محسن وزوایی طرح پایان جنگ به نفع ایران را ترسیم کرده بود
نویدشاهد: دکتر عبدالرضا وزوایی برادر کوچک شهید محسن وزوایی است. او با اینکه در زمان شهادت شهید محسن سن کمی داشت ولی به دلیل علاقه فراوانی که بین این دو برادر بود، خاطرات زیادی از برادر شهید خود دارد که در گفتگویی مفصل برای ما بازگو کرد.
از رابطه شهید با اعضای خانواده توضیح دهید.
محسن فرزند ششم خانواده بود. خیلی دلنشین بود و خیلی رابطه گرم و خوبی با همه داشت. از طرفی خیلی شوخ بود و معمولا با همه سنی کوچک و جوان و نوجوان خیلی خوب رابطه برقرار می کرد. در خانواده همه خیلی اورا دوست داشتند و توی فامیل هم همین طور. مخصوصا موقعی که انقلاب شده بود بعضا عده ای بودند که زیاد مذهبی بودند عده ای هم زیاد مذهبی نبودند و حتی موافق انقلاب نبودند رابطه خوبی با آقا محسن داشتند وبه او علاقه مند بودند و از نظر اخلاقی خیلی اورا قبول داشتند.
فعالیت های شهید وزوایی از همون انجمن های دانشجویی شروع شده بود؟
بله سن ایشان موقع انقلاب هجده سال بود و قبل از انقلاب شانزده هفده سالگی دوران نوجوانی بود که تازه تفکراتش شکل گرفته بود و در حد خودش سن بالایی نبوده که مبارزات آنچنانی انقلابی داشته باشند، در حد کلاس های عقیدتی فعال بودند و مخصوصا وقتی وارد دانشگاه شدند در بحث های انجمن اسلامی و گروه های مختلفی مثل گروه های مجاهدین انقلاب که بعدها منافقین شدند، توده ای ها بودند، التقاطی ها بودند؛ ایشان اطلاعات زیادی در زمینه سیاسی و عقیدتی داشتند و کتاب های زیادی می خواندند و در شکل گیری جریان خط امام نقش به سزایی داشتند و بعد از انقلاب هم اولین فعالیت بزرگی که انجام دادند بحث جهادسازندگی بود که رفتند برای مناطق محروم. ایشان رفتند در روستاهای خرم آباد که هم خیلی فعالیت کردند هم در شکل دهی برنامه های عمرانی آنجا مخصوصا شکل دهی یکسری جریانات احزاب انقلابی آنجا موثر بودند. در آنجا خیلی محبوب شده بود و او را دوست داشتند. یکسری شورش های ضد انقلابی در مناطق مختلف پیش آمد از جمله در پاوه که شهید چمران رفته بودند. شهید وزوایی هم بی خبرهمه چیز را رها کردند و به سمت پاوه رفتند. چهل و پنج روز هیچ خبری ازشون نداشتیم. اون زمان ارتباطات هم زیاد نبود و خیلی نگران بودیم، خبرهای ناجوری هم از سمت پاوه و نقده می آمد که یکسری ها رو سربریدند و... تا اینکه بعد از چهل و پنج روز ایشان به تهران آمد و سلامت بودند و مشکلی براش پیش نیامده بود.
اما سر از پا نمیشناخت و مدام از این برنامه به آن برنامه می رفت تا رسید به بحث تسخیر لانه جاسوسی در سال 58 . که این را هم به کسی نگفتند و خبر نداشتیم چون مخفیانه بود. تا اینکه جریان 13 آبان پیش آمد یک دفعه سه روز بعد زنگ زد و گفت من اینجام . ما اصلا نمیدانستیم که ایشان این برنامه رو داره و یکی از طلایه داران این برنامه بود.
چون تسلطش به زبان انگلیسی خوب بود به عنوان سخنگوی دانشجویان انتخاب شد و نبوغ مدیریتی بالایی داشت. در آن دوران اصلا خانه نبودند و در برنامه های تسخیر لانه جاسوسی در لانه جاسوسی حضور داشتند. از صبح تا شب مردم و گروه های مختلف می آمدند در حمایت از این ها راهپیمایی می کردند.
درباره عکس خودتان که مقابل لانه جاسوسی پشت نرده ها با آقا محسن در حال گفت و گو هستید توضیح دهید.
از خاطرات جالبی که آنجا هست این است که من خودم شور و حال انقلابی داشتم و هم به آقا محسن خیلی علاقه مند بودم. در پی جریان لانه جاسوسی از روز دوم و سوم بود که من از مدرسه به منزل می آمدم در حد یک ساعت مشق های روز بعدم را انجام می دادم و پیاده به سمت سفارت می رفتم و در آنجا می ماندم تا شب. جلوی سفارت طناب بسته بودند که مردم نیایند. پشت در فقط تعدادی دانشجو و پاسدار بودند و چند خبرنگار.
آقا محسن هم یک موقع من را می دید می گفت بروم و پشت نرده با او صحبت کنم. این عکس هم یک خبرنگار آمریکایی از ما گرفته بود که ما خودمان نمی دانستیم. پس از شهادت آقا محسن، یکی این عکس را به برادرم داد و او هم اطلاع نداشت که آن نوجوان درون عکس برادر اوست.
من تا وقتی جریان لانه جاسوسی بود که چندین ماه طول کشید ، در هفته چهار پنج روز به آنجا می رفتم و هربار چهار پنج ساعت می ماندم. آقا محسن هم شاید هر چهل و پنج روز یک بار به خانه می آمد. بعد بحث جابه جایی گروگان ها به وجود آمد. به خاطر قضیه طبس این نگرانی ایجاد شد که عملیاتی بشود. ایشان هم یکی از نفراتی بود که مسئولیت این را داشتند که گروگان ها را در شهرهای مختلف پخش کنند. یکسری نفرات را برده بودند. بحث گردهمایی نهضت های آزادی بخش در سراسر جهان بود که آقا محسن هم یکی از مسئولین بود که یک همایش مفصلی برگزار کرده بودند. از جاهای مختلف آمده بودند.
هنوز جنگ شروع نشده بود. تا این که بحث شکل گیری سپاه به وجود آمد و ایشان وارد سپاه شدند. مسئولیت اطلاعات سپاه تهران را به آقا محسن محول کردند و بعد یک مدتی مسئول مخابرات سپاه شدند و بعد هم جنگ شروع شد.
از رابطه عاطفی خودتان با برادرتان برایمان بگویید.
من دوردانه آقا محسن بودم. در زمان جنگ ما خیلی کم ایشان رو می دیدیم و همه اعضای خانواده به خصوص من خیلی دلتنگ او می شدیم. واقعا یکی از دلتنگی های بزرگ من بود. ایشان چند بار مجروح شد و برای درمان در منزل می ماند. در این مدت همه عشق من این بود که کنار آقا محسن باشم و حتی حاضر بودم مدرسه نروم و کنار ایشان بمانم. اما می گفت برو مدرسه ظهر بیا. ظهر که می آمدم من را با خود می برد بیرون تا شب.
یکی از خاطرات جالب بحث عروسی بچه های سپاه بود که آقا محسن من را با خودش می برد. ایشان یک ماشین داشت سیزده چهارده نفر از بچه های سپاه را سوار می کردند که باهم به عروسی بروند، من هم مینشستم روی پای بقیه. در مسیر شوخی های زیادی باهم می کردند و بگو بخند زیادی داشتند که خوش می گذشت. یا مثلا یکبار آقا محسن بچه هارا به ساندویچی می برد و می گفت هرکی کمتر غذا بخورد باید پول بقیه را هم حساب کند! من هم کوچک بودم و بین آن ها بودم.
نکته مهم این بود که آن زمان خیلی اصرار داشتم بروم و وارد جبهه بشوم. آن موقع ده ساله شده بودم اما آقا محسن مخالفت می کردند و می گفتند الان برای شما زوده ولی باز من اصرار داشتم که می توانم و میام و اسلحه هم می توانم بگیرم. خودم هم احساس بزرگی داشتم. آقا محسن برای اینکه دل من نشکنه می گفت بذار دفعه بعد اومدم می برمت. می رفت و تا دوباره بیاد چند ماه می گذشت. می گفتم دفعه پیش گفتی این دفعه منو می بری. می گفت الان مدرسه داری و امتحاناتو بده و ... تا این که در فروردین 1361 که آمدند ، حکم فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا که بعدا شد لشگر 10 سیدالشهدا به پیشنهاد مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس شورای عالی دفاع بودند حکمشان را زدند. تاریخ حکم دقیقا 15 فروردینه. قرار شد آقا محسن بره که تیپ رو تشکیل بده.
ساعت 2 ظهر با ذوق و شوق آمدم خانه که آقا محسن رو ببینم وقتی رسیدم از مادرم پرسیدم آقا محسن کجاست؟ گفت رفت جبهه. من با ناراحتی گفتم: چرا رفت؟ به من گفت دفعه دیگه می برمت. خیلی دلم شکسته بود. ده دقیقه نشد که آقا محسن برگشت خانه. مثل اینکه چیزی جا گذاشته بود. با یک ماشین آهو به همراه شهید موحد و سردار خالقی و یک نفر دیگر باهم قرار بود بروند دم در منتظر بودند. توی حیاط به آقا محسن گفتم مگه قرار نبود منو ببری؟ گفت امتحان داری. گفتم: قول داده بودی. بغلم کردو بوسید و گفت: ایندفعه برم وبرگردم صددرصد می برمت. تا حالا این جمله رو نگفته بود. غافل از اینکه برگشت ایشان پیکر مطهرشون بود و قسمت نشد در کنارشون بتونیم بریم جبهه.
اسم شهید وزوایی رو می شنوید اولین چیزی که به ذهنتون میاد چه چیزیه؟
یه چهره بسیار با ابهت ، چهره بسیار خدایی که واقعا انگار سلول سلول ایشان ارتباط قوی ای با خدا پیدا کرده بود. عشق بالایی در ایشان به وجود آمده بود و مراتب ترقی و کمال رو به سرعت طی کرد. آقا محسن در سن هجده سالگی فرمانده گردان حبیب ابن مظاهرشدند که کم سن و سال ترین فرمانده بودند. موقعی که فرمانده لشگر می شوند 21 ساله بودند. بعد از ایشان شهید باقری بودند که 25 سال سن داشتند. ایشان هم نبوغ بالایی داشتند هم ارتباط عاطفی با زیر مجموعه خودشون داشتند و همه از ته دل ایشان را قبول داشتند.
حتی نکته ای که ما بعدها به نقل از یکی از دوستان متوجه شدیم این بود که مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند علاقه زیادی به آقا محسن داشتند. روزی که شهید شدند مقام معظم رهبری بین دو نماز حدود نیم ساعت در رسای شهید وزوایی صحبت کردند و اظهار ناراحتی کردند.ایشان نقل کردند وقتی آقا محسن تهران می آمد صبح های جمعه حدود یک ساعت با مقام معظم رهبری جلسه ای خصوصی با عنوان نکاتی در خصوص جنگ داشتند و حتی در جلسه شورای عالی دفاع که مقامات بزرگ جنگ بودند شهید وزوایی مطرح کردند که من طرحی دارم در خصوص زودترتمام شدن جنگ به نفع ایران. بعد قرار بود این طرح را پیاده کنند که رسید به شهادت ایشان. سردار خالقی نقل می کردند که شهید وزوایی قبل از عملیات بازی دراز کتاب های رده عالی فرماندهی دافوس جنگ را از ارتشی ها گرفته بود و مطالعه می کرد، در حد سه روز کامل کتاب را می خواند و یک سری نکات به حاشیه کتاب اضافه می کرد.
فرماندهان ارتش در آن زمان با تجربه بودند و کلاسیک درس خوانده بودند اما افراد سپاهی تحصیلات خاصی نداشتند و بعضا روی حرف آن ها حساب باز نمی کردند اما آقا محسن در هر جلسه نظری می داد همه می پذیرفتند و استقبال می کردند. کارشناسی آقا محسن هم واقعا روی اصول بود. در بازی دراز چون نیروهای آن ها بسیار کم بود در مقایسه با عراقی ها و همچنین پشتیبانی عراق به نسبت این ها قوی تر بود؛ آقا محسن انقدر با دل و جرات بود که با یکی دو نفر با دوربین های کوچک قدیمی وارد نیروهای عراقی ها می شدند و از سنگرهای گروهی و انفرادی عکس برداری می کردند و در جلسه ای که با شهید شیرودی و تعدادی از فرماندهان دیگر در خصوص عملیات بازی دراز برگزار شده بود ،براورد جامعی هم از لحاظ نیروی نظامی هم پشتیبانی و هم توپ و تانک و... ارائه می کند. همه با تعجب می پرسند که این اطلاعات را از کجا آوردی؟ شهید وزوایی به صورت ویدیو پروژکتور تصاویر مستند را برای آن ها به نمایش می گذارد و همه مات و مبهوت می مانند! بعد از عملیات که خیلی هم موفقیت آمیز برگزار شده بود، شهید شیرودی بیان می کنند آقا محسن! نمی دانی که چقدر موفقیت من در این عملیات به کارهایی که شما کردی برمیگردد. عکس هایی که شما گرفتی خیلی به من کمک کرد.
شهید وزوایی از معدود افرادی است که امدادهای غیبی که به ایشان می رسید به جنگ کمک کرده است. مجموع این ها یک مدیر قوی از برادرم ساخته بود.
سردار خالقی نقل می کردند که در جریان عملیات فتح المبین اساس پیروزی بزرگش این بود که آقا محسن و نیروهاش بیست کیلومتر داخل دشمن رفتند وقبل از شروع عملیات توپ خانه دشمن را تسخیر کردند. همچنین سردار خالقی بیان کردند که من می دانم که ایشان چه مدیریتی در این عملیات داشتند!
این هارا گفتم به این مسئله برسم که شهید وزوایی در کنار آن توکل بسیار بالا و ارتباط عجیبی که با خدا داشت ،به لحاظ علمی و از لحاظ شیوه های مدیریتی و شیوه های به کار گیری مسائل کلاسیک بسیار قهار شده بود .از زمان جنگ تا شهادت از لحاظ تقرب الی الله، شهید مصداق حرف امام بزرگوار )ره( که ره صد ساله را یک شبه رفتن بود.
از برادران و خواهران دیگرتان برایمان بگویید. روابط به چه صورت بود ودر حال حاضر به چه کاری مشغولند؟
الحمدلله همه برادران و خواهران روابط خوبی باهم داشتند. همه از ابتدا به تحصیلات عالیه علاقه زیادی داشتند. همشیره بزرگ ما که به رحمت خدا رفتند در دانشگاه تهران شیمی خوانده بودند و دبیر شدند. بعدها جلسات تفسیر قرآن داشتند، همشیره دیگر ما پروفسور هستند در زمینه آمار و انفورماتیک که در آمریکا استاد دانشگاه هستند، همشیره دیگری داریم که دندانپزشک هستند، برادر بزرگ ما آقا محمدرضا فوق لیسانس از دانشگاه تهران هستند، برادر دیگر ما آقا حمیدرضا که فوق لیسانس از آمریکا گرفتند و من هم یک دکترا در خارج از کشور گرفتم و بعد به حقوق علاقه مند شدم و در حال حاضر دانشجوی دکترای حقوق هستم. اخوی کوچکتر ما که لیسانس مهندسی مکانیک از دانشگاه تهران دارند.
وقتی خبر شهادت ایشان به خانواده رسید چه اتفاقی افتاد؟
من یادم می آید بعد از ظهر جمعه بود که دو نفر به منزل ما آمدند که بعد ها فهمیدم یکی از آن ها آقای مصطفی صالحی مسئول تدارکات لشکر 27 بودند. پس از حدود یک ساعت صحبتی که با پدرم داشتند متوجه شدیم خبر دادند که آقا محسن شدیدا مجروح شده است. نمی خواستند خبر شهادت را به ما بگویند. تا شب همه فامیل به منزل ما آمدند و برای سلامتی آقا محسن دعای توسل می خواندند.
روز بعد که من از مدرسه برمیگشتم دیدم دم در منزل سیاهی و حجله زدند. متوجه شدم که برادرم شهید شد. همان موقع پیکر مطهر ایشان را به معراج شهدا آورده بودند. من و برادرم
و
پدرم به معراج شهدا رفتیم و ایشان را زیارت کردیم. روز یکشنبه یعنی 12 اردیبهشت 1361 خاکسپاری شهید وزوایی انجام شد.
در مورد پدرو مادرتان برایمان بگویید.
این دو بزرگوار انسان های وارسته ای بودند. تلاش های زیادی برای بچه ها در زمینه اخلاق و در زمینه تحصیلات داشتند. اهمیت به ایمان و راستی و صداقت را در خانواده پایه گذاری کردند و همان طور هم شکل گرفت. ضمن این که خیلی روشنفکر بودند. مادر ما تحصیلات زیادی نداشتند اما جلسات قرآن داشتند و رابطه خوبی با خدا و قرآن و ائمه برقرار می کردند طوری که انقدر اعتقادات قلبیشان بالا بود اهالی محل ، فامیل و دوستان ایشان را به عنوان فرد مستجاب الدعوه می شناختند و از مادرم می خواستند که برایشان دعا کند.
آیا خانواده مخالفتی با فعالیت های آقا محسن داشتند؟
من تا به حال یک دفعه ندیدم که مانعی برای فعالیت های آقا محسن یا بچه های دیگر ایجاد کنند.
فقط یک دفعه که آقا محسن در بازی دراز در شهریور 1360 به شدت مجروح شده بودند یک ماه در بیمارستان درکما بودند . بعد از یک ماه نمی توانستند حرف بزنند به سختی با دست چپ روی کاغذ خواسته شان را می نوشتند. در وصیت نامشان هم بیان می کنند که "در این مجروحیت آنقدر درد کشیدم که قابل تصور برای کسی نیست ، هرچه بیشتر درد می کشیدم بیشتر لذت می بردم چراکه احساس می کردم به خدای خودم نزدیک تر می شوم."
بالاخره با یک حالت معجزه آسایی شفا پیدا می کنند و بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص می شوند. طبق دستور پزشک باید شش ماه فیزیوتراپی انجام می دادند. خیلی در این مدت ضعیف شده بودند. اما بازهم به فعالیت های خود ادامه می دادند و استراحت نمی کردند. دوباره تصمیم گرفت که به جبهه برود. مادرم به او گفتند که تو تکلیفت را انجام دادی ، الان هم دکتر گفته شش ماه باید استراحت کنی. آقا محسن به مادر می گوید: من با خدا عهد کردم تا موقعی که جنگ تمام نشده من در آنجا بمانم. مادرم می گوید اگر بروی شهید می شوی دیگر کربلا را نمی بینی . الان هم عذر شما موجه است، باید استراحت کنی. آن موقع آقا محسن این جمله را گفت: " من کربلا را برای خودم نمی خواهم، برای نسل های آینده می خواهم."
این جمله واقعا خیلی عظمت دارد. در دیدار خصوصی که خدمت مقام معظم رهبری بودیم آقا از آقا محسن خیلی تعریف کردند و گفتند: می دانید چه چیزی از آقا محسن برای من جالبه؟ این جمله شهید که می گوید: من کربلا را برای خودم نمی خواهم، برای نسل های آینده می خواهم." این جمله من را مات و مبهوت کرده و از یک روح بسیاربزرگ بیرون می آید.
خاطره ای از مادرم نقل می کنم. شهید وزوایی احترام بسیار زیادی برای پدر و مادر داشتند. آنقدر احترام می گذاشتند که زبان زد بود. هیچ موقع جلوتر از پدر و مادر حرکت نمی کردند. رسید به روز تشیع جنازه شهید که مرسوم است در تشیع جنازه مردان زیر جنازه را میگیرند و پشت سر مردان، زنان حرکت می کنند. یکدفعه ما دیدیم مادرمان جلوی جنازه حرکت می کند! همه سراغ مادر رفتند و علت را پرسیدند. مادر گفتند آقا محسن در زمان حیات هیچ موقع جلوتر از من حرکت نکرد. من الان می خواهم دل ایشان را به دست بیاورم و جلوی او حرکت کنم.
منبع : ماهنامه فرهنگی
شاهد یاران/ شماره 135