يك سبد خاطره
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۴
بعد از عمليات بدر يه پاسگاهي داشتيم روي آب و يه فرموندهي كه بچه اصفهان بود و خيلي مومن. به اسم شهيد دوالي هر بار منو مي ديد مي گفت: سيد دعا كن كه من روي آب شهيدشم
غلامعباس جعفري هستم جانباز 70 درصد استان خوزستان، شهرستان دزفول سال 64 با بچه هاي اصفهان، كردستان بوديم در بين اونا يكي بود به نام مجيد كه برادرش در كامياران جز رزمندها بود و فردا عروسيش بود گفتيم مجيد با برادرت برو اصفهان عروسي، گفت من نمي رم، فردا كه شد ديدم مجيد داره با لباس و اسلحه بر مي گرده عقب وقتي پرسيديم تو كه گفتي نمي رم، گفت ديشب داداشم توي كمين شبانه كامياران شهيد شد.
فرمانده اي داشتيم به نام دانايي، وقتي شيميايي زدند چفيش را خيس كرد و گذاشت روي دهن يكي از بچه ها و سوارش كرد و فرستادش عقب. من رو هم به زور فرستاد عقب. بعد كه من رو از بيمارستان آوردن سراغشو از مادرش گرفتم، گفت: وقتي مي خواستن از تو تابوت درش بيارنو دفنش كنن هر دو دستش از داخل كفن بيرون بود(همون دستهايي كه باهاش چفيه را گذاشت روي دهن يكي از بچه ها).
نظر شما