گمشده ديرين...
آن جا سردشت بود.شهري كوچك و زيبا كه آسمان آبيش نقش زيبائي از زندگي و طبيعتش جلوه گاه درخشندگي خورشيد بود.مردم شهر در آن عصر زيباي تابستان به كار مشغول بودند و قهقهه هاي كودكان دركوچه پسكوچه هاي شهر پيچيده بود و تا اوج آسمان مي رفت.
اما ناگهان ،آن لحظات شاد و پر اميد به لحظه اي شوم تبديل شدند و غرور زيباي آسمان را غولهاي آهني دشمن شكست.
هفت تير 1366 بود كه خبر بمباران شهر در سراسر كشورپيچيد و همه مردم را داغدار كرد،داغدار هجوم وحشيانه رژيم بعث ؛و هر بار زمزمه هائي شنيده مي شد كه چگونه روح از جسم مردان و زنان شجاع سردشت و كالبد نحيف بچه هاي معصوم ،پرواز كرد و يا اعضاي بدن خود را از دست دادند و نور از ديدگانشان رفت؛هر چند هيچ يك از اينها نتوانست اميد به زندگي را از آنان بگيرد.
آن روزها من نوجواني بيش نبودم و سن كم،مرا از درك هجوم وحشيانه دشمن،عاجز كرده بود و قرباني شدن اين مردم معصوم در باورم نمي گنجيد؛اما اينك كه سالها گذشته است،درك آن برايم ممكن شده و آن فاجعه غريب در باورم جا خوش كرده است.اينك دوست مهربانم شيرين را مي بينم كه قرباني آن حادثه شوم است،ليكن غرور در چشمهايش موج مي زند و مهر اوست كه قلم را به دستم داد تا آنچه را كه قلب هر همنوعي را مي لرزاند؛بنگارم.
مي خواهم از كساني بگويم كه جان خود را فدا كردند تا من و تو آسوده سر بر بالين بنهيم.مي خواهم از كساني بنويسم كه تن و جانشان سالهاست به زخمهاي كين دشمنان خوكرده ؛ولي نا اميدي نتوانسته است زندگيشان را تسخير كند و آنان با اقتدار و استوار و هدفمند به پيش مي روند و مسير زندگي را با عشق مي پيمايند،بي آنكه فريادرسي داشته باشند و اين فرجام زيبائي است كه آنان با شكيبائي براي خويش رقم زده اند و سنگيني اين بار است كه به شانه هاي آنان ابهت بخشيده است.آنان سكوت كرده اند،پس بيائيم ما به جاي آنها فرياد بزنيم و بگوئيم، آنها فقط نيستند.آنها زنده اند و زندگي مي كنند.
بيائيد كمك كنيم كه در باور سكوتشان نشكنند و شاخه عشقي كه در وجود خود با خون دل پرورانده اند،نخشكد.بيائيد يادشان را پيوسته گرامي بداريم و در باورشان اين نهال اميد را بنشانيم كه پيوسته فرياد رسي هست كه پيام سكوتشان را به گوش مردمان برساند.
زينب محمودزاده