شهید غلامرضا جنگی دوازدهم مرداد ماه 1366 در جبهه سقز به علت درگیری با ضد انقلابیون به شهادت نایل آمد.
نگاهی به زندگی فرمانده شهید غلامرضا جنگی


شهید غلامرضا جنگی، اول بهمن ماه سال 1326 ه ش در روستای ساغشک چشم به جهان گشود.
دوره ی ابتدایی را در شاندیز گذراند. شاگرد زرنگ و باهوشی بود. دیگران را هم به خواندن درس تشویق می کرد. تا اول دبیرستان درس خواند. به پدرش بسیار محبت می کرد. قرآن، کتاب های شهید مطهری و آیت الله دستغیب را مطالعه می نمود و بیشتر وقتش را در کتابخانه به سر می برد.
در سال 1352، در بیست و چهارسالگی با خانم شهربانو حصاری ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها 14 سال بود. همسرش می گوید: «ایشان فردی صادق و با ایمان بودند. زمانی که با هم صحبت می کردیم، ایشان به من می گفتند: من از مال دنیا چیزی ندارم، فقط ایمان کاملی دارم. و من هم به جز ایمان و اخلاق توقع دیگری نداشتم
ثمره ی ازدواج آن ها چهار دختر است، فهیمه در 1/11/1353، فرشته 30/6/1356، فاطمه 9/1/1361 و سوسن در 26/2/1363 متولد شدند.


بسیار مهربان و رئوف بود. از راننده ای که باعث تصادف همسرش شده بود، گذشت کرد.
او تمام کارهایی را که برای خدا انجام می داد، پنهانی بود. دوست نداشت کسی بفهمد. نماز را در مسجد و به طور جماعت می خواند. به دیدن اقوام، فامیل و همسایه ها می رفت و صله ی رحم را به جا می آورد. در منزلش هر ماه یک مرتبه جلسه قرآن می گذاشت تا اقوام با هم آشنا شوند.
در کارها با دیگران مشورت می نمود. با افراد مومن و با ایمان رفت و آمد می کرد. حلال مشکلات بود. اختلافات خانوادگی را حل و فصل می کرد. جزو شورای محلی بود. اگر کسی مشکل مالی داشت، حل می کرد. از بسیج و مسجد کمک می گرفت تا مشکلات مردم را فیصله دهد.
با کسانی که مخالف با دین بودند، با ملایمت و خوشی صحبت می کرد تا آن ها را به راه راست هدایت کند. خشونت در کارش نبود.
از اسراف بیزار بود. دوست داشت درمهمانی ها غذای کم و ساده درست می شود.
قبل از انقلاب به پخش اعلامیه و نوار می پرداخت و در تمام تظاهرات ها شرکت می نمود و جلسات خانوادگی علیه رژیم طاغوت برگزار می کرد. چندین بار توسط ساواک دستگیر شد. با آیت الله شیرازی رابطه داشت و اسلحه سرد تهیه می کرد.
در گشت های شبانه در مسجد حضور داشت. تاکید زیادی به نماز جمعه می کرد. پایگاه مسجد آزاد شهر به نام شهید جنگی است. امام جماعت مسجد را انتخاب می نمود. سعی می کرد کسانی امام جماعت باشند که در خط امام و ولایت قدم بردارند. اگر کسی بر خلاف ایده امام بود، آن را برکنار می کرد. به خانواده اش توصیه می کرد: «نماز جماعت را ترک کنند.» او حتی یک اتاق از منزلش را برای برگزاری نماز جماعت اختصاص داده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان رئیس شورای محل به خدمت مشغول شد. در کارهای فرهنگی ـ اجتماعی، مانند برگزاری جشن ها و اعیاد ائمه اطهار (ع) تزیین در و دیوار و نوشتن شعار با موضوع انقلاب می پرداخت، به طوری که رگ های گردنش حرکت می کرد. او نسبت به انقلاب، دین و عقیده اش احساس مسئولیت می کرد. برادران را یا در منزل و یا در مسجد گرد هم می آورد و در مورد مسائل انقلاب، اهداف و برنامه ها صحبت می کردند. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام ناب محمدی و پیاده شدن احکام دینی به جبهه رفت.
در جبهه مسئول تدارکات و ملزومات لشکر پنج نصر بود.


غلامرضا جنگی می گفت: «دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم.» اگر برای او مقام و یا درجه ای پیشنهاد می شد، قبول نمی کرد.


او خودش را یک بسیجی معرفی می کرد. از افرادی که وضعیت مالی خوبی داشتند، می خواست تا کمک مالی به جبهه ها نمایند.
علی اکبر دشتبانی ( همرزم شهید ) می گوید: «زمانی که برای اولین بار به جبهه رفتم، شهید جنگی مرا بسیار تشویق کردند. در عملیات والفجر هشت، عملیات کربلای پنج و در منطقه ی کردستان در خدمت ایشان بودم.»
در حدود 15 عملیات چه در غرب و چه در جنوب حضور داشت.
چندین بار در جبهه شیمیایی شده بود. ضد انقلاب و منافقین بارها قصد ترور او را داشتند. می گفت: «منافق از کافر بدتر است.» 

با چهره ی بشاش با رزمندگان برخورد می کرد. اگر کسی مشکلی داشت، با شوق آن مشکل را حل می کرد. زحمات رزمندگان را نادیده نمی گرفت، بلکه از آن ها قدردانی و تشکر می کرد. از جمله حمل مهمات ( که کار بسیار حساس و با ظرافتی بود ) که رزمندگان با احتیاط و سرعت عمل بالا این کار را انجام می دادند.
نسبت به نماز حساس بود. هرجا که می شد، نماز جماعت را برپا می کرد. در نیمه های شب، نماز شب می خواند و با خدای خودش راز و نیاز می نمود.
اوقات بیکاری، قرآن، کتاب و یا روزنامه می خواند. ورزش می کرد و افراد را هم به ورزش کردن تشویق می نمود. او دوست داشت افراد سیگار را کنار بگذارند و به ورزش بپردازند. می گفت: «هزینه هایی که صرف دخانیات می شود، اگر صرف مسائل فرهنگی و ورزشی شود، جوانانی پر شور و با نشاط خواهیم داشت.»
در مراسم دعا شرکت می کرد و افراد را هم تشویق می نمود. گروه سرود تشکیل داده بود. علاقه ی عجیبی به جبهه داشت. زمانی که به او می گفتند: «از این جبهه دست بردار.» می گفت: «تا فتح کربلا در جبهه می مانم.»


او آرزوی پیروزی اسلام و زیارت امام حسین (ع) را داشت. دوست داشت زحماتش در جبهه مورد قبول و رضای خداوند قرار گیرد.
به خانواده اش توصیه می کرد: «غیبت نکنید. نمازتان را اول وقت بخوانید. از حضرت زهرا (س) الگو بگیرید. پیرو خط امام باشید.»
او موسس مسجد امیرالمومنین در منطقه آزاد شهر است، در تمام کارها، از جمله: تهیه مصالح، بنا و غیره شرکت داشت. بعد از شهادتش، مسجد به نام شهید جنگی نامگذاری شد. شهید در نامه ای به خانواده اش می نویسد: «سلام به شما همسر مهربانم که راه زینب (س) را ادامه می دهید. امیدوارم که بتوانید فرزندانی شایسته تربیت کنید که راه شهدا را ادامه دهند. برای اسلام دعا کنید. ناسپاسی نکنید. در این جا عشایر فرزندان خود را با غذایی کم سیر می کنند و شما باید شکرگزار خداوند باشید و اسراف نکنید.»


فاطمه جنگی ( خواهر شهید ) می گوید: «برادرم به دید و بازدید اقوام بسیار اهمیت می دادند. آخرین بار ایشان در ماه مبارک رمضان نزد ما آمدند. نزدیک افطار بود. می خواستم غذای بهتری برای افطار تهیه کنم که برادم نگذاشتند. در نیمه شب متوجه شدم که ایشان در طبقۀ پایین در حال خواندن نماز شب هستند و دعایشان این بود: خدایا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.»


اونیم ساعت قبل از شهادتش می گوید: «خداوندا، مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده.»
همیشه می گفت: «دوست دارم از ناحیه ی قلب و یا مغز در راه خدا شهید شوم.» و همان طور که آرزو داشت تیر هم به ناحیه ی قلب و هم به مغز اصابت می کند.
غلامرضا جنگی در تاریخ 12/5/1366 در جبهه ی سقز به علت درگیری با ضد انقلابیون به درجه رفیع شهادت نایل شد. جسد مطهرش در بهشت رضا (ع) مدفون می باشد.


فاطمه جنگی ( خواهر شهید ) می گوید: «اوایل که برادرم شهید شده بودند، من ناراحتی قلبی و اعصاب گرفته بودم، به طوری که با همسرم بدرفتاری می کردم. یک شب شهید را در خواب دیدم که با لباس سپاه به خانه ی ما آمدند و همان طور که در زندگی ما را نصیحت می کردند، به من گفتند: اگر تو به خاطر من همسرت را اذیت می کنی، من از تو راضی نیستم. از آن روز به بعد من آرامش پیدا کردم. هر وقت مشکلی دارم، ایشان به خوابم می آیند. ایشان همیشه به عنوان یک فرد زنده به خوابم می آیند. خیلی دوست داشتم که بفهمم آیا آن ها واقعاً شهید هستند؟ که یک شب به خوابم آمدند. زنگ در حیاط را زدند. در را باز کردم، برادرم را دیدم که برای دیدن من آمده بود و بسیار عجله داشت. هرچه اصرار کردم که پیشم بمانند، قبول نکردند. گفتند: ما با چند مامور آمده ایم و باید به چند جای دیگر سر بزنیم. وقتی پشت در را دیدم، ملائکه ای بلند بالا و مشعل به دست آن جا بود. برادرم به من توصیه کرد: غیبت نکنید. وقتی از خواب بیدار شدم، می لرزیدم. اتفاقاً یکی از همسایه ها ( که خواهر شهید نیز بود ) همچنین خوابی را دیده بود.»


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
بار الها، به سویت می شتابم، مانند عاشقی که به دیدار معشوق خود می شتابد. امیدوارم که بنده ی خود را بپذیری و از گناهانم در گذری. معبودا، خودت فرمودی: اگر کسی به سویم آید، او را پذیرایم. خداوندا، من به ندای امام عزیز و بت شکن لبیک گفته و به سوی تو می آیم و از تو می خواهم که به بزرگی و لطف خودت و به تمام مقربین درگاهت قسم که این امام عزیز، این فرزند زهرا (س) و نایب بر حق امام زمان (عج) را تا ظهور حضرتش موفق، موید و منصور بداری.
خواننده ی محترم، تقاضامندم، اگر به اسلام علاقه دارید، غیبت نکنید. دروغ نگویید. به خواهر و برادر خود گمان بد نبرید. به آخرت فکر کنید. به نماز بسیار اهمیت دهید...
غلامرضا جنگی



خاطرات
شهربانو حصاری ,همسر شهید:
«اخلاق شهید بسیار خوب بود. با من و فرزندانم بسیار خوش رفتاری می کرد. با این که تمام فرزندان من دختر بودند و ما پسری نداشتیم، ولی ایشان همیشه با رویی باز و شاد با ما برخورد می کردند. زمانی که از سرکار به خانه می آمدند، با بچه ها بازی می کردند. موقع نماز ایشان جلو می ایستادند و من و بچه ها پشت سر ایشان نماز را اقامه می کردیم. به وضع درسی بچه ها رسیدگی می کرد. به مدرسه آن ها سر می زد. اوایل زندگیمان من تصادف کردم. بچه ام 27 روزه بود. حدود شش ماه در بیمارستان بستری بودم. شهید در آن مدت اصلاً سر کار نرفت و از من پرستاری می کرد تا زودتر حالم خوب شود. »

فرشته جنگی ,فرزند شهید:
«
پدرم بیشتر وقت ها در مورد نماز و حجاب با ما صحبت داشتند و در این امر ما را بسیار تشویق می کردند. می گفتند: انسان باید شکرگزار خداوند باشد. خدا محتاج نماز و سجده ما نیست. بلکه این ماییم که محتاج خداوند هستیم. زمانی که کار اشتباهی انجام می دادیم، با آرامش با ماصحبت می کردند. پدرم ما را به مراسم دعای کمیل می بردند. در مراسم عاشورا و تاسوعا به حرم می رفتیم

فاطمه جنگی, خواهر شهید:
« اوایل انقلاب که ایشان در شورا بودند، در مسجد محله مان خانمی چند شب را در آن جا ماند، چون جایی را نداشت. بعد از این که برادرم متوجه تنهایی او می شود، او را با خود به منزلش می آورد و مانند یک مادر از او پرستاری می کند و چون مادرمان چند سال پیش فوت کرده بودند و پدرم تنها بودند، او را به عقد پدرم در آوردند.»

فرشته جنگی,فرزند شهید:
«ایشان احترام زیادی به پدر و مادرشان می گذاشتند. حتی آن ها را نزد ما آوردند تا با ما زندگی کنند. مادرم بسیار به آن ها رسیدگی می کرد.»

شهربانو حصاری ,همسر شهید:
«ایشان برای رضای خدا به جبهه رفتند. به من می گفتند: «از من راضی باشید تا به جبهه بروم و من هم در روز قیامت شما را شفاعت می کنم.
این جبهه مانند سفره ای است که اکنون پهن شده است، اگر کسی لیاقت داشته باشد، از آن بهره مند می شود.»

فرشته جنگی,فرزند شهید:
«پدرم انسان مسئولیت پذیری بودند. به خاطر کشورش از خانواده اش گذشت. پدرم همیشه می گفتند: ما به جبهه می رویم تا دشمن را از کشور بیرون و نابود کنیم. به من توصیه می کردند: به حرف مادرتان گوش کنید، در کارها به او کمک نمایید و درس هایتان را خوب بخوانید.»

شهربانو حصاری :
«زمانی که از جبهه برمی گشتند، یا در سپاه به فعالیت می پرداختند و یا نامه های دوستانش را به خانواده های آن ها می رساندند و بعد از دو ، سه روز از مرخصی می گفت: «دیگر نمی توانم تحمل کنم. احساس خفگی می کنم. این جا برایم مانند قفسی است و باید هرچه زودتر به منطقه برگردم.»

علی اکبر دشتبانی:
«زمانی که من عضو رسمی سپاه شدم، شهید جنگی به من گفتند: بسیجی بودنت را که از دست نداده ای؟ گفتم: من هنوز یک بسیجی هستم. با سربازان بسیار خوب رفتار می کرد. بسیار از او تمجید می کردند. زمانی که برای خداحافظی پیش شهید جنگی می رفتند، با چشم گریان بیرون می آمدند. شهید جنگی هدفش فقط رضای خدا بود. اگر سهل انگاری از افراد در عملیات می دید، بسیار ناراحت می شد. می گفت: باید هر چیزی نظم داشته باشد و حق و حقوق افراد رعایت شود.»

محمد اکبریان:
«شهید جنگی بسیار خالص و باگذشت بود. او نیمه های شب لباس های رزمندگان را می شست و بر روی طناب می انداخت تا خشک شود. من یک شب او را در حین انجام کار دیدم و وقتی کارش را برایش بازگو کردم. اشک هایش جاری شد و گفت: این تنها کاری است که برای رزمندگان می توانستم انجام دهم و به من قول بده که این راز را برای کسی بازگو نکنی.»

علی اکبر دشتبانی:
«ایشان خانواده اش را با خود به اهواز آورده بود. به ایشان گفتم: شما که خانواده ات این جا هستند، شب ها به منزل بروید. در این جا به شما نیازی نیست. ایشان گفتند: از این که خانواده ام این جا هستند، خوشحالم. ولی نمی توانم منطقه را ترک کنم. باید این جا باشم. ایشان با خانواده اش مانند یک دوست برخورد می کرد. همیشه توصیه می کرد: زن و شوهر باید مانند یک دوست باشند. راستگو باشند و چیزی را پنهان نکنند.»

فرشته جنگی (فرزند شهید ) می گوید: «آخرین باری که پدرم به جبهه رفتند، مادرم بسیار اصرار می کردند که کسی را به جای خودشان به جبهه بفرستند، ولی پدرم قبول نکردند.»
همسر شهید:
«
سه ، چهار شب قبل از شهادت ایشان، دخترم از خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد. هرکاری می کردم، نخوابید. شهید او را بغل کرد، تا این که او خوابید و بعد ایشان به نماز ایستادند و برای خانواده هایی که پدر ندارند و بچه ها سراغ پدرشان را می گیرند، دعا کردند. خودشان هم خواب دیده بودند آقایی با لباس سفید و اسب سفید ایشان را به حرم مطهر امام علی (ع) و امام حسین (ع) بردند. صبح آن روز وقتی ایشان را از زیر آینه و قرآن رد کردم، گویی به ایشان الهام شده بود که این دفعه به شهادت می رسند.»

علی اکبر دشتبانی:
«
قبل از هر عملیات شهید سخنرانی می کرند و من ضبطی داشتم و هر وقت سخنرانی داشتند، صدایشان را ضبط می کردم. در آخرین سخنرانی ایشان در باره ی «کمال مطلق» و «مراحل تکامل» صحبت کردند.»


منبع: پرونده فرهنگی شاهد، سرگذشت پژوهی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده