خاطرات «فرخنده شافعي» جانباز 70 درصد شيميايي
از پنجره هواپيما را ديدم...وحشت كردم...هميشه هواپيماها كه مي آمدند بالاي سر شهر صدايشان شنيده مي شد...اما اين يكي اينقدر بي صدا بود كه هيچكس نفهميده بود.
همان موقع داد زدم:دايا...فرشته...جعفر...فانتوم ها آمدند! پسرم راميار نزديكم نبود نمي دانم كي بغلش كرد برد زير زمين.من كه خواستم از آشپزخانه بيرون بيايم ديدم ناهيد دختر خواهرم پايين دامنم را گرفته...لباس نارنجي پوشيده بود...هنوز يادم است...ناهيد دو سالش بود...به ماه نكشيده شهيد شد خانم...»
به اينجا كه مي رسد بغض مي كند:«ناهيد را بغلش كردم و دويدم سمت زير زمين...داخل حياط كه شدم ديدم همه ايستاده اند بالا را نگاه مي كنند...انگار يك عالم گرد سفيد پخش كرده باشند توي هوا...دايا گفت :فرخنده لباست؟!!نگاه كردم ديدم پيراهنم ،دامنم سوراخ سوراخ شده ... يك نفر داد زد:فرار كنيد شيميايي زده اند...ما هم دويديم سمت زير زمين.
نيم ساعت آنجا بوديم،هنوز هيچكس از ما حالش بد نشده بود...من هم فقط نگران لباسم بودم كه سوراخ سوراخ شده بود...اما كم كم استفراغ ها شروع شدند..همين موقع ها بود كه با بلند گو اعلام كردند :مردم از زيرزمين ها بيرون بياييد و چشم هايتان را بشوييد...
ما هم همگي رفتيم سر حوض و با همان آب سرو صورتمان را شستيم...حالمان كه بدتر شد با اتوبوس راه افتاديم سمت بانه ،داخل اتوبوس انگار كه تنور روشن كني پر بود از بخار و دود خاكستري،چون همه نفس مي كشيدند...آن موقع هنوز چشم هايم مي ديد...نزديك بانه ،بلقيس جاري ام گفت:فرخنده يك كم آب بيار...همينكه بلند شدم آب بياورم ديگر هيچ جارا نديدم...گفتم بلقيس من نمي بينم!گفت:من خيلي وقت است كه چشم هايم نمي بيند...»
نوزده سال گذشته اما دردهاي فرخنده هنوز تازه اند...سالهاست كه شب و روزش را با درد تنگي و چسبندگي حنجره و گلو مي گذراند...حنجره اش بعضي وقتها آنقدر كوچك مي شود كه نفسي هم اگر مانده باشد برايش بند مي آيد:« اينجا توي سردشت هيچ امكاناتي براي امثال من نيست...من بايد سالي 2بار با ليزر راه حنجره ام را گشاد كنم...مردمك چشم هايم كريستال مي سازند..گرد و خاك برايم خوب نيست...اما اينجا هنوز كوچه هايش خاكي است...»