چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۲
آخرين روزهاي درد آلود سال 82 سپري مي شد. حال نادعلي روز به روز بدتر و بدتر مي شد. براي من و كساني كه آن همه درد و رنج را مي ديدند، تحمل وضع نادعلي سخت بود، چه رسد به خود او كه در قلب معركه ي مرگ و زندگي مي جنگيد.

حاجي، نكنه موجي هم شده باشي!

نوید شاهد - آخرين روزهاي درد آلود سال 82 سپري مي شد. حال نادعلي روز به روز بدتر و بدتر مي شد. براي من و كساني كه آن همه درد و رنج را مي ديدند، تحمل وضع نادعلي سخت بود، چه رسد به خود او كه در قلب معركه ي مرگ و زندگي مي جنگيد.
نادعلي حالا رنگ و رو رفته تر از قبل، لاغرتر و بي رمق تر شده بود، ولي هيچ وقت گله اي نمي كرد. خدا را شكر مي كرد و نمازش را در آن سختي ها به موقع مي خواند.
در يكي از آخرين روزهاي آن سال، نادعلي از درد مي پيچيد و حالش خيلي بد شده بود. من كنار بسترش ماندم و حدود ساعت 12 نيمه شب بود كه چند قرص مسكن به او دادم تا كمي آرام شد.
- سليمان جان! حالم كمي بهتر شده! تا اين درد دوباره به سراغم نيامده، لامپ ها را خاموش كن و كمي بخواب.
وقتي لامپ ها را خاموش كردم. پلك هايم از شدت خواب سنگين شده بودند و چشم هايم گرم خواب. هنوز دقايقي نگذشته بود كه در خواب و بيداري متوجه صداي خنده هاي نادعلي شدم.
- حاجي، نكنه موجي هم شده باشي؟! براي چه مي خندي ؟
اين جمله را با شوخي به نادعلي گفتم. نادعلي رو به من كرد.
- يكي از دندان هايم را كه قبلاً پر كرده بودم، خالي شده و حالا درد مي كند.
و بعد شروع كرد به خنديدن. من هم بي اختيار خنده ام گرفته بود. درد و رنج نادعلي را مي توانستم حس كنم كه چطور زير خنده هايش پنهان شده بود.

راوي: سليمان همتي برادر همسر شهید نادعلي هاشمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده