آغاز سفر
درباره شهید نادعلی هاشمی
روز نهم فروردين ماه سال 1348، در روستاي دزّك، كودكي چشم به جهان گشود كه نامش را «نادعلي» گذاشتند. پدر اين كودك، يعني حسن علي، عاشق علي بود و همين عشق، او را واداشت كه نام فرزندش را از دعايي تسميه كند كه به آن عشق مي ورزيد. روستاي دزك كه از ديرباز خان نشين منطقه هم بود، هم مكتب داشت و هم اهل سوادش بسيار بودند و هر كودكي به رسم ديرين، مي بايست مشق زندگي را در كنار درس مدرسه بياموزد. نادعلي هم به همين رسم معهود، به دبستان سلمان رفت و ديري نپاييدكه آثار نبوغ و ذكاوتش را همگان ديدند؛ قرآن را با صوتي زيبا مي خواند، درس هايش را خوب مي فهميد و به ديگران مي آموخت و از همه مهمتر، در كنار ديگر اعضاي خانواده، يار شاطر بود. صبحگاه مدرسه ي سلمان، كم تر روزي بود كه لحن قرآن او را نشنود و به خود نبالد.
سال هاي آغازين درس و مدرسه، هم زمان بود با پيروزي انقلاب و مردم دزك كه ديري پاي سپار خانان و محتشمان بودند، پيام اين انقلاب را خيلي خوب فهميدند. نادعلي دوران راهنمايي را در مدرسه ي هفتم تير آغاز كرد و در همين ايام بود كه، حسن علي، مي ديد كه چگونه جنگي خانمان سوز، جوانان اين كهن بوم و بر را به خون در مي غلتاند و شيفتگي نادعلي به حضور در تشييع جنازه ي شهيدان دزك، اعجاب او را بر مي انگيخت.
نادعلي هميشه مشتاق بود كه پزشك شود. فقر، محروميت، بيماري و دوري از مراكز بيمارستاني و درماني، همه و همه دست به دست هم داد تا او آرزوي پزشكي و طبابت را در سر بپروراند.
- من بايد پزشك شوم!
و پدر در دل به او مي باليد و برايش دعا مي كرد. پايان دوران راهنمايي و انتخاب رشته ي علوم تجربي، اولين گامي بود كه او به سوي پزشكي برداشت. اما اين گام در همان ابتدا با سختي همراه شد. روستاي دزك دبيرستان نداشت و او مجبور بود كه براي ادامه ي تحصيل رهسپار «فرخ شهر» شود و در تنها دبيرستان آن جا ثبت نام كند. دوران چهار ساله ي دبيرستان او، پاييز و زمستان و بهارش به درس خواندن مي گذشت و تابستان هايش در كوره هاي آجر پزي اطراف شهركرد. كوره پزخانه هاي خانواده هاي «خير خواه» هنوز هم از ياد نبرده كه نادعلي و برادران بزرگش چگونه، خشت خشت مي ساختند و در انبوهي از خشت هاي چيده شده و در زبانه هاي آتش كوره ها، فريادهايشان گم مي شد.
كار گل و بسياري خشت نه از سر هوس، كه از سر نياز بود و مگر مي شد دست روي دست گذاشت و حسن علي را تنها گذاشت؟
سال 1361، هم زمان با اوج جنگ ايران و عراق. پير و جوان، زن و مرد، همه و همه درگير جنگ و مشكلات آن بودند. آنان كه مي توانستند راهي جبهه ها مي شدند و آنان كه نمي توانستند، پشت جبهه ها، مشغول تدارك آذوقه و توشه ي رزمندگان بودند.
نادعلي كه تازه سال سوم را آغاز كرده بود، اينك بين دوراهي تصميم مانده بود؛ بماند و درس بخواند و پزشك شود يا به جبهه برود و تكليف ديني اش را عملي كند؟
- نادعلي، مگر تو نمي خواستي پزشك شوي؟
- چرا؟
- مگر نمي خواستي در روستاي دزك بيماران را معاينه و درمان كني؟
- چرا؟
- مگر...
- چرا، چرا،چرا!
و مگر مي شد ماند و شاهد پر كشيدن كبوتراني بود كه هر روز بوي بهشت را در فضاي ايران مي پراكندند؟
- برو. خدا به همراهت! امروز ايران به جگيدن تو نياز بيش تري دارد.
برو و بدان كه سرنوشتي ديگر گونه در انتظار توست!
نادعلي كه آرزوي پزشك شدن را در دل خود كم رنگ تر مي ديد، وقتي به چشم هاي پدر مي نگريست، آرزوي كودكي فرزندش را هم چنان زبانه كش و افروخته مي ديد.
- پدر!
- جان پدر!
- مي خواستم...
- مي خواستي چي ؟پول مي خواهي؟
- نه.
- پس چي؟
-مي خواستم بگم، اگر يه روزي نتونستم پزشك بشم،شما چه كار مي كنيد؟
و بند دل حسن علي بريد. گويي آبي سرد بر بدنش ريخته باشند.
چشمانش را بست.
- نه! تو درست را مي خواني و پزشك مي شوي.
- آخه...
- آخه نداره!
- آخه امروز ايران به رزمنده بيش تر نياز داره تا پزشك و مگر مي شه با پدري كه عمري محروميت كشيده بود و از ميان فرزندانش بارقه هاي اميد را در نادعلي يافته بود، مخالفت كرد .
پدر با همان نگاه نخست، دانست كه پرنده از قفس پريده است و او ديگر نه نادعلي كودكي است، مردي است كه افق هايي را مي بيند كه او نمي ديد.
اواخر سال 66 بود كه خيل عظميي از هم سن و سالان نادعلي كه بعضي از هم كلاسي هاي او هم جزو آنان بودند، گروه گروه، با بدرقه ي مادران و پدراني كه صلوات مي فرستاند و قرآن بر سر جوانانشان مي گرفتند، در فضاي آكنده از بوي اسفند، راهي جبهه ها مي شدند و نادعلي، غصه دار و مغموم، تنها مي نگريست و اشك مي ريخت.
چند روزي به همين شكل گذشت. ناگهان فكري مثل جرقه از ذهنش گذشت. ساكش را بست. نامه اي به رسم خداحافظي و حلاليت طلبي نوشت، پرونده ي تحصيلي اش را گرفت و به بروجن رفت.
اكنون نمي دانيم كه او چطور و چگونه براي حضور در جبهه نام نويسي كرد، اما هر چه بود، او از بن دندان مي خواست كه به جبهه برود و همين نكته بر هر مشكلي را آسان مي كرد.
سرانجام در تاريخ 5/12/1366 با ديگر نيروهاي تيپ 44 قمر بني هاشم (ع) به جبهه اعزام شد. با ورود نادعلي به جبهه، او ديگر نه نادعلي كه پرستوي عاشقي بود كه در آستانه ي فصل كوچ قرار داشت، بي قرار و مضطرب.
با ورود نادعلي به جبهه، سال 66 روزهاي پاپاني را سپري مي كرد و فروردين سال 67 چشم انتظار عمليات والفجر 10 بود. نادعلي و 8 نفر از بچه هاي چهار محال و بختياري با فرماندهي هرمز علي خاني، راهي خط مقدم شدند. نادعلي و تعداد ديگري از رزمندگان، مسئوليت تغذيه ي توپ هاي 120 ميلي متري را بر عهده داشتند.گلوله هاي سنگين، گرد و غبار معركه ي جنگ، خستگي نبرد، همه و همه از روزهاي سختي خبر مي داد كه در انتظار همه بود.
روز پنچم فروردين كه درگيري ها به اوج خود رسيده بود، وقتي كه نادعلي و ديگران پس از يك روز سخت، ساعت 5 عصر، موفق شدند تا براي صرف ناهار گرد هم آيند و در بمباران و هياهوي جنگ، آن گونه كه افتد و دانيد، غذايي بخورند. دشمن كه ناجوانمردي را به حد اعلاي خود رسانده بود و به حكم غريقي كه براي نجات خود به هر خار و خاشاكي چنگ مي زند؛ مواضع ايران را با بمب هاي شيميايي، هدف قرار داد و نادعلي و تعدادي از هم رزمانش، مجروح شدند. شدت آسيب ديدگي باعث شد تا آنان را به بيمارستان فيروز آبادي تهران منتقل نمايند. هنگامي كه خبر بستري شدن نادعلي را به خانواده اش اعلام مي كنند، پدر سراسيمه راهي تهران مي شود.
- يعني نادعلي ام، زنده مي ماند!
كودكي نادعلي، با تمام خاطراتش، مثل آواري بر سر حسن علي خراب شده بود. راه طولاني دزك تا تهران، اكنون طولاني ترين راهي بود كه حسنعلي تا آن روز، در آن گام مي زد.
هواي بهاري تهران و سرسبزي فضاي بيمارستان فيروز آبادي، بي خيالي رهگذراني كه انگار نه جنگي دركار است و نه دشمني؛ هيچ كدام توجه او را جلب نكرد. تنها انديشه اش، سلامتي نادعلي بود.
ابروهاي پر پشت و پيوند خورده ي نادعلي، بله همين ابروهاي آشنا بود كه باعث شد تا حسن علي از ميان چهره هاي تكيده و رنجور بستري شدگان، فرزندش را باز شناسد.
نادعلي در حدود 2 ماه در بيمارستان فيروز آبادي بستري بود و علي رغم شدت جراحت هاي ريوي، روز به روز حالش بهتر مي شد و سرانجام او را كه دل تنگ خانواده بود و غم تنهايي بر دلش سنگيني مي كرد، به شهركرد منتقل كردند و در يكي از آسايشگاه هاي نگهداري جان بازان قطع نخاعي بستري شد و هر ازگاهي كه فضاي خانه و تنگي نفس، امانش را مي بريد، دوباره به آن جا باز مي گشت و مدتي بستري مي شد.
سال 69 اگر چه او را جانباز 70% معرفي كرده بودند، اما با تمام سختي ها، كوشيد تا درسش را تمام كند. با اين حال ريه هاي حساس شده اش از يك سو و فضاي دم كرده ي كلاس ها مانع از رسيدن او به بزرگ ترين آرزوي كودكي اش گرديد و براي هميشه از خير آن گذشت. آروزيي كه سال هاي كودكي اش را پر كرده بود و اگر آن جنگ خانمان سوز اتفاق نمي افتاد، چه بسا كه امثال نادعلي ها ... بگذريم. نادعلي اگر چه آروزي بزرگش را بر باد رفته مي ديد، اما زندگي جريان خود را بايد ادامه مي داد. همان سال او در آزمون استخدامي بانك صادرات پذيرفته شد و اندكي بعد با دختري از خانواده اي هم درد، شهزاده نام، ازدواج كرد.
مدت زيادي از ازدواج او نگذشته بود كه براي درمان راهي آلمان مي شود. كشوري كه بيش تر مواد شيميايي آن سلاح هاي لعنتي را، به عراق مي فروخت و اينك با دريافت مبالغ هنگفتي، به درمان مجروحان همان مواد مي پرداخت.
روزها و ماه هايي كه نادعلي در آلمان سپري كرد، همه سرشار از خاطراتي است كه پس از اين خواهيد خواند.
حساسيت بيش از حد ريه ها، تنگي نفس، سرفه هاي شديد، رنجوري و هواي سرد و خشك چهارمحال و بختياري، باعث شد تا او در سال 74 به ناچار به صورت خود اشتغال درآيد.
اوايل سال 82 با نظر پزشكان معالج نادعلي و تأكيد پروفسور نجات از پزشكان ايراني مقيم آلمان ، با اعزام دوباره ي نادعلي به آلمان موافقت و او براي بار دوم به آلمان فرستاده مي شود و اين بار به مدت نزديك يك سال تحت مراقبت و درمان قرار مي گيرد.
پدر نادعلي، همان روزي كه فرزند ماجراي پزشك نشدنش را با او در ميان گذاشته بود، دانست كه پرنده از قفس پريده است.
سرانجام ساعت 53/9 دقيقه ي روز جمعه 29 خرداد سال 83، در بيمارستان همر آلمان، پرستويي كه در قفس تن، چندين سال شكسته بال و خاموش، پرواز را به انتظار نشسته بود، از قفس تن پريد و به جايي پر كشيد كه ديگر پرستوهاي عاشق هم، رسيدنش را منتظر بودند.
روحش شاد .