. برادرهاي ايشان هم بودند . دامادها و عروس هايم هم بودند.
از دركه رفتيم تو ، آقاي توسلي يكي يكي ما را معرفي كردند و امام همين
جور سرشان را تكان مي دادند . ما دست شان را كه زير شمد بود ،بوسيديم و نشستيم . ايشان گفتند « من اين مصيبت را به شما خانواده شهيد عزيز و به مادر
ايشان تسليت مي گويم. مي دانم شما جگرتان مي سوزد ، ولي من بيش از شما درك مي كنم
كه ايشان چه كسي بود. مثل اين كه من بازويم را از دست داده ام ، و اشك هاي شان
سرازير شد و همه ما با گريه امام ،گريه كرديم . اول خودمان را كنترل كرديم ـ چون
ايشان ناراحتي قلبي داشتندـ اما وقتي كه امام گريه كردند ، ماهم گريستيم . دو سال
بعد هم كارت دادند و ما به ملاقات خصوصي ايشان رفتيم.
برگرديم به دوران شهادت حاج آقا؛ شما چه تلقي اي از شهادت ايشان
داشتيد؟
بعد از انقلاب وقتي آقاي مطهري شهيد شدند ، ايشان خيلي گريستند . من
بعد از فوت پدرم و بعد از درگذشت آقاي بروجردي ، تا به حال نديده بودم ايشان اين
قدر گريه كنند.يك مدت كه گذشت ، دائم مي گفتند: ما سعادت نداريم ، كاش ما هم به
شهادت مي رسيديم ، آقاي مطهري از همه موفق تر بود و زودتر شهيد شد . بعد از اين ، وقتي كه آقاي مفتح و دكتر بهشتي و بعد هم آقاي باهنر به
شهادت رسيدند ، دائم مي گفتند : من سعادت شهادت ندارم . مواقعي كه خانه بودند ،
هميشه راه مي رفتند و مي گفتند : خانم ، شما مرا حلال كنيد ، ازسر تقصيراتم بگذريد
و دعا كنيد به شهادت برسم. من مي گفتم : اين حرف ها چيست كه مي زنيد ؟ اين همه
روحانيون به شهادت رسيدند ، خب خلاء به وجود مي آيد . مي گفت : من مي دانم ، ولي
آن ها موفق بودند ، خدا آن ها را پذيرفت ،ولي هنوز من بخشيده نشده ام ،مرا
نپذيرفته است . ايشان خيلي به جبهه مي رفتند ، خدا مي داند اين شش سالي كه توي
سپاه بودند ، چه رنج ها و زحمت هايي كشيدند ، ولي هيچ وقت به روي خود نمي آوردند .
در عين حال وقتي ايشان مي آمدند توي خانه ، مي گفتند مي خنديدند . بعد ، دو ـسه
ساعت مي نشستند و روزنامه ها و مجلاتي را كه براي شان آورده بودند ، مطالعه مي
كردند . مثلاً شب هايي كه مي خواستند به ملاقات امام بروند، گاهي تا سه ـ چهار مي
نشستند و چيزهايي را كه مي خواستند به امام بگويند ـ براي اين كه يادشان نرود ـ مي
نوشتند.
آخرين ديدارتان قبل از شهادت حاج آقا را به خاطر داريد ؛ بفرماييد.
اوايل اسفند ماه بود. احمد آقا پنج سال پيش از آن اسم نوشته بود كه با
خانواده اش برود حج عمره .آن ها ، روز آخر بهمن موقع پروازشان شد و چهارشنبه شب ،
شام به منزل ما آمدند و بعد خداحافظي كردند و رفتند. صبح پنج شنبه موقع پروازشان
بود و رفتند به مكه . محمود آقا هم تازه پنج ـ شش ماه بود از طرف وزارت خارجه رفته
بودند بلغارستان . آقايان ديبايي و بجنوردي ـ دامادهاي مان ـ هم در منزل خودشان
بودند . در اين شب مادر و خواهرم هم منزل ما بودند ، ساعت نه و نيم شب به حاج آقا
در دفتر كارشان در سپاه گفتم: حاج آقا ، تو را خدا بلند شويد بياييد منزل ، هشت
ماه است كه شما دوتا باجناق ، همديگر را نديده ايد . گفتند: چشم. ساعت يك ربع به
ده آمدند و گفتند : خانم ، شام حاضر است ؟ گفتم : نه . دكتر
توصيه كرده بود براي پا و كمرشان كه درد مي كرد ورزش كنند. گفتند : من مي روم توي
اتاق پذيرايي ورزش كنم تا شما سفره را بيندازيد . شام آورديم و سفره را پهن كرديم
و ايشان را صدا زديم؛ آمدند. چون عصر همان روز من مهمان داشتم ، يك قدري آش پخته
بودم . قدري غذا از ظهر مانده بود، يكي دو قاشق از
اين آش خوردند و گفتند اين براي من بد است ، ولي چون خانم زحمت كشيده است مي خورم
. در همان حال گفتند كه دكتر لباف و يكي ديگر از پزشكان سپاه شهيد شده اند. وقتي
كه جنازه اين ها را آورده بودند توي بيمارستان نجميه ،ايشان رفته بودند براي
سخنراني ،خانم يكي از اين دو شهيد هم سخنراني كرده بود. حاج آقا گفتند : خانم يكي
از اين ها سخنراني كرده ، واقعاً زينب زمانه اين ها هستند ، با رشادت صحبت كردند .گفتم : منظور؟ گفت : گوش شما را پر مي كنم.
شب آخري كه منزل بودند ، با شوهر همشيره ام و آقاي ديبايي نشسته بودند
و گفته بودند كه فردا مي خواهم بروم جبهه . من مي خواستم حمله فاو آن جا باشم و بي
خود قول داده بودم كه براي سخنراني به مشهد بروم ، حالا تصميم گرفته ام كه به جبهه
بروم . حتي گفتندكه آقاي رضايي به من گفته اند: با هواپيماهاي سپاه به جبهه برويد
،اما ايشان گفته بودند : نه ، حالا كه ديگر حمله تمام شده است نمي خواهم يك
هواپيما از بيت المال براي من راه بيندازند ، هر موقع هواپيماهايي رفت با آن مي
روم. صبح زود ساعت پنج ، نماز خواندند و زنگ زدند فرودگاه كه پروازدارند براي
منطقه يا نه ؟ البته شب قبل گفته بودند ، فردا بناست سه تا پرواز به جنوب داير
باشد ،بنابراين ايشان گفته بود : من با يكي از اين ها به منطقه مي روم . شوهر
همشيره ام نيز زياد مي رفت جبهه ، حتي بعد از سالگرد اول حاج آقا ، ايشان اسير شد
و در واقع حدود سه سال و هشت ماه مفقود الاثر بود.ايشان همان شب به حاج آقا گفته
بود كه مگر امام نگفته اند شخصيت ها نروند خط مقدم؟ حاج آقا جواب داده بود من با
شخصيت ها فرق دارم ، من نماينده امام در سپاه هستم ، بايد به جبهه بروم و به
جوانان مردم و رزمنده ها روحيه بدهم. من با مسؤولان ديگر خيلي فرق دارم ، بايد
مرتب به جبهه سركشي كنم ، بچه هاي مردم آن جا مثل گل پرپر مي شوند. شوهر خواهرم مي گويد: من هم مي خواهم به جبهه بروم. حاج آقا مي گويد:
نه ، شما نرويد ، شوهر خواهرم مي گويد: چرا شما خودتان مي خواهيد برويد؟ مي گويند:
من عملم با شما سواست، شما مهندس هستي و مي تواني اين جا ، پشت جبهه ، موشك بسازي
يا كمك هاي ديگر بكني ، ولي من نماينده امام در سپاهم و بايد در جبهه حضور داشته باشم
. آن روز صبح ، بعد از تماس با فرودگاه ، ناخن شان را گرفتندو اصلاح كردند و حمام
رفتند ـ هر دفعه هم مي خواستند به جبهه بروند غسل شهادت مي كردند ـ بعد آمدند ،
گفتند: خانم ، ساك مرا آماده كرده ايد؟ من گفتم : بله . گفتند : مسواك و صابون و
قرآن كوچك و حوله را هم بگذار. گفتم : چشم ، و گذاشتم. بعد گفتند : چاي پاسدارها
را داده اي ؟ گفتم: بله . گفتند : كيف من توي سپاه است ، گفتم : خب از صبح تا حالا
كسي را مي فرستاديد ، مي آوردند. گفت : نه ، توي دفتر كارم است ، اگر لازم شد ،
شما بعداً بفرستيد براي تان بياورند. بعداً متوجه شديم آخرين وصيت نامه اي كه چهل
روز ، دو ماه قبل از آن نوشته بودند توي آن كيف بوده . ايشان نه وصيت نامه نوشته
بودند كه اين ، آخرين آن ها بود. بعد آمدند توي اتاق و گفتند : خانم ، من دارم مي
روم. گفتم : حالا كي بر مي گرديد؟ گفتند : ما رفتن جبهه مان با خودمان است ، ولي
برگشتن ما با خداست . ايشان پنج نفر پاسدار همراه داشتند. گفتم : كدام يك را مي
بريد؟ گفتند : من اصلاً به بچه هاي مردم نمي گويم بيايند دنبال من توي منطقه و
جبهه هاي جنگ ، هر كدام خودشان مي خواهند ، مي توانند با من بيايند . صبح همان روز
، قرار بود براي آقايي به نام فاطمي ، كه طلبه بود وتوي دفتر نمايندگي كار مي كرد
ومثل اين كه سرطان گلو داشت ، نامه اي بنويسند. اين نامه را توي خانه ننوشتند ،
پاي پلكان هواپيما نوشته و داده بودند به پاسدارشان ، كه اين را بده به ستاد تا
بدهند به فلان دكتر . قبل از رفتن از منزل ، به آن دكتر تلفن كردند و گفتند كه نصف
هزينه اين عمل را مي دهم ، نصف ديگر را هم شما گذشت كن. بيمار ، طلبه سيد جواني
است ، زن و بچه دارد . اين حرف را من از تلفن شان متوجه شدم . بعد ازاين ، تلفن
كردند به دفترشان و خواستند كه با فرودگاه تماس بگيرند كه هواپيما نرود. هواپيما
بنا بود ساعت نه و نيم پرواز كند، اما ساعت يازده و بيست و پنج دقيقه حركت كرده
بود . ساعت دوازده و بيست و پنج دقيقه هواپيما سقوط كرد.
آن روز من خيلي نگران بودم . هر روز ، چهار قل و آيه الكرسي مي خواندم
؛ براي همه كساني كه به مملكت خدمت مي كنند. يك چهار قل و آيه الكرسي هم براي بچه
هايم و حاج آقا مي خواندم. هر موقع كه ايشان مي رفت مسافرت ، اين را مي خواندم. آن
روز هفت هشت بار رفتم بخوانم از دهانم افتاد ،يا كسي تلفن كرد يا مادرم چيزي گفتند
و جواب دادم ، يا در زدند . ظهر كه شد منقلب بودم ،ناراحت بودم . همه اش دلم مي
خواست گريه كنم. وضو گرفتم ، نماز و زيارت عاشورا را خواندم و گريه كردم . به ميثم
، كه پنج سالش بود و آمادگي مي رفت .به خاطر
اين كه قدري خودش را كثيف كرده بود تشر زدم ، گفت : به بابا مي گويم كه مرا دعوا
كردي . يك مرتبه يادم افتادكه حاج آقا جبهه است ، بند دلم پاره شد . آن روز ختم
انعام دعوت داشتيم. ساعت سه ،آن جا خانمي دعاي توسل خواندو من خيلي گريه كردم .
خدا مي داند فكر حاج آقا نبودم ، اما دلم گرفته بود. حتي فكر بچه هايم هم نبودم.
با خود مي گفتم : احمد و خانوده اش ، ان شاء اله در بقيع هستند، عصر است رفته اند
دم بقيع . توي اين فكرها بودم ، يادم آمد بگويم آقاي غيوران گذرنامه حاج آقا را هم
درست كرده بودند و به ايشان مي گفتند: شما هم بياييد برويم مكه ، چرا نمي آييد ؟
ايشان در جواب گفتند : الآن منا ،عرفات و صفا ، بيابان هاي جبهه است . بچه هاي
مردم مثل گل پرپر مي شوند ، چرا بروم مكه ؟ اين جا ثوابش بيشتر است . به هر حال
فكر نمي كردم چنين اتفاقي بيفتد.
از شهادت ايشان چگونه مطلع شديد؟
ما در مجلس ختم انعام بوديم در منزل آقاي شهيدي كه پسر عموي من هستند.
خانم ايشان ،دختر آقاي رسولي محلاتي است كه توي دفتر امام بودند . خواهر خانم آقاي
ناطق عروس عموي من هستند ، مثل اين كه اول ايشان متوجه مي شوند،از طرف آقاي حسن
روحاني كه توي نيروي هوايي بودند و الآن معاون آقاي ناطق در مجلس هستند. ايشان
آمدند از من پرسيدند كه حاج آقا كجا هستند؟ گفتم : منظور؟ گفتند : هيچي ،آقاي
شهيدي با ايشان كار داشتند ، دفتر زنگ زدند نبودند ، خانه هم نبودند ، مي خواهند
بپرسند الآن كجا هستند. گفتم : جبهه هستند ، صبح ساعت يازده رفتند . بعد ديدم
ايشان رفتند توي هال و ديگر نيامدند . به خواهرم گفتم : فكر مي كنم اتفاقي افتاده
. خلاصه خانمي كه دعا مي خواندند ، در همان حال ديدم بعضي ها منقلب شدند . زن
برادرم ديگر نيامد توي اتاق . ديدم
دختر عموهايم يكي يكي مي روند و مي آيند و به خواهرم گفتم : به خدا يك طوري شده ،
گفت : نه بابا. گفتم همه حال شان منقلب است، زن برادرم رفته بيرون و نمي آيد . گفتم
: من بايد بروم به دفتر حاج آقا تلفن بزنم. آمدم و تا تلفن را برداشتم ، خانم اخوي
دنبالم آمد ، ديدم رنگ و رويش پريده است . گفتم :
جان بچه ات ، جان علي دادشم ، بگو چه شد؟ گفتند : هيچي ، عمو حال شان بد است . ما
عموي پيري داشتيم ـ پدر آقاي شهيدي ـ كه سكته كرده بودند . گفت :
حالا نمي دانيم چه جوري به خانواده شان بگوييم. خلاصه ، من با دفتر حاج آقا تماس
گرفتم . گفتم كه من كي هستم،جواب دادند خبري نيست ، خبر مي گيريم به شما اطلاع مي
دهيم. حالا كه به مقصد نرسيده اند.من هم قانع شدم . سفره كه
جمع شد ، من ديدم يكي مي لرزد ، يكي تب كرده ، يكي رنگش پريده ، جوان ها بيرون
گريه مي كنند. آقاي شهيدي آمدند و گفتند : حاج آقا كي تشريف بردند؟ گفتم : صبح .
خب ، زود بگوييد چه شده؟ گفتند: هيچي ، اين ها كه از هواپيما پياده شده اند. با دو
ميني بوس مي رفته اند طرف جبهه. مي گويند يكي از ميني بوس ها چپ كرده ، باز هم ما
درست نمي دانيم كه ايشان توي اين ميني بوس بوده يا نه . آقاي روحاني با من تماس
گرفته ، حالا قرار شده با منطقه تماس بگيرد و به من جواب بدهد . ما كه مي خواستيم
برگرديم خانه، دختر كوچكم توي ماشين گريه مي كرد. من گفتم چرا گريه مي كني ؟ مردم
اين همه مجروح و شهيد داده اند به ما مي خندند؛براي مجروح گريه مي كني؟ ما را
آوردند خانه ، قبل از حركت ، آقاي شهيدي گفت : من هم با شما مي آيم خانه . گفتم :
به چه دليل؟ گفتند: به آقاي روحاني گفتم من مي روم منزل آقاي محلاتي ، آن جا به من
زنگ بزن . خلاصه وقتي به خانه رسيديم ، ديگر من نتوانستم تحمل كنم. تلفن را
برداشتم ، زنگ زدم به دفتر حاج آقا . گفتند : خبر صحيح نداريم ، وقتي خبر گرفتيم ،
به تان اطلاع مي دهيم. ديگر من چيزي نفهميدم . آقاي شهيدي تلفن را قطع كردند و
تلويزيون را هم بردند . اتاق بزرگ ، مردانه بود و پاسدارها آن جا در وسط هال را
بستند. سپاهي ها همه جمع شدند آن جا . من از داخل مردها هيچ خبر نداشتم ، وضو
گرفتم نمازم را خواندم. دو ركعت نماز براي مجروحين خواندم و چهارده تا حمد و آيه
الكرسي خواندم براي سلامتي شان ؛ اصلاً به دل خودم راه نمي دادم شهادت ايشان را .
تا ساعت نه و نيم شب مرا سر گرداندند . ساعت نه و نيم ، ديدم برادرهاي شان آمده
اند و گريه مي كنند. گفتم :
چي شده ؟ گفتند : هيچي ، داداش مجروح شده است . گفتم: خب مجروح كه گريه ندارد .
بعد ديدم دخترم نشسته كنار هال گريه مي كند، خواهرم و زن برادرم گريه مي كنند. من
حالم به هم خورد پسر عمويم را خواستم ، گفتم : آقاي
شهيدي ، چقدر كلك مي زني و دروغ به من مي گويي؟ بگو ببينم چه شده است ؟ آمد و گفت
: خانم ! دخترعمو! من به شما مي گويم اما اتاق و حياط پراز سپاهي است ، روحانيون
هم هستند ، فقط جيغ و فرياد نزنيد . گفتم : نه ، بگو هر چه شده . گفت : هواپيما را
با موشك زده اند. اين را گفت ، من زدم توي سرم . پسر عمويم گفت : ساكت . جيغ نكش .
گفتم : پس خاكسترند و جنازه اي ندارند. گفت : نه،به روح رسول الله هم آقاي ناطق
تماس گرفتند ، هم آقاي روحاني ،مي گويند : جنازه دارند ، ولي من باز هم باور نمي
كردم؛ تا روزي كه جنازه ايشان را توي بيمارستان نجميه ديدم.
از تشييع جنازه و مراسم بزرگداشت ، آن چه كه به ياد داريد بيان
بفرماييد.
صبح زود ، شنبه ، آقاي خامنه اي و آقاي هاشمي فرمودند كه بايد از جلو
مجلس ، جنازه اين چهل و چهار تن شهيد تشييع شود. قرار شد ما برويم جلو مجلس و
جنازه ها را براي تشييع به آن جا بياورند . جمعيت زيادي در خيابان ها واطراف مجلس
براي تشييع جنازه شهدا آمده بودند . ما را هم بردند توي مجلس ، جلوي در مجلس هم
نماينده ها و روحانيون نشسته بودند . آقاي هاشمي صحبت كردند و بعد جنازه ها را
آوردند و تشييع كردند . يك عده را بردند بهشت زهرا ؛يازده شهيد از چهل و چهار تن
را مي خواستند ببرند كه يكي هم حاج آقا بودند.
قبل ازاين ماجرا هفته اي يك شب ايشان به قم مي رفتند و توي دانشگاه
سپاه سخنراني مي كردند . به آقاي مولايي گفته بودند كه اگر من لياقت دارم ، ما بين
شهدا يك جايي ـ يك قبر ـ برايم در نظر بگيريد . آقاي مولايي بعداز شهادت ايشان ،
تا بچه هاي من رسيدند ـ دو سه شبانه روز طول كشيد ، تا پسرها رسيدند ـ دائم زنگ مي
زدند و پسرشان را مي فرستادند و مي گفتند: اجازه بدهيد ما ايشان را در قم خاك
كنيم. آقاي خامنه اي فرمودند: ايشان را در بهشت زهرا مثل هفتاد و دو تن دفن مي
كنيم ، ايشان سرور شهداي چهل و چهار تن هستند. من هم تأكيد داشتم كه ايشان در
تهران دفن شوند. مي گفتم : هفته اي دو روز مي خواهم بروم سر مزار ايشان ،قم براي
من دور است . آقاي مولايي گفتند : من ماشين مي فرستم شما را بياورد قم ، ولي من
فرداي قيامت نمي خواهم جلو برادر شهيدم روسياه باشم و زير قولي كه به ايشان داده
ام بزنم. خلاصه من راضي شدم كه ايشان را در قم به
خاك بسپارند.
ما را در قم بردند ستاد مركزي سپاه ، جمعيت زيادي هم آن جا بود. به ما
ناهار دادند و بعد جنازه ها را بردند گلزار شهدا براي تيمم دادن . بعد جنازه ها را
آوردند مسجد امام حسن(ع) چون ماشين نمي توانست از ميان جمعيت عبور كند ، ما را
پياده كردندـ از مسجد امام حسن تا صحن نو قم جمعيت كيپ تا كيپ ايستاده بودند ـ ما
را از كوچه پس كوچه ها بردند مسجد بالا سر ، توي آستانه ، بالاي قبر آقايان حائري
و خوانساري . بعد ، جنازه را از مسجد تشييع كردند و آوردند توي صحن . آقاي توسلي ،
نماز ميت خواندند . قمي ها خيلي گريه مي كردند ، توي سر و صورت شان مي زدند ، چون
سه شنبه قبل ـ حاج آقا براي دو برادر كه در غرب به شهادت رسيده بودند ـ به نام زين
الدين و فرمانده بودند ـ در قم سخنراني كرده بودند و حالا خودشان به شهادت رسيده
بودند ؛ و شنبه عصر توي صحن قم داشتند پيكر ايشان را دفن مي كردند . موقعي كه من
رسيدم توي مسجد بالاسر ،يك مرتبه يادم افتاد چند روز قبل كه حاج آقابه منزل آمدند
دختر كوچكم گفته بود: بابا ، براي ما گذرنامه تهيه كن برويم مكه . ايشان گفت كه
اين خلاف شرع است ، الآن موقع جنگ است ، من اين كار را نمي كنم.
من همان شب كه خوابيدم ، خواب ديدم كه در يك مسجدي من محرم شده ام با
دو تا دخترهايم ، نجمه خانم و ندا خانم . نمي دانم مسجد جوفه يا مسجد شجره بود. بعد از خواب هر چه فكر كردم كه اين مسجد كجا بود يادم نيامد، اما به
محض اين كه به رواق بالاسر در صحن قم رسيدم ، به نظرم آمد كه درخواب در همين مسجد
محرم شده و لباس احرام پوشيده ام . در خواب ، خانم آقاي مولايي هم بودند كه سوال
كردند شما آمديد؟ گفتم :بله . گفتند : ديديد حاج آقا مي گفتند نمي شود؟
اما حالا كه قسمت شد ، درست شد. حاج آقا ايستاده بودند ، مي گفتند :
زود بياييد برويم ، چون دخترها سفر اول شان است ، بايد طواف يادشان بدهيم.دو تا
خانم هم آن طرف مسجد با پوشيه نشسته بودند. حاج آقا گفتند : بناست اين ها را من
ببرم طواف شان بدهم. به آن ها گفتند : بياييد نيت را يادتان بدهم.رفتيم ، بالا
خانه كعبه ، دريک جاي بلند ، يك استخر خيلي زيبايي بود. بچه ها
رفتند توي استخر ، گفتند : ما غسل طواف نكرده ايم . بعدكه غسل طواف كردند ، من يك
دفعه نگاه كردم ، ديدم پشت خانه كعبه ، همان جا كه ناودان طلاست ، دو تا قبر
كاهگلي تازه ، يكي كوچك و ديگري بزرگ هست . سؤال كردم ، حاج آقا گفتند : اين قبر
حضرت ابراهيم (ع) و اين قبر حضرت اسماعيل(ع) است . من رفتم
، دست هايم را گذاشتم روي كاهگل اين قبرها و چشمم به ميثم افتاد . خدا را قسم دادم به ائمه اطهار (ع) كه اين بچه را شفا بدهد ، قدري هم
گريه كردم. با اين كه گل قبر خيس بود ، ولي دستم گلي نشد . بعدكه بلند شدم و اين
خواب را براي حاج آقا نقل كردم و براي هر كسي گفتم ، گفتند : ان شاء الله قسمتت مي
شود مي روي مكه ، حالا بعد از چهار روز كه اين فاجعه پيش آمد و ما را بردند آن جا
، من يك دفعه به نظرم آمد كه من همين جا ، در اين مسجد ، بالاي قبر اين علما احرام
پوشيدم . با دخترهايم تا نشستم ، دودستي زدم توي سرم و گفتم : من اين جا احرام
پوشيدم و حالا حاج آقا اين جا دفن مي شوند. به اين ترتيب ايشان را توي رواق بالا
سر دفن كردند. بعدهم آقاي مولايي گفتند : اگر اجازه مي دهيد نماينده دامغان را هم
با ايشان در اين جا دفن كنيم . گفتم چه اشكالي دارد ، اجازه نمي خواهد . ايشان را
هم آن جا دفن كردند.
اين اتفاق براي ما خيلي تأسف آور بود، خيلي ناراحت بوديم . روز سوم از
طرف دولت در مدرسه شهيد مطهري ختم گرفتند. تمام دوستان و آشنايان ، آقايان ، همه
بودند . ولي من نگراني ام از اين بودكه پسرانم نبودند ، چون محمود آقا رفته بود
مكه ، احمد آقا هم مأموريت بود. من خيلي گريه مي كردم كه حاج آقا دو پسر دارند ،
ولي هيچ كدام شان نيستند. شب دوشنبه بود كه آمدند ، ساعت يك بعد از نصفه شب ،
غوغايي توي خانه به پا شد ،وقتي كه اين ها رسيدند.
حتي يكي از برادرهاي حاج آقا و مادرشان غش كردند . اين ماجرا واقعاً
براي ما دردآور بود، ولي خب چون شهادت بود ، خدا صبر و تحمل مي دهد . وقتي خواهران
حاج آقا سرو صدا مي كردند ، مي گفتم : آدم در شهادت عزيزانش نبايد زياد شلوغ كند
كه دشمنان سوء استفاده كنند . حاج آقا هميشه به ما تذكر مي دادند كه من اگر سعادتي
داشتم و به شهادت رسيدم ، در شهادتم سرو صدا و گريه و زاري و شلوغ نكنيد كه دشمن
سوء استفاده كند. هيچ وقت هم لباس جُلُنبر تن تان نكنيد كه بگويند اين بنده خدا
شوهرش شهيد شده؛ هميشه آبرومندانه بپوشيد . پيش بچه ها و پيش مردم آبرو داري مرا
حفظ كنيد كه نتوانند نقطه ضعفي از شما پيدا كنند. هميشه هم تأكيد مي كردند كه شما
دعا كنيد من به شهادت برسم . مي گفتند: من نزديك سي و هفت ـ هشت سال از چهارده
سالگي ، مبارزه كرده ام ، حالا نمي خواهم توي رختخواب بميرم به من هم گفتند : از
سر تقصيراتم بگذر ، مرا حلال كن . مي گفتم : من در زندگي شما ناراحتي نديده ام ،
مي گفتند : در دوران زندگي شما شب ، نصفه شب ريختند توي خانه، تو بچه كوچك داشتي
، باردار بودي ، ناراحت بودي ، بالاخره اين ها سختي است براي شما ، من ديگر نمي
توانم روز قيامت روي پل صراط جلوي جدت حضرت فاطمه (ع) رو سياه وارد شوم ، از من
بگذر و دعا كن من به شهادت برسم.
يادم مي آيد ماه رمضان ، سماور را روشن مي كردند . ايشان اول سؤال مي
كردند غذاي پاسدارها را داده ايد ؛ مي گفتم : بله . بعد ازانقلاب سه پاسدار همراه
ايشان بودند. هميشه مي گفتند: اول غذاي آن ها را بده ، بعد خودمان غذا مي خوريم.
بعد خودشان مي رفتند و سيني را مي آوردند . وقتي در نماز شب مي ديدم از خدا تقاضاي
شهادت مي كنند ، من بند دلم پاره مي شد. خيلي ناراحت مي شدم. مثل اين كه شوك به من
دست مي داد؛ از ناراحتي . مي گفتند : من دوست ندارم توي رختخواب بميرم . براي من
ننگ است توي رختخواب مردن.
با طلب علو درجات از خداوند براي آن شهيد عزيز ، لطفاً درباره روش تربيتي شهيد محلاتي مطالبي بيان بفرماييد.
ايشان در منزل با من برخوردشان خيلي خوب بود. پس از اين كه بچه هاي ما
بزرگ شدند ، اگر من مثلاً با تندي با بچه ها صحبت مي كردم ، مي گفت : اين روش درست
نيست ،هر چيزي را بايد با اخلاق به آن ها فهماند ، با تندي و خشونت و بدرفتاري نمي
شود بچه ها را قانع كرد. هر وقت مسأله اي پيش مي آمد ، ايشان با رفتار و اخلاق خوب
بچه ها را پدرانه نصيحت مي كردند . بچه ها هم پدرشان را خيلي دوست داشتند ، با هم
مثل دو برادر يا دو فرزند صحبت مي كردند. پدرشان
اگر چيزي به آن ها مي گفت ، سرپيچي نمي كردند . هيچ وقت توي روي بچه ها تند يا
بلند با من صحبت نمي كردند . اگر من هم بلند صحبت مي كردم مي گفتند: آرام ؛ بچه ها
ياد مي گيرند. در خانواده ها خيلي زياد هست كه پدر ومادرها با هم تند صحبت مي كنند
و بچه پررو مي شود ، دور مي گيرد و مي آيد حرفي كه پدر به مادر زده فوري تكرار مي
كند. ايشان خيلي احترام قائل بودند براي من و براي اولاد حضرت فاطمه (س) . من
برادري داشتم يازده يا دوازده ساله ، كه پدرم مرحوم شدند . حاج آقا او را آوردند
منزل خودمان. گفتند : مادرت
اذيت مي شود . خدا شاهد است شانزده سال در خانه ما بود تا ازدواج كرد و سركارش
گذاشتند و از سهم پدرم خانه برايش گرفتند و كارهايش را جور كردند. در محله ، همه
فكر مي كردند آقاي محلاتي سه پسر دارد احمد آقا ـ امين آقا ـ محمد آقا ، چون هيچ
فرقي بين او و پسران خود نمي گذاشتند. او ، اگر چه بچه شلوغي بود ،ولي از حاج آقا
حساب مي برد.
حاج آقا مي گفتند : وقت دوستي ، دوستي؛ وقت تفريح ، تفريح. مي گفتند:
اگر بچه ، بيرون ، كار خلافي كرد و تو ديدي ، نيا جلو ميهمان وديگران بگو ، آهسته
و آرام بيا به من بگو و من هم يواشكي او را مي خواهم. آبروي بچه نبايد بريزد و
حيثيتش را نبايد از دست بدهد. بعد او را مي خواستند ، در اتاق را مي بستند و
پنهاني باهاش صحبت مي كردند و مي گفتند: اين كار تو خلاف است ،با وجود شؤونات
خانوادگي تو ، اين كار ، درست نيست . خب ، بچه ها هم با احترامي كه براي پدرشان
قائل بودند ، دست از آن كار نادرست برمي داشتند.
هميشه به بچه هاي شان تاكيد داشتند كه در كارهاي تان خلاف شرع نباشد
.هيچ كاري در اسلام عيب نيست ؛ اگر خلاف شرع نباشد . شاد باشيد ،با هم خوش رفتاري
كنيد. گاهي كه دور هم مي نشستيم و صحبتي مي شد ، ايشان دو تا سه تا مسأله را كه
وظيفه شرعي بچه ها بود و جوان ها بايد بدانند مي گفتند.مي گفتند : غيبت نكنيد، از
كسي چيزي نگوييد ، از خودمان بگوييد . مواردي پيش مي آمد ـ خب من هم جوان بودم ـ و
چيزي مي گفتم و مي خواستم ، مي گفتند : خانم، من
جهنم نمي خواهم بروم ، شما مرا جهنمي نكنيد. كاري كنيد كه هم خودتان بهشتي باشيد ،
هم من . دنيا محل گذر است ، اين جا ما مسافرهستيم ، مي رويم و نمي مانيم. اصل ، آن
دنياست . بچه هارا فوق العاده دوست داشتند، چه پسر ، چه دختر . اگر چند روز اين ها
را نمي ديدند ناراحت مي شدند . يادم است شب پنجم عروسي آقاي بجنوردي ، نجمه خانم و
آقاي ديبايي و احمد آقا ، و محمودآقا بودند. ايشان برگشت و گفت: من دوست دارم دور
سفره ام پر باشد . هيچ وقت نبايد دور سفره من خالي باشد ،من
خوشحال مي شوم كه دور من باشيد ، دور مامان تان باشيد . ولي خب ،خودتان غذا درست
كنيد و به ايشان كمك كنيد ، مادر شما مريض است ، من توي اين دنيا يك خانم دارم و
نمي خواهم صدمه ببيند. من بعداً گفتم : اين چه حرفي بود شما زديد؟ گفت : من حقيقت
را مي گويم ، من از كسي رودربايستي ندارم. حالت شان اين طوري بود. هيچ وقت دورو
نبودند. داماد ها را هم مثل فرزندهاي خودشان حساب مي كردند. حتي برادران مرا مثل
فرزندان خودشان مي دانستند. هيچ وقت هم در مورد وظايف شرعي به بچه ها فشار وارد
نمي آوردند. مي گفتند : وظيفه هر مسلمان است كه اين كار را انجام بدهد.
در مقابل چه خواسته هايي ايشان مي فرمودند ما را جهنمي نكنيد؟
مثلاً من مي گفتم : فلان چيز را بگيريد ، مي گفتند : من حالا نمي توانم ، بودجه ام اقتضا نمي كند. ايشان با تجملات مخالف بودند، مي گفتند : خوب است آدم در حد ضرورت داشته باشد و تهيه كند،اما از مال بيت المال نمي شود. هر چه تهيه مي كردند ، مي بايد از كار شخصي خودشان باشد . فكر و ايده شان اين طور بود . هيچ وقت توي خانه بداخلاقي و تندي نمي كردند . خيلي كم عصباني مي شدند ، خيلي تحمل داشتند. يادم است ندا خانم نه ماهه بود ، رفته بود سه ورق كتاب پدرش را از روي ميز پاره كرده بود . حاج آقا زده بود روي دست اين بچه . او هم ديگر كتابخانه نمي رفت . شايد دو ـ سه بار بچه تنبيه شده اند ، اما با تنبيه ، سخت مخالف بودند و مي گفتد : خلاف شرع است ، گناه دارد.
شهادت ايشان چه تأثيراتي در زندگي تان داشت؟
من هر موقع در نبود ايشان گريه مي كردم و ناراحت مي شدم ، در خواب مي
ديدم كه مي گويند : من هفته اي يك بار به شما سر مي زنم ، و هيچ ناراحتي اي ندارم؛
جز براي شما و ميثم . مي گفتند : من از دست بچه هايم راضي هستم . يكي ـدو شب قبل از پذيرش قطعنامه ، خواب ديدم ايشان آمده اند توي هال
و من گريه مي كردم . اصرار مي كردم كه ديگر نرويد . يا بمانيد يا اين بچه ـميثم ـ
را هم با خودتان ببريد . برگشتند و گفتند : من بايد بروم ،نمي توانم اين جا بمانم
، من آمده ام اين جا به شما سر بزنم . گفتم : آخر نگهداري اين بچه سخت است ،
گفتند: من مي دانم ، حق داري . اعصابت خرد است ، مسئوليت شما سنگين است ، اين ها
را خبر دارم ، ولي مي داني اگر اين بچه را تو نگهداري كني ، در اجر من شريك هستي ؟
من به حالت گريه گفتم : من اجر شما را نمي خواهم. گفتند : نه ، شما صبر كن . در
پيش خداوند اجر داري . بچه راهم ببريد در صحن سيد الشهدا (ع) ، سالار شهيدان شفايش
مي دهند .گفتم حالا كه جنگ است و راه عتبات بسته است . گفتند : به مرور زمان باز
مي شود. من خواب ايشان را زياد مي بينم كه بيشتر
توي حرم امام رضا(ع) يا حرم سيد الشهدا (ع) هستيم يا مي خواهيم با هم برويم مكه ،
يا در منا و عرفات يا در حال طواف هستيم.
حرف آخر من اين است كه رسالت ما در برابر شهدا خيلي سنگين است . ما هر
كاري كنيم، نمي توانيم حق خون شهدا را ادا كنيم . حالا من خودم را نمي گويم ، اما
دل خانواده شهدا شكسته است ، ناراحت هستند. مردم بايدبيشتر با اين ها آمد و شد
كنند. دردهاي شان را جويا شوند ، از حالات شان ، بچه داري شان سؤال كنند. اگر مي
توانند در كارهاي شان به آن ها كمك كنند. خانواده شهدا را اگر توي بهشت هم ببرند ،
جاي جوان يا همسرشان يا برادرشان را نمي گيرد ، ولي براي خاطر اين كه انقلاب را
نگهداري و پاسداري كنندو پشت سر امام و رهبر و نايب بر حقش باشند ، توي روي مردم
مي گويند و مي خندند ، مبادا دشمن ، شادي كند يا منافقين يا ديگران سوء استفاده
كنند.
منبع:
ماهنامه شاهد یاران، شماره 56
کتاب خاطرات و مبارزات شهید محلاتی